@khodneviis ✒ 🌓 #داستان_شب " نقطهی صفر "
💠 تمام گرمایی که توی بدنم باقی مانده بود را توی گلویم که از سرما بی حس و کرخت شده بود، جمع کردم و فریاد زدم: _ اینجا... اینجا...
صدایم دورگه و خش دار شده بود،خش صدایم به تنه لخت و سخت درخت ها می خورد و خشن تر میشد:
_ اینجا... اینجا...
و گوش دادم اما هیچ خبری نشد. دوباره هوا را کشیدم توی حنجره ام و با گرمای باقی مانده توی تنم مخلوط کردم و داد زدم:
_ اینجا...اینجا
به برکه یخ زده ای خیره شدم، کمی زمخت تر از آیینه خانه امان بود ولی خودم را به وضوح می دیدم که در حال گفتن چیزی به من است:
_ (( گوش کن)).
_ (( من که دارم گوش میدم )).
_ (( نه، خوب گوش کن. چشمات)).
_ (( آها فهمیدم، سرما پاک خنگم کرده، واسه خوب گوش دادن باید چشمها رو باید بست ))
چشمانم را بستم و گوش دادم و گوش دادم و گوش دادم... صدای حرکت آرام دانه های برف پشت سرم...حرکت باد... سر شاخه های دور و برم و...
_ (( گم شده؟!! ))
_ (( آره گم شده )).
عجیب بود ولی این را دو سمندر که داشتند از سرشاخه ها بالا میرفتند، با هم می گفتند از صدای ریز و مداوم حرکت پاهایشان میشد، فهمید.
و عجیب تر از آن، تغییر شکل بدنم که به راحتی صدایش را می شنیدم :
_ (( صبح اومدن.. یه گروه بودن.. ظهر شد.. یکیشون حالش بد شد.. بقیه رفتن قله.. این موند پیش اون.. اومد کمک بیاره گم شد.. اگه آفتاب بره کارش تمامه )).
کوه مو به مو داشت همه چیز را تعریف میکرد. برای زمین برای من که حالا گوش زمین شده بودم. اما دیگر طاقت شنیدن گزارش کوه را نداشتم برای همین بلافاصله چشمانم را باز کردم، ناگهان سرنیزه سفیدی فرو رفت توی چشمم.
برف در عجیب ترین هییتش بی چشم و دهن مثل یک توده حجیم روبروی من ایستاده بود و پی در پی توی چشمانم نیزه فرو میکرد. دست روی چشمانم گذاشتم و همان طور که عقب عقب می رفتم پایم به سنگی گیر کرد و روی زمین واژگون شدم. توده حجیم حالا خودش را روی من انداخته بود و با همدستی بادی که آغاز شده بود از منفذ شلوار و آستین و هرجای لباسم که سوراخی داشت، وارد بدنم شد و با زیرکی خاصی خودش را در تمام بدنم پخش کرد. اصلا هرجایی که نیمچه گرمایی باقی مانده بود. گرمای بدنم را با بی رحمی توی آغوشش گرفته بود و هرلحظه بیشتر فشار میداد.. سرد.. سرد.. سردتر...
از چیزی که کم کم داشت مرا می گرفت، متنفر بودم از این توده بی حجم و بی چشم و دهن متنفر بودم. تنفر سریع تر و تندتر از سرما داشت از بدنم بالا می رفت تا اینکه خنکی عجیبی را دور قلب گرمم. قلبی که گاهی فکر میکنم یک کوره آجر پزی بزرگ داخلش کار گذاشتن. کوره ای که هر روز موقع بیدار شدن روشن میشود. با دیدن رنج ها، غصه ها، شادی ها، لبخندها، بچه ها تا آخرین لحظات شب گر میگیرد، آتش میگیرد، میسوزد. و حالا این کوره پس از سالها داشت خنک میشد، داشت آرام می گرفت. تنفر از توده حجیم بی چشم و دهان داشت پایین می رفت و جور دیگری بالا می آمد. توده آغوشی از گرما می خواست و من کمی خنکی. چشمانم را دوباره بستم و در نقطه ای بین نور و تاریکی، همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم..نقطه صفر..
دانه های برف آرام شروع به ریزش روی بدن سردم کرده بودن، سمندرها هم پایین خزیده بودن، دستانم کم کم داشت به شکل توده سفیدی در می آمد و در درونم توده سفید داشت شکل من میشد و نیرویی از درون زمین داشت مرا به سمت خودش می کشید. کم کم احساس میکردم که پاهایم شبیه رودخانه، دستانم شکل درخت و قلبم شکل...
داشتم زمین میشدم..که صدایی از طرف کوه توجه مرا به خود جلب کرد.. با تعجب به چشمانم دستی کشیدم، باز باز بود.. ولی خوب می شنیدم. کوه اینبار به من که حالا خود زمین شده بودم، گفت:
_((می بینمشون..سه نفرن..دارن میان.. اینجا...اینجا)).
👤 #زهرا_میرزایی 📖 #داستان_کوتاه 📝 #نقطه_صفر ✒ Telegram.me/Khodneviis