خودنویس ✒

#زهرا_میرزایی
Канал
Книги
Музыка
Искусство и дизайн
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала خودنویس ✒
@KhodneviisПродвигать
934
подписчика
3,89 тыс.
фото
15
видео
2,95 тыс.
ссылок
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
مرد:
_ تو آدم بزرگی هستی.. خوشحالم که فرصت شناختنت رو داشتم. 
زن:
_ از کی به این باور رسیدی؟
مرد:
_ از روزی که رفتم و خیال کردم که تو تمام میشی.
زن:
_ خوب.. تمام شدم؟!!

مرد بعد از کمی سکوت:
_ نه..بودی همه جا...هر دختری رو که می‌دیدم بی‌اختیار با تو مقایسه می‌کردم و این مقایسه کم کم داشت مغزم رو فلج می‌کرد.
زن:
_اگه فرصت دوباره‌ای برای دوست داشتن بهت بدن منو انتخاب می‌کنی؟
مرد:
_ آره... اما هر مرد دیگه‌ای رو ببینم بهش توصیه می‌کنم که  هرگز دنبال زنی نره که موسیقی رو می‌فهمه؛ کتاب می‌خونه؛ مینوسه؛ خلق می‌کنه؛ می‌جنگه؛ می‌خنده؛ زنده است و زندگی کردن رو دوست داره؛ چون بازگشت از این زن محاله !!

#زهرا_میرزایی

@Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 دو فرشته بالهایشان را بستند و پشت پنجره ایستادند.
هاروت که جثه کوچکتری داشت،خودش را بیشتر به سمت پنجره خم کرد و رو به آن یکی گفت:
_اه.. اه.. اه.. آخه این چه وضع بستنی خوردنه.. خوب مادر بچه حق داره دیگه...
چرا مادربزرگه، بچه رو پشتش قائم کرده؟!
ماروت لبخندی زد و گفت:
_آدما موجودات عجیبی ان.. اونا دوبار به دنیا نمیان و اینو خوب میدونن... ولی قبل مردن یه بار بهشون فرصت دوباره ای داده میشه...
هاروت که هم چنان اوضاع داخل اتاق و تلاش مادر برای به چنگ انداختن بچه را تماشا میکرد..
گفت: فرصت دوباره؟!
ماروت اشاره ای به پیرزن کرد و گفت:
_وقتی که مادربزرگ یا پدربزرگ میشن.. اون موقعست که میفهمن زندگی کوتاه تر و کم ارزش تر از اونیه که به سخت گرفتن برای چطور خوردن بستنی بگذره.. کم پیش میاد زندگی از این بذل و بخشش ها کنه و آدما این رو خوب میدونن.
دو فرشته بالهایشان را باز کردند و قبل از پرواز برای آخرین به اتاق نگاهی کردند.. مادر توی آشپزخانه مشغول کار بود و بچه روی پای مادربزرگش نشسته بود و دو نفری داشتند بستنی را با انگشت میخوردند.


📒 #دوفرشته
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستانک

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis  🌸🎊

🎁 #عاشقانه_ها

🔱 مرد:
_ تو آدم بزرگی هستی.. خوشحالم که فرصت شناختنت رو داشتم. 
زن:
_ از کی به این باور رسیدی؟
مرد:
_ از روزی که رفتم و خیال کردم که تو تمام میشی.
زن:
_ خوب.. تمام شدم؟!!

مرد بعد از کمی سکوت:
_ نه..بودی همه جا...هر دختری رو که می دیدم بی اختیار با تو مقایسه میکردم و این مقایسه کم کم داشت مغزم رو فلج میکرد.
زن:
_اگه فرصت دوباره ای برای دوست داشتن بهت بدن منو انتخاب میکنی؟
مرد:
_ آره... اما هر مرد دیگه ای رو ببینم بهش توصیه میکنم که  هرگز دنبال زنی نره که موسیقی رو میفهمه ؛ کتاب میخونه ؛ مینوسه ؛ خلق میکنه ؛ می جنگه ؛ می خنده ؛ زنده است و زندگی کردن رو دوست داره ؛ چون بازگشت از این زن محاله !!

👤 #زهرا_میرزایی
❤️ #روز_عشق

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis  🌸🎊

🎁 #عاشقانه_ها

🔱 مرد:
_ تو آدم بزرگی هستی.. خوشحالم که فرصت شناختنت رو داشتم. 
زن:
_ از کی به این باور رسیدی؟
مرد:
_ از روزی که رفتم و خیال کردم که تو تمام میشی.
زن:
_ خوب.. تمام شدم؟!!

مرد بعد از کمی سکوت:
_ نه..بودی همه جا...هر دختری رو که می دیدم بی اختیار با تو مقایسه میکردم و این مقایسه کم کم داشت مغزم رو فلج میکرد.
زن:
_اگه فرصت دوباره ای برای دوست داشتن بهت بدن.منو انتخاب میکنی؟
مرد:
_ آره... اما هر مرد دیگه ای رو ببینم بهش توصیه میکنم که  هرگز دنبال زنی نره که موسیقی رو میفهمه ؛ کتاب میخونه ؛ مینوسه ؛ خلق میکنه ؛ می جنگه ؛ می خنده ؛ زنده است و زندگی کردن رو دوست داره ؛ چون بازگشت از این زن محاله !!


به قلم بانو :
👤 #زهرا_میرزایی
❤️ #روز_عشق

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت اول

" بوی خوش مرد "

💠  دنبال یک کتاب جدید بود.
پی چیزی می‌گشت که از چیزهایی بگوید که این روزها در درونش غوطه می‌خورد، چیزهایی که از یک کشف جدید خبر می‌داد.
به کتاب‌ها خیره شد، چشمانش با مهارت خاصی توی کتاب‌ها گشت می‌زد... " جاذبه سیب "... به کتاب خیره شد، قبلا آن را خوانده بود، داستان مردی بود که به خاطر سیبی که زنش به او داده بود، از یک جایی به جای دیگری مهاجرت کرده بود، مردی که تا آخر داستان به خاطر سرپیچی تنها ماند اما به خاطر کشفش. کشفی که در زنش کرده بود و خودش را به شکل دیگری در او دیده بود تا آخرین لحظه شعف عجیبی رو توی قلبش احساس می‌کرد.

دستش را برد جلو تا کتاب را بگیرید و از روی ناچاری دوباره بخواند، اما کشف آن مرد به درد او نمی‌خورد. او چیز جدیدی را داشت تجربه می‌کرد. حسش را خوب می شناخت. قبلا هم درباره طبیعت، بچه ها، خانواده‌اش، خدا و خودش دچار این حس شده بود اما این یکی نوع جدیدی بود که هنوز خوب نمی‌شناخت.
کتاب دیگری دید، " بئاتریس، معشوقه اسکندر" کتاب را  نخوانده بود اما می توانست داستانش را حدس بزند، کشف و شهود اسکندر برای شناختن یک چیز جدید. چشمش را سریع از روی کتاب برداشت، چون این کتاب هم کشف و شهود اسکندر بود اما یکدفعه چیزی یادش آمد. دوباره نگاهش را به سمت کتاب چرخاند. اسکندر عاشق و عشق به بئاتریس.

عشق... عشق... چندبار درونش را کاوید و گشت. قلبش...

🎬 ادامه دارد ...

👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #بوی_خوش_مرد  | قسمت اول   1 / 2 ...|

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌓 #داستان_شب

" نقطه‌ی صفر "

💠 تمام گرمایی که توی بدنم باقی مانده بود را توی گلویم  که از سرما بی حس و کرخت شده بود، جمع کردم و فریاد زدم: _ اینجا... اینجا...       
صدایم دورگه و خش دار شده بود،خش صدایم به تنه لخت و سخت درخت ها می خورد و خشن تر میشد:
_ اینجا... اینجا...                           
و گوش دادم اما هیچ خبری نشد. دوباره هوا را کشیدم توی حنجره ام و با گرمای باقی مانده توی تنم مخلوط کردم و داد زدم:
_ اینجا...اینجا   
به برکه یخ زده ای خیره شدم، کمی زمخت تر از آیینه خانه امان بود ولی خودم را به وضوح می دیدم که در حال گفتن چیزی به من است:
_ (( گوش کن)). 
_ (( من که دارم گوش میدم )). 
_ (( نه، خوب گوش کن. چشمات)). 
_ (( آها فهمیدم، سرما پاک خنگم کرده، واسه خوب گوش دادن باید چشمها رو باید بست  ))
چشمانم را بستم و گوش دادم و گوش دادم و گوش دادم... صدای حرکت آرام دانه های برف پشت سرم...حرکت باد... سر شاخه های دور و برم و...    
_ (( گم شده؟!! ))
_ (( آره گم شده )).
عجیب بود ولی این را دو سمندر که داشتند از سرشاخه ها بالا میرفتند، با هم می گفتند از صدای ریز و مداوم حرکت پاهایشان میشد، فهمید.                                      
و عجیب تر از آن، تغییر شکل بدنم که به راحتی صدایش را می شنیدم :
_ (( صبح اومدن.. یه گروه بودن.. ظهر شد.. یکیشون حالش بد شد.. بقیه رفتن قله.. این موند پیش اون.. اومد کمک بیاره گم شد.. اگه آفتاب بره کارش تمامه )).
کوه مو به مو داشت همه چیز را تعریف می‌کرد. برای زمین برای من که حالا گوش زمین شده بودم. اما دیگر طاقت شنیدن گزارش کوه را نداشتم برای همین بلافاصله چشمانم را باز کردم، ناگهان سرنیزه سفیدی فرو رفت توی چشمم.
برف در عجیب ترین هییتش بی چشم و دهن مثل یک توده حجیم روبروی من ایستاده بود و پی در پی توی چشمانم نیزه فرو میکرد. دست روی چشمانم گذاشتم و همان طور که عقب عقب می رفتم پایم به سنگی گیر کرد و روی زمین واژگون شدم. توده حجیم حالا خودش را روی من انداخته بود و با همدستی بادی که آغاز شده بود از منفذ شلوار و آستین و هرجای لباسم که سوراخی داشت، وارد بدنم شد و با زیرکی خاصی خودش را در تمام بدنم پخش کرد. اصلا هرجایی که نیمچه گرمایی باقی مانده بود. گرمای بدنم را با بی رحمی توی آغوشش گرفته بود و هرلحظه بیشتر فشار میداد.. سرد.. سرد.. سردتر...
از چیزی که کم کم داشت مرا می گرفت، متنفر بودم از این توده بی حجم و بی چشم و دهن متنفر بودم. تنفر سریع تر و تندتر از سرما داشت از بدنم بالا می رفت تا اینکه خنکی عجیبی را دور قلب گرمم. قلبی که گاهی فکر میکنم یک کوره آجر پزی بزرگ داخلش کار گذاشتن. کوره ای که هر روز موقع بیدار شدن روشن میشود. با دیدن رنج ها، غصه ها، شادی ها، لبخندها، بچه ها تا آخرین لحظات شب گر میگیرد، آتش میگیرد، میسوزد. و حالا این کوره پس از سالها داشت خنک میشد، داشت آرام می گرفت. تنفر از توده حجیم بی چشم و دهان داشت پایین می رفت و جور دیگری بالا می آمد. توده آغوشی از گرما می خواست و من کمی خنکی. چشمانم را دوباره بستم و در نقطه ای بین نور و تاریکی، همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم..نقطه صفر..
دانه های برف آرام شروع به ریزش روی بدن سردم کرده بودن، سمندرها هم پایین خزیده بودن، دستانم کم کم داشت به شکل توده سفیدی در می آمد و در درونم توده سفید داشت شکل من میشد و نیرویی از درون زمین داشت مرا به سمت خودش می کشید. کم کم احساس میکردم که پاهایم شبیه رودخانه، دستانم شکل درخت و قلبم شکل...
داشتم زمین میشدم..که صدایی از طرف کوه توجه مرا به خود جلب کرد.. با تعجب به چشمانم دستی کشیدم، باز باز بود.. ولی خوب می شنیدم. کوه اینبار به من که حالا خود زمین شده بودم، گفت:
_((می بینمشون..سه نفرن..دارن میان.. اینجا...اینجا)).

👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #نقطه_صفر

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 دو فرشته بالهایشان را بستند و پشت پنجره ایستادند.
هاروت که جثه کوچکتری داشت،خودش را بیشتر به سمت پنجره خم کرد و رو به آن یکی گفت:
_اه.. اه.. اه.. آخه این چه وضع بستنی خوردنه.. خوب مادر بچه حق داره دیگه...
چرا مادربزرگه، بچه رو پشتش قائم کرده؟!
ماروت لبخندی زد و گفت:
_آدما موجودات عجیبی ان.. اونا دوبار به دنیا نمیان و اینو خوب میدونن... ولی قبل مردن یه بار بهشون فرصت دوباره ای داده میشه...
هاروت که هم چنان اوضاع داخل اتاق و تلاش مادر برای به چنگ انداختن بچه را تماشا میکرد..
گفت: فرصت دوباره؟!
ماروت اشاره ای به پیرزن کرد و گفت:
_وقتی که مادربزرگ یا پدربزرگ میشن.. اون موقعست که میفهمن زندگی کوتاه تر و کم ارزش تر از اونیه که به سخت گرفتن برای چطور خوردن بستنی بگذره.. کم پیش میاد زندگی از این بذل و بخشش ها کنه و آدما این رو خوب میدونن.
دو فرشته بالهایشان را باز کردند و قبل از پرواز برای آخرین به اتاق نگاهی کردند.. مادر توی آشپزخانه مشغول کار بود و بچه روی پای مادربزرگش نشسته بود و دو نفری داشتند بستنی را با انگشت میخوردند.


📒 #دوفرشته
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستانک

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis


اتریش شرقی-آلمان غربی

ویلهلم:خوک های پست..همه جا رو با خاک یکسان کردن، صدای هواپیماهاشون رو می‌شنوی؟! بالای سرمون هستن.
فردریک: اون نقاشی ها جای بهتر شدن داشتن اگه فرصت جدیدی بود.
ویلهلم: همه جا رو، کلیسای سن ماتیاس..سالن اپرا و دانشگاه هنر..جایی که نقاش های زیادی رو تربیت کردیم. فردریک:ما می تونستیم یه فرصت دیگه بهش بدیم.
ویلهلم کمی عصبانی:اون افسر نازی کثیف.. صدایش دچار لرزش میشود:ماریای من فقط یازده سالش بود؟!! چرا؟!!
فردریک:شاید چون فرصت جدیدی به اون نقاش ندادیم.
ویلهلم برآشفته در حالیکه فریاد میکشد:لعنتی!! لعنتی!! تو چی میخوای بگی؟!
فردریک آرام:رئیس این حزب نازی میدونی اسمش چیه؟!
ویلهلم:نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم.
فردریک: آدولف.
ویلهلم: بس کن لعنتی..میلیون ها آدولف تو دنیا هست.
فردریک:هیتلر، اسم خانوادگیشه.
ویلهلم:باز شروع کردی،که چی؟!!
فردریک:این همون جوون نقاشیه که ما ردش کردیم و...حرفش تمام نشده بود که خانه با صدای مهیبی منفجر شد.

#زهرا_میرزایی

telegram.me/Khodneviis
همراهان ارجمند با قسمت دوم داستان کوتاه
" بوی خوش مرد " میهمان قلم بانو #زهرا_میرزایی   باشید.

📷 #Ax امیر عاقلی
@khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت اول

" بوی خوش مرد "

💠  دنبال یک کتاب جدید بود.
پی چیزی می گشت که از چیزهایی بگوید که این روزها در درونش غوطه میخورد، چیزهایی که از یک کشف جدید خبر میداد.
به کتاب ها خیره شد، چشمانش با مهارت خاصی توی کتاب ها گشت میزد... " جاذبه سیب "... به کتاب خیره شد، قبلا آن را خوانده بود، داستان مردی بود که به خاطر سیبی که زنش به او داده بود، از یک جایی به جای دیگری مهاجرت کرده بود، مردی که تا آخر داستان به خاطر سرپیچی تنها ماند اما به خاطر کشفش. کشفی که در زنش کرده بود و خودش را به شکل دیگری در او دیده بود تا آخرین لحظه شعف عجیبی رو توی قلبش احساس میکرد.

دستش را برد جلو تا کتاب را بگیرید و از روی ناچاری دوباره بخواند، اما کشف آن مرد به درد او نمیخورد. او چیز جدیدی را داشت تجربه میکرد. حسش را خوب می شناخت. قبلا هم درباره طبیعت، بچه ها، خانواده اش، خدا و خودش دچار این حس شده بود اما این یکی نوع جدیدی بود که هنوز خوب نمی شناخت.
کتاب دیگری دید، " بئاتریس، معشوقه اسکندر" کتاب را  نخوانده بود اما می توانست داستانش را حدس بزند، کشف و شهود اسکندر برای شناختن یک چیز جدید. چشمش را سریع از روی کتاب برداشت، چون این کتاب هم کشف و شهود اسکندر بود اما یکدفعه چیزی یادش آمد. دوباره نگاهش را به سمت کتاب چرخاند. اسکندر عاشق و عشق به بئاتریس.

عشق... عشق... چندبار درونش را کاوید و گشت.قلبش...

🎬 ادامه دارد ...

به قلم بانو  :
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #بوی_خوش_مرد  | قسمت اول   1 / 2 ...|

Telegram.me/Khodneviis
همراهان ارجمند با قسمت اول داستان کوتاه
" بوی خوش مرد " میهمان قلم بانو #زهرا_میرزایی   باشید.

📸 #Ax امیر عاقلی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis " نقطه صفر " 💠 تمام گرمایی که توی بدنم باقی مانده بود را توی گلویم  که از سرما بی حس و کرخت شده بود، جمع کردم و فریاد زدم: _ اینجا... اینجا...        صدایم دورگه و خش دار شده بود،خش صدایم به تنه لخت و سخت درخت ها می خورد و خشن تر میشد:…
@khodneviis

" نقطه صفر "


💠  برف در عجیب ترین هییتش بی چشم و دهن مثل یک توده حجیم روبروی من ایستاده بود و پی در پی توی چشمانم نیزه فرو میکرد. دست روی چشمانم گذاشتم و همان طور که عقب عقب می رفتم پایم به سنگی گیر کرد و روی زمین واژگون شدم. توده حجیم حالا خودش را روی من انداخته بود و با همدستی بادی که آغاز شده بود از منفذ شلوار و آستین و هرجای لباسم که سوراخی داشت، وارد بدنم شد و با زیرکی خاصی خودش را در تمام بدنم پخش کرد. اصلا هرجایی که نیمچه گرمایی باقی مانده بود.گرمای بدنم را با بی رحمی توی آغوشش گرفته بود و هرلحظه بیشتر فشار میداد.. سرد.. سرد.. سردتر...
از چیزی که کم کم داشت مرا می گرفت، متنفر بودم از این توده بی حجم و بی چشم و دهن متنفر بودم. تنفر سریع تر و تندتر از سرما داشت از بدنم بالا می رفت تا اینکه خنکی عجیبی را دور قلب گرمم. قلبی که گاهی فکر میکنم یک کوره آجر پزی بزرگ داخلش کار گذاشتن. کوره ای که هر روز موقع بیدار شدن روشن میشود. با دیدن رنج ها، غصه ها، شادی ها، لبخندها، بچه ها تا آخرین لحظات شب گر میگیرد، آتش میگیرد، میسوزد. و حالا این کوره پس از سالها داشت خنک میشد، داشت آرام می گرفت. تنفر از توده حجیم بی چشم و دهان داشت پایین می رفت و جور دیگری بالا می آمد. توده آغوشی از گرما می خواست و من کمی خنکی. چشمانم را دوباره بستم و در نقطه ای بین نور و تاریکی، همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم..نقطه صفر..
دانه های برف آرام شروع به ریزش روی بدن سردم کرده بودن، سمندرها هم پایین خزیده بودن، دستانم کم کم داشت به شکل توده سفیدی در می آمد و در درونم توده سفید داشت شکل من میشد و نیرویی از درون زمین داشت مرا به سمت خودش می کشید. کم کم احساس میکردم که پاهایم شبیه رودخانه، دستانم شکل درخت و قلبم شکل...
داشتم زمین میشدم..که صدایی از طرف کوه توجه مرا به خود جلب کرد.. با تعجب به چشمانم دستی کشیدم، باز باز بود.. ولی خوب می شنیدم. کوه اینبار به من که حالا خود زمین شده بودم، گفت:
_((می بینمشون..سه نفرن..دارن میان.. اینجا...اینجا)).

🔚 پایان.

به قلم بانو :
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #نقطه_صفر | قسمت دوم 2/2 |

Telegram.me/Khodneviis
همراهان ارجمند با قسمت دوم داستان کوتاه
" نقطه ی صفر " میهمان قلم بانو #زهرا_میرزایی باشید.

@khodneviis
@khodneviis

" نقطه صفر "


💠 تمام گرمایی که توی بدنم باقی مانده بود را توی گلویم  که از سرما بی حس و کرخت شده بود، جمع کردم و فریاد زدم: _ اینجا... اینجا...       
صدایم دورگه و خش دار شده بود،خش صدایم به تنه لخت و سخت درخت ها می خورد و خشن تر میشد:
_ اینجا... اینجا...                           
و گوش دادم اما هیچ خبری نشد. دوباره هوا را کشیدم توی حنجره ام و با گرمای باقی مانده توی تنم مخلوط کردم و داد زدم:
_ اینجا...اینجا   
به برکه یخ زده ای خیره شدم، کمی زمخت تر از آیینه خانه امان بود ولی خودم را به وضوح می دیدم که در حال گفتن چیزی به من است:
_ (( گوش کن)). 
_ (( من که دارم گوش میدم )). 
_ (( نه، خوب گوش کن. چشمات)). 
_ (( آها فهمیدم، سرما پاک خنگم کرده، واسه خوب گوش دادن باید چشمها رو باید بست  ))
چشمانم را بستم و گوش دادم و گوش دادم و گوش دادم... صدای حرکت آرام دانه های برف پشت سرم...حرکت باد... سر شاخه های دور و برم و...    
_ (( گم شده؟!! ))
_ (( آره گم شده )).
عجیب بود ولی این را دو سمندر که داشتند از سرشاخه ها بالا میرفتند، با هم می گفتند از صدای ریز و مداوم حرکت پاهایشان میشد، فهمید.                                      
و عجیب تر از آن، تغییر شکل بدنم که به راحتی صدایش را می شنیدم :
_ (( صبح اومدن.. یه گروه بودن.. ظهر شد.. یکیشون حالش بد شد.. بقیه رفتن قله.. این موند پیش اون.. اومد کمک بیاره گم شد.. اگه آفتاب بره کارش تمامه )).
کوه مو به مو داشت همه چیز را تعریف می‌کرد.برای زمین برای من که حالا گوش زمین شده بودم. اما دیگر طاقت شنیدن گزارش کوه را نداشتم برای همین بلافاصله چشمانم را باز کردم، ناگهان سرنیزه سفیدی فرو رفت توی چشمم.
برف در عجیب ترین هییتش بی چشم و دهن مثل یک توده حجیم روبروی من ایستاده بود و پی در پی توی چشمانم نیزه فرو میکرد. دست روی چشمانم گذاشتم و...

🎬 ادامه دارد...

به قلم بانو :
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #نقطه_صفر | قسمت اول 1/2 |

Telegram.me/Khodneviis
همراهان ارجمند با قسمت اول داستان کوتاه
" نقطه ی صفر " میهمان قلم بانو #زهرا_میرزایی باشید.

@khodneviis
@khodneviis  🌸🎊

🎁 #عاشقانه_ها

🔱 مرد:
_ تو آدم بزرگی هستی.. خوشحالم که فرصت شناختنت رو داشتم. 
زن:
_ از کی به این باور رسیدی؟
مرد:
_ از روزی که رفتم و خیال کردم که تو تمام میشی.
زن:
_ خوب.. تمام شدم؟!!

مرد بعد از کمی سکوت:
_ نه..بودی همه جا...هر دختری رو که می دیدم بی اختیار با تو مقایسه میکردم و این مقایسه کم کم داشت مغزم رو فلج میکرد.
زن:
_اگه فرصت دوباره ای برای دوست داشتن بهت بدن.منو انتخاب میکنی؟
مرد:
_ آره... اما هر مرد دیگه ای رو ببینم بهش توصیه میکنم که  هرگز دنبال زنی نره که موسیقی رو میفهمه ؛ کتاب میخونه ؛ مینوسه ؛ خلق میکنه ؛ می جنگه ؛ می خنده ؛ زنده است و زندگی کردن رو دوست داره ؛ چون بازگشت از این زن محاله !!


به قلم بانو :
👤 #زهرا_میرزایی
❤️ #روز_عشق

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 دو فرشته بالهایشان را بستند و پشت پنجره ایستادند.
هاروت که جثه کوچکتری داشت،خودش را بیشتر به سمت پنجره خم کرد و رو به آن یکی گفت:
_اه.. اه.. اه.. آخه این چه وضع بستنی خوردنه.. خوب مادر بچه حق داره دیگه...
چرا مادربزرگه، بچه رو پشتش قائم کرده؟!
ماروت لبخندی زد و گفت:
_آدما موجودات عجیبی ان.. اونا دوبار به دنیا نمیان و اینو خوب میدونن... ولی قبل مردن یه بار بهشون فرصت دوباره ای داده میشه...
هاروت که هم چنان اوضاع داخل اتاق و تلاش مادر برای به چنگ انداختن بچه را تماشا میکرد..
گفت: فرصت دوباره؟!
ماروت اشاره ای به پیرزن کرد و گفت:
_وقتی که مادربزرگ یا پدربزرگ میشن.. اون موقعست که میفهمن زندگی کوتاه تر و کم ارزش تر از اونیه که به سخت گرفتن برای چطور خوردن بستنی بگذره.. کم پیش میاد زندگی از این بذل و بخشش ها کنه و آدما این رو خوب میدونن.
دو فرشته بالهایشان را باز کردند و قبل از پرواز برای آخرین به اتاق نگاهی کردند.. مادر توی آشپزخانه مشغول کار بود و بچه روی پای مادربزرگش نشسته بود و دو نفری داشتند بستنی را با انگشت میخوردند.


به قلم بانو :
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستان_کوتاه

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

مادر: پاشو دختر جان، یه کاسه آب بیار.
دختر:بس کن مامان، اینا همش خرافاته. مادر:خرافات نیست،بچه که بودم هروقت میومد مادرم بهم میگفت آب بیارم،میگفت بابا بزرگ اومده،تشنه است. دختر با جارویی به سمت پنجره میرود.
دختر:این فقط یه پروانه است یه پروانه معمولی،الانم پرش میدم بره.
مادر:نه،اون معمولی نیست،روح پاپلیه،شاید مادرمه..امروز سه شنبه است،این ساعت با سکینه باجی میرفت بازار.
دختر اما پروانه را پر داد و همانطور که به بیرون نگاه میکرد گفت:خدا بیامرزه مادربزرگو،مرد تمام شد.حرفش به آخر نرسیده بود که چیزی توی کوچه توجهش را جلب کرد.سکینه باجی با سبد حصیری اش از خانه خارج شد، پروانه آرام آرام روی شانه ی سکینه باجی نشست و با او به سمت بازار رفت.

#زهرا_میرزایی

telegram.me/Khodneviis
@khodneviis


اتریش شرقی-آلمان غربی

ویلهلم:خوک های پست..همه جا رو با خاک یکسان کردن، صدای هواپیماهاشون رو می‌شنوی؟! بالای سرمون هستن.
فردریک: اون نقاشی ها جای بهتر شدن داشتن اگه فرصت جدیدی بود.
ویلهلم: همه جا رو، کلیسای سن ماتیاس..سالن اپرا و دانشگاه هنر..جایی که نقاش های زیادی رو تربیت کردیم. فردریک:ما می تونستیم یه فرصت دیگه بهش بدیم.
ویلهلم کمی عصبانی:اون افسر نازی کثیف.. صدایش دچار لرزش میشود:ماریای من فقط یازده سالش بود؟!! چرا؟!!
فردریک:شاید چون فرصت جدیدی به اون نقاش ندادیم.
ویلهلم برآشفته در حالیکه فریاد میکشد:لعنتی!! لعنتی!! تو چی میخوای بگی؟!
فردریک آرام:رئیس این حزب نازی میدونی اسمش چیه؟!
ویلهلم:نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم.
فردریک: آدولف.
ویلهلم: بس کن لعنتی..میلیون ها آدولف تو دنیا هست.
فردریک:هیتلر، اسم خانوادگیشه.
ویلهلم:باز شروع کردی،که چی؟!!
فردریک:این همون جوون نقاشیه که ما ردش کردیم و...حرفش تمام نشده بود که خانه با صدای مهیبی منفجر شد.

#زهرا_میرزایی

telegram.me/Khodneviis