@khodneviis ✒ 🌘 #داستان_شب قسمت دوم
"
بازی بزرگتر ها "
💠 ... لحظه به لحظه بیشتر می شود :
- دوباره شروع کردی؟ یعنی چی؟ چرا همش به غذاهای من ایراد می گیری الکی؟ این غذاهای به این خوبی.
بابا بشقاب پلاستیکی کوچکی را که پر از برشهای سیب بود روی زمین کوبید و گفت:
_ بی عرصه هستی تو همیشه می دونستم دست و پا چلفتی هستی تو.
مامان دست به کمر زد و با صدای بلند گفت:
_نه خیر هم آقا. تو غرغر و بدی. همه جای خونه رو کثیف می کنی. اصلاً.... اصلاً چرا نمی ری سرکار؟ اینا چی چی دوستات هستن هر روز می آن در خونه با این قیافه ها؟
بابا با عصبانیت گفت:
_ همینه که هست.... آش خاله س.
مامان که صورتش سرخ شده بود گفت:
_ نمی خوام... اصلا دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم. اصلاً می رم خونه بابام. همین. و سرپا ایستاد.
بابا درحالی که ادایش را در می آورد با لحنی تمسخر آمیز گفت:
_نمی خوام باهات زندگی کنم، خوب نکن. هری... آره، هری، و همینطور سرش را به چپ و راست متمایل می کرد. مامان کیفش را از گوشه دیوار برداشت و بعد دست پیش برد تا بچه را از روی زمین بردارد. اما بابا پیش دستی کرد و بچه را توی بغلش گرفت. مامان با عصبانیت دست بچه را چسبید:
_ ولش کن. با بچه ام چیکار داری؟
من مامانشم.. بدش من.. بابا فریاد زد.. بچه خودمه.. من باباشم.. بچه را از دو طرف می کشیدند.
فریاد های من مامانشم، من باباشم و مال خودمه همه جا رو پر کرده بود.
چند لحظه بعد صدای قیژی ممتد در گوششان پیچید و هر دو به عقب پرت شدند. مامان در حالیکه با دست کمرش را گرفته و صورتش از درد منقبض شده بود از جا بلند شد و به طرف پدر حمله کرد.
ولی با صدایی هر دو از دعوا باز ایستادند:
_ امیر... آزاده..
سرشان را به طرف صدا برگرداندند:
_ مامان ستاره، مامان ستاره... دخترک با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
نگاهی به مامان انداخت و هول هولکی چادر نماز و اسباب
بازی ها را توی کیفش ریخت. تکه عروسک را که در دست داشت داخل کیف گذاشت و با ناراحتی به نیمه دیگر عروسک که دردست برادرش بود نگاهی انداخت. دندانهایش را محکم روی هم فشرد. هر دو به طرف مادر که داشت از در بیرون می آمد دویدند.
قبل از اینکه حرفی بزنند مامان، آزاده را روی صندلی نشاند.دستی به سرش کشید و او را بوسید.
- همین جا بشین مامان باشه، و براه افتاد.
- کجا می ری مامان؟ هنوز که بابا نیومده بیرون.... بدون اینکه سرش را برگرداند به طرف در خروجی حرکت کند.
🔚 پایان.
به قلم دکتر :
👤 #نرگس_شریعتی 📖 #داستان_کوتاه 📝 #بازی_بزرگترها | قسمت آخر 2/2.|
✒ Telegram.me/Khodneviis