خودنویس ✒

دست از سر این چمدان بردار ...

اینگونه نگاهم نکن !!

من از این حجم‌ تصنع
در لبخند
مردم این شهر می‌ترسم !

من از ابری که می آید و نمی بارد
من از " دوستت دارم هایی " که هست
و بر زبان هیچ عابری جاری نیست می ترسم

من از برف در بهار
من از آفتاب تیز در بهمن
من از دست های تو و
دست هایم
من از هر چیز که سر جایش نیست
می ترسم !

من از نگاه چپ تبر
به ساقه سبز تازه روئیده

من از برق دندان گربه ای کور
در چشم های کبوتری سفید
می ترسم ...

من از شعری که سروده نمی شود
من از قلبی که با دیدن بنفشه نمی تپد
من از چشمی
که با دیدن پروانه ای
افتاده روی آسفالت خیابان
تر نمی شود
می ترسم !

بمان ...

من از ترس نداشتنت

میان این همه ترس

می ترسم !

من از ترس نداشتنت
می میرم ...

#مرتضی_شالی
@khodneviis

بچه ها می رقصند
باغبان ِ قصه ما اما
گوشه باغ ِ به دام افتاده
خیره به پهنه یکدست و سپید
می خورد غصه بچه های خود ...

یاد خویش افتادم
همچنان سبز و پر از نور امید
از خیال دیدن قرص سپید رویت

ولی از ترس نبودت اینجا
خسته و دلزده و سرد و عبوس و بدبین

هم به وجد و شادی و شور انگیز
هم خمود و غمگین

دل من
حال غریبی دارد ،

مـثـل بــرف تــر و تــازه
وسـط فروردیـن !

@khodneviis
#مرتضی_شالی