سر خستهام را بر دو بالشت میگذارم و به تمام مخلوقات روز التماس میکنم بگذارند بخوابم. نیمهشب است، اما آنجا که تویی باید سحر باشد. ضربان نبض پرشتابتر از نور سفر میکند. تو بر کدام سو سر گذاردهای؟
حس میکنم دست راستم پناه صورت توست؛ لبخندت، لبخند آشناییست که اگر قرار باشد به جنگ بروم با خود میبرم.
حالا دوباره مثل روزی که یکدیگر را دیدیم خوشبختم نمیدانم جوانم یا پیر اما سر بیآشیانهام کنار سر توست بر یک بالشت.
تصویر یک روح را بربادباکم نقاشی کردم وآن را بردرختی بستم بعد میروم و بازش میکنم میگذارم پرواز کند مردم از دیدنش هراسان میشوند وچهره پنهان میکنند به خیالشان هیبت خدا در میان ابرهاشناور است