◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#پارت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•

شیک و با کلاس میزبانی کنید☺️

#کدبانو👩‍🍳
#تزیین‌غذا🍱
#سفره‌آرایی🍹
#آشپزی🍝🍳

#بــــرمــــدارزنــدگی💫🌻

══🦋══════ ✾ ✾ ✾

#فیلم_اموزشی

# کیک_خیس‌شکلاتی
#پارت_سوم

══🦋══════ ✾ ✾ ✾

خوشت اومد #فورواردکن😘

.
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#محیا_زند
#پارت_سوم


روزهای بعدی اوایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت.
ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن.
چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمعن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده.
و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکارهای ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمعن نیستم.
+ بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟
_ پس چرا نمیای؟
+میام...به همین زودی میام.
و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه.