☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼🌼 #از_پدرم_متنفرم❌ این داستان را تا انتها بخوانید. مخصوصا
#بانوان#قسمت_هفتمپدر بزرگ پدریم مرد
قرار شدچون همه ی عمه ها و عموم خونه دارند ما بریم تو خونشون بشینیم
تا بعد که نیاز داشتند بیان و خونه رو تقسیم کنند
خونه ی پدر بزرگم قدیمی بود
ولی بزرگتر از خونه ی قبلی بود
دو تا اتاق داشت یه اتاق هم بالای پله ها قرار شدچون همه ی عمه ها و عموم خونه دارند ما بریم تو خونشون بشینیم
تا بعد که نیاز داشتند بیان و خونه رو تقسیم کنند
خونه ی پدر بزرگم قدیمی بود
ولی بزرگتر از خونه ی قبلی بود
دو تا اتاق داشت یه اتاق هم سر راه پله ها
تازه خونشون تلفن هم داشت
خیلی ذوق زده بودیم
حداقلش این بود که هممون مجبور نبودیم تو یه اتاق بخوابیم
بابام دیگه نمیتونست بشینه و ما رو زیر نظر بگیره
خیلی ذوق زده بودیم و خونه ی جدید و خیلی تمیز میکردیم
شماره ی خونه ی جدیدو دادم دوست پسرم ولی گفتم هیچ وقت زنگ نزن
گفتم صبر کن وقتی خودم زنگ زدم بهم زنگ بزن
تمام روز منتظر میموندیم بابا از خونه بره بیرون
همین که بابا میرفت بیرون من و افروز حمله میکردیم به تلفن
قرار میذاشتیم اگه محسن بر داشت افروز حرف بزنه اگه محمد برداشت من حرف بزنم
تا زمانی که بابام تو خونه بود هیچ کس اجازه نداشت گوشی تلفن رو جواب بده
یه روز تلفن زنگ زد بابام گوشیو برداشت چند بار گفت الو
هیچ کس جواب نمیداد
بابام عصبانی شد
بهمون شک کرد
گفت بایکی از شما دوتا کار داره
گفتیم نه به خدا
گفت اگه زنگ زد باید شما بیاید جواب بدید
میترسیدم میدونستم یا محسن بوده یا محمد ولی از شانسمون دیگه اون روز زنگ نزد
گفت بالاخره سر از کاراتون در میارم
اعتماد ش سلب شده بود
فرداش که میخواست از خونه بره بیرون گوشی و در اورد گذاشت توی کمد در کمد و قفل کرد و رفت
حسابی نا امید شده بودیم
روز بعد به محمد گفتم بابام مشکوک شده
گفتم دیگه زنگ نزن رو گوشی
گفتم وقتی از خونه میره بیرون گوشی تلفن رو در میاره
اونم گفت تو خونه یه گوشی داریم فردا برات میارم تا هر وقت بابات نبود با هم حرف بزنیم
قبول کردم به افروز گفتم اونم کلی ذوق کرد
گوشی و گذاشتیم تو اتاق بالا و نوبتی میرفتیم باش حرف میزدیم
الان که یاد اون دوران میفتم خنده م میگیره
واقعا که عجب حال و حوصله ایی داشتیم
بابام با همه ی زرنگیاش هیچ وقت نفهمید من و افروز از یه گوشی دیگه استفاده میکنیم
یه روز صبح که بابام تازه از خونه در اومده بود در زدند
در و باز کردم
یه زن حدود 50ساله پشت در بود
گفتم با کی کار داری
گفت شما افروز خانومین؟
افروز و صدا کردم اومد دمه در
خواستگار بود
تعارف کردیم اومد تو
افروز سریع داداشم و فرستاد بره از سر کوچه میوه نسیه بگیره و بیاد
چایی درست کرد براش میوه اورد
افروز نشسته بود پیشش
منم روبروش
خب بگو ببینم دخترم چیکارا میکنی ؟
مادرت کجاست ؟
مادرم سره کاره ببخشید کی ادرس ما رو به شما داده ؟
همسایه سر کوچتون فامیله مونه گفتم دنبال یه دختر خوب میگردم ادرس شما رو بهم داد
مادرت خونه نیست شما کارای خونه رو انجام میدید؟
بله
افرین درستش هم همینه دختر باید کار خونه کنه درس به درد نمیخوره
یکم نشست و بعد گفت با پسرم حرف میزنم و اگه مشکلی نبود خدمت میرسیم
خواستگار رفت
افروز خدا خدا میکرد نپسندیده باشه
میگفت من فقط محسن و میخوام
زنگ زد به محسن گفت برام خواستگار اومده
اونم گفت غصه نخور نمیذارم کسی بگیرتت خودم خونوادمو راضی میکنم و میام میگیرمت
اما من میدونستم محسن عمرا نمیاد خواهر منو بگیره چون هم وضع مالیشون خوب بود
و هم با ما تو یه محل بودند و
خانواده مونو میشناختندو ما هم بخاطر کارای بابام تو محل ابرو نداشتیم