#ایشان محرم سال ۹۴ به #سوریه رفته بود. ۱۵ روز از اعزامش میگذشت که در یک عملیات سعی میکند #دوستش را نجات بدهد، اما یک #گلوله به کتفش میخورد و مدتی در تهران #بستری میشود.
آن #روزها بچهها به صورت #شیفتی از پدرشان پرستاری میکردند. باید از شب تا صبح با #یخ دست پدر را #خنک میکردند تا #عصب دست آقا مصطفی از کار #نیفتد.
#وقتی همسرم را بعد از #مدتها به آران و بیدگل آوردیم #آنقدر خون از بدنش رفته بود که هیکل #تنومندش لاغر شده بود.
من خودم وقتی #کفش و لباسهای نظامی و #خونی آقا مصطفی را میشستم #دیدم که لباسهایش پر از #خون است. خون لباسهایش به راحتی #پاک نمیشد.