#مینا و
#پلنگبخش سوم:
آنها روز به روز بهم وابسته تر می شدند و بهم عادت کردند. هر دو در کنار هم بودند و
مینا او
را نوازش می کرد و برایش آواز می خواند. تا اینکه زمستان آمد و برف سنگینی بارید. همه جا سفید شده بود. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها می دیدند. ردپا را دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه میناست. ولی هنوز کسی خود پلنگ را ندیده بود و
مینا هم چیزی به روی خود نیاورد.
تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستان نزدیک
مینا که همسایه او بود شبی از شبها خوابش نمی برد. از خانه بیرون آمد تا قدم بزند. هنگامی که بیرون آمد صدای
مینا را شنید. گویا روی کسی فریاد می زد و دعوا می کرد. با خود گفت او که کسی را ندارد و اهل دعوا هم نیست. به سوی خانه اش رفت و به درون حیاطش نگاه کرد.
مینا را دید که نشسته و به دیوار تکیه داد و با تکه چوبی که در دست داشت در حالی که بازی می کرد و گاهی سرش را بالا می آورد، در جلوی او پلنگ غول پیکری نشسته در حالی که دستها جلویش خم نشده بود و مانند کودکی از دعوای مادرش شرمسار باشد سر و گوشش را پایین انداخته و پس از هر دعوا و سرزنش
مینا یه زوزه و آه شرمساری می کشد.
معلوم نبود چه کرده بود که
مینا از دست او عصبانی بود شاید دیر آمده بود و
مینا را در انتظار گذاشته بود.
مینا ناراحت شده بود.
مینا در جهان کسی جز این پلنگ را نداشت. هر دو عاشق و شیفته هم شده بودند. خیرالنسا داستان را نزد خود نگه داشت و برای کسی بازگو نکرد. تا اینکه پس از مدتی خود
مینا داستان را برایش تعریف کرد. پلنگ شیفته جادوی چشمان سرخ ستاره گون
مینا و آواز زیبایش شده بود به طوری که هر شب به دیدارش می آمد و سر خود را از پنجره به درون کلبه
مینا می انداخت. کم کم داستان عشق
مینا و پلنگ در روستا پخش شد و مردم از رفت و آمد پلنگی به ده آگاه شدند.
روزها
مینا به جنگل می رفت و شبها پلنگ به خانه او می آمد. مردم که از این جریان باخبر شدند هر شب کمین می کردند پلنگ را ببیند. برخی ها هم با تفنگ منتظرش بودند.
ولی وقتی به عشق
مینا و او پی بردند از کشتنش منصرف شدند. خیلی از مردم هم می ترسیدند شبها بیرون بروند. بعضی ها هم می دیدند که پلنگ بعضی وقتها که می اومد با خود شکاری مانند تیرنگ (یا همان قرقاول) ، کبک و یا شوکا به خانه
مینا می آورد.
برخی از پسرهای جوان ده که
مینا را دوست داشتند ، پلنگ را در جای رقیب خود می دیدند و حسادت می کردند. یکی از آنها هر شب پشت در خانه
مینا می رفت تا سایه و شبح
مینا را روی پرده اتاق پنجره اش ببینید و اینکه هر شب تا دیر وقت چراغ خانه اش روشن بود برایش عجیب بود فکر می کرد که
مینا عاشق اوست و به خاطر او بی خواب است. تا اینکه فهمید او منتظر پلنگی هست و بعد از آن حسرت میخورد که کاش پلنگی بود.
پلنگ دیگر یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از بستگان
مینا هم از روی شرم تلاش می کردند داستان را پنهان نگاه دارند. مدتی گذشت تا اینکه در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی دختری به نام آهو خانم بود.
همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودند. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه
مینا که تنها زندگی می کرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بگذارند او را به زور و کشان کشان بدون آنکه لباس نویی بر تنش کند به عروسی بردند. دل
مینا در کندولوس جا مانده بود می دانست حتما پلنگ امشب می آید.
در شب عروسی بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می کرد. چون او حتما رد و بوی او را می گرفت و به نیچکوه می آمد.
شب هنگام پلنگ به روستا آمد ولی
مینا را نیافت. بوی
مینا را دنبال کرد و به سوی روستای نیچکوه به راه افتاد.
به نزدیک ده که رسید سگهای ییلاقی که خیلی بی باک و سهمگین هستند از آمدن او آگاه شدند و به سویش دویدند و به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری بسیار خونین و زخمی شد. با اینحال خود را به روستا رساند و به خانه ای رسید که
مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعره ای کشید و
مینا را صدا زد.
زنان جیغ زدند و فریاد کشیدند. بعضی ها هم از حال رفتند و مردان هم که دستپاچه شده بودند تفنگ بدست بسویش حمله کردند و چند تیر بسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد. ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد. زمستان بود و برف و کولاک خیلی سنگین می بارید. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدند پلنگ باز گردد. یکی از بستگان و خویشاوندان
مینا که از بزرگان کندلوس بود تلاش کرد مهمانی را آرام کند.
مهمانها و زنهای ترسیده را دلداری داد و برای آنکه مردم نیچکوه از عشق
مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشوند به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. او همان شب عروسی پلنگ را در نزدیکی خود دید ولی دلش نیامد پلنگ را با تفنگ بکشد.
@jolgeshomali@taporestangilak_ariyaea