✍ به روایت
#همسرشهید🔰اردیبهشت بود که آمد. شب
#لیلۀالرغائب. شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد
😍. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه
🛬 استقبالش. تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم. همه میآمدند ببینند
#سوریه چه خبر است.
🔰وقتی از آزادی
#نبل_والزهرا میگفت به وضوح برق شادی توی چشمهایش
😃 دیده میشد. چقدر ذوق میکرد وقتی میگفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچههای ما
#برنج خشک میریختند
😅.»
🔰کوچکترین اتفاقی کمصبرش میکرد؛
#عملیات میشد، فلان نیرویش شهید
🌷 میشد، فلان منطقه
#سقوط میکرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود
🚫. هربار که میآمد، خستگی را به وضوح روی شانههایش
#حس میکردم.
🔰بین خواب و بیداری حس کردم
#مرتضی روی تپهای ایستاده. داشت از سرما
❄️ میلرزید و دندانهایش به هم میخورد
😖. سرما به جان من هم افتاد. آنقدر سردم شده بود که از خواب پریدم
🗯. بلافاصله به مرتضی پیام
📲 دادم. به همان اسمی که توی گوشیام برایش انتخاب کرده بودم:
#نورچشمم. جواب نداد.
🔰دلم طاقت نیاورد
💔، زنگ زدم ولی باز هم جواب نداد
😥. دیگر خوابم نمیبرد. جدای از سرما،
#نگرانی هم بیخوابم کرده بود. دم اذان صبح بود که تماس
☎️ گرفت. بی سلام و احوالپرسی گفتم: «مرتضی! چرا اینقدر لباس کم پوشیدی که
#سردت بشه؟ نمیگی سرما میخوری؟»
🔰 مهربان جواب داد: «چی کار کنم
#مریمجان، عملیات بود. همین یکدست لباس
#نظامیام تمیز بود که پوشیدم
🙂.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه،قبل ازعملیات
#غسل_شهادت کرده بود و با همان یکدست لباس
👕سردش شده بود.
#شهید #مرتضی_عطایی #شهید_عرفه#فرمانده_ایرانی_تیپ_فاطمیون🌕 @Iran_Iran