ڪانال مدافعان حـرم

#قسمت_سی
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و نهم
#ازدواج_صوری


بچه ها خادم اومدن از سمت سپاه برای من اسم سمیه انتخاب کردن برای آقای عظیمی یاسر انتخاب شد


وجدانا یکی بیاد به من بگه این اسمارو برای چی برای ما گذاشتن

خدایی خنده دارها


وای امان از لحظه ای که این زینب جوجه اومد شلمچه و من برای سرکشی رفتم اونجا


خاک عالم بر سرم
بچم نتونست هیجانش رو کنترل کنه و یهو وسط خادمین خودشو پرت کرد بغلم


خیلی ممنونم

روزهااز پس هم میگذشت

و زینب دوستم که اهل کرمان بود با نامزدش اومدن راهیان نور

شوهرش مدافع حرم بود و این موضوع از دوستامون فقط من و پریسا میدونستیم

به بقیه گفته بود که شوهرش یه پاسدار عادیه

اما شوهرش جزو سپاه قدس بود

اومدن دوستام خیلی خوشحالم میکرد

تمام مناطق پابرهنه میگشتم و فقط از شهدا کربلا میخواستم


❤️کم کم به قسمتهای اصلی و عاشقانه داستان نزدیک میشویم ❤️

نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و هشتم
#ازدواج_صوری


از خستگی درحالت غش بودم

صبح بعداز اذان صبح با تویتا راهی مناطق جنگی شدیم

منو آقای عظیمی هم پای هم تو شلمچهـ راه میرفتیم
تو حسینه شلمچه گفتم

برادر عظیمی
هماهنگ کنید حتما قبل از بیستم همه ی واحدهای فرهنگ تا قبل از اولین کاروان حتما اینجا اسکان بشن

برادرعظیمی:چشم



وووویییییی حرف گوش کن شده این عظیمی

بعد از شلمچه رفتیم طلائیه
عظیمی:خواهر احمدی فردا تمامی خادمین میان

فقط منو شما بیسیم داریم

-حواسم هست


بعد هوزیه
-برادرعظیمی چفیه ها کی میان ؟

عظیمی:‌تا آخرشب میان
۳روز مونده به اولین کاروان هم نون ها میان


گوشیم زنگ خورد
اسم زینب جوجه رو گوشی نمایان شد

-ببخشید

از برادر عظیمی فاصله گرفتم

جوجه :سلام سلام پری
سلام

-علیک سلام
چه خبرته بچه


جوجه ‌:وای پریا
دارم میام خادمی


-‌وای واقعا راست میگی؟

جوجه:بخدا با اولین کاروان میام جنوب
و حدود ۱۵روز خادم


-عزیزدلم
خوشحالم که میای عزیزم



نام نویسنده :بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و هفتم
#ازدواج_صوری





با پریسا رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی

-پریسا من یه دلنوشته از همسر شهید سیاهکلی تو فضای مجازی دیدم

میخوای ببینیش؟


پریسا:آره حتما


برای یوسف این روزهای دلم...

این روزها که میشناسم تو را از نزدیک
دلم قصد فریاد دارد..
تا بمانی..

زمین هنوز نیازمند توست..
تویی که روحت برای پرواز و آسمانی شدن بی تاب است..

تویی که حواست به همه جا بود..
به دل عاشق همسر و عشقت..
به همسایه دیوار به دیوار..
به خانواده و دوستانت..
حتی به منی که تازه میشناسمت...

تویی که نابغه...مهندس کامپیوتر...و یک عالم در مسائل دین بودی... ورزشکار...نمونه تحصیل و تهذیب و ورزش...

تویی که هنگام خرید توجهت به نزدیک ترین مغازه بود چرا که معتقد بودی حق همسایگی دارد و برای خرید مقدم است بر دیگر مغازه ها..

تویی که برای رسیدن به همسرت به حضرت معصومه توسل کردی و بعد از وصال در هر وعده نماز از خانم حضرت معصومه ویژه تشکر میکردی. .

تویی که همیشه میگفتی اگه بیشتراز10 ثانیه زن و شوهر از هم ناراحت شوند خداهم ناراحت میشود..برای همین همیشه میگفتی ناراحتی زیر 1 ثانیه از هم روا هست ولی بیشتر نه..

تویی که برای روضه اباعبدالله احترام قائل بودی و می گفتی باید با احترام و رعایت آداب روضه گوش کرد..

تویی که هنگام روضه ها محکم بر سینه می زدی و می گفتی که شک نداشته باشید سینه ای که به عشق اهل بیت بر آن زده شود شاهد تو در روز قیامت است..و جالب آنکه بعد شهادت تمام بدنت میزبان ترکش و تیر شد جز سینه ات که سالم سالم ماند...

تویی که میگفتی سینه زنی خوبه ولی با تامل...با درس گیری از اهل بیت...میگفتی خود را پرورشش دهید...اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه..

تویی که وقتی شبها از هییت برمیگشتی از وسط کوچه موتورت رو خاموش میکردی تا ذره ای باعث آزار کسی نشوی...

تویی که حواست به بیت المال بود و لحظه ای از آن غفلت نکردی..

تویی که حواست بود ذره ای تقلب نکنی بخاطر اینکه روی حقوقت تاثیر و آن را حرام می کرد..

تویی که واکنش جالبی درخصوص بدحجاب ها داشتی به گونه ای که وقتی برای خرید با همسرت بیرون میرفتی اگه خانم فروشنده بد حجاب بود میگفتی فرزانه جان خودت برو این خانمه وحشتناکه...

تویی که دائم الوضو بودی چرا که معتقد به این حدیث بودی که 'اگر کسی شب را بدون وضو بخوابد او مردار است و بستر او قبر او....و اگر کسی با وضو بخوابد بستر او جایگاهی است از بهشت و او شهید است'...

تویی که هنگام وداع با دیدن اشک های همسرت گفتی دلم لرزید اما ایمانم هرگز...

تویی که با رمز (یادت باشه) در تمامی تماس هایت از سوریه به همسرت میگفتی که دوستش داری..

به راستی چه نجواهایی داشتی با شهدا که حکم خادم الشهدایی اینقدر زود تبدیل شد به هم نشینی با شهدا..

کاش بمانی ..
هر چند هستی..
زنده ای و شاهد همه چیز..

برایمان دعا کن..که تو مستجاب الدعا هستی..

روحت شاد ..

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی


❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️


نام نویسنده:بانو...ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و ششم
#ازدواج_صوری



داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که گوشیم زنگ خورد


اسم فائزه سادات رو گوشیم

-سلام جانم فائزه سادات

فائزه سادات :سلام عشقم
پری یه خبر خوب برات دارم

-جانم چی شده

فائزه سادات:پری بیا بریم کربلاقسطی

بازم با اسم کربلا اشکام جاری شد
-سادات ما دستمون خیلی خالیه خودت که میدونی مامانم تازه جهاز پرستو رو داده

اما شاید قسطی بودنش بشه یه مزیت برای اومدن


حتما به مامان اینامیگم بهت خبر میدم

فائزه سادات:باشه عزیزم


رسیدم خونه اذان مغرب بود

قامت بستم نمازم خوندم

تو نماز از خود خدا و امام حسین خواستم
کمکم کنن

درحال جمع کردن جانمازم بودم که صدای مادر به گوش رسید
پریا بیا شام

وارد آشپزخونه شدم

-مامان میخوام باهتون حرف بزنم
مامان:جانم عزیزم
بگو منو بابات گوش میدیم

-فائزه سادات زنگ زد گفت بریم کربلا قسطی

بریم مامان؟😢😢😢😭😭😭

مامان:من فدای دلت بشم که شور کربلا داره
پریا عزیزم تو میدونی حقوق بابات اصلا کفاف زندگیمون نمیده

صبرکن عزیزم سال بعد،

-باشه 😭😭😭



نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و پنجم
#ازدواج_صوری


خانم میرزایی ادامه دادن

حمیدآقا اینا دوقلو بودن
متولد سال ۶۸هستن
دوقلو بودن
خب به طبع قل اول بزرگتر و خوشگلتر میشن 😍😍

حمیدآقا تو بچگی خیلی توپولی و ناز بودن 😢😢😍😍😍

برخلاف همه پسربچه ها فوتبال دوست نداشت
بعدازدواجمون فوتبال تماشا نمیکرد
نقاشی خیلی دوست داشتن

ابتدایی رو تو مدرسه راه دانش
راهنمایی مدرسه امام سجاد،
و دوره متوسطه در دبیرستان علامه امینی ادامه دادن


ازسال اول راهنمایی شروع به آموزش ورزش رزمی کاراته کردن
و مربیشون پدرم بودن


زمان شهادتشون دان دوم کاراته داشتن

سال ۸۷وارد سپاه امام حسن مجتبی شدن و سال بعدش جزو کادر رسمی سپاه شدن

سال۹۰در مبارزه با پژواک در سردشت حاضر شدن

سال ۹۱دوبار اومدن خواستگاریم
باردوم جواب مثبت دادم

زمان ازدواجمون حمیدآقا ۲۳ومن ۱۹ساله بودم

در ۲۱آبان ۱۳۹۴ برای اولین بار راهی سوریه شدن
ودر ۵آذر سال بعد در منقطه العیس حلب مثل آقا قمربنی هاشم بی دست و پا به درجه رفیع شهادت رسید😢😢
به اینجای حرفشون که رسیدن اشک روی گونشون جاری شد😭
دلم اتیش گرفت اماسریع اشکاشون پاک کردن واقعا چقدر شیرزن هستند همسران شهدا ماشاالله به غیرت زینبی شون😍💪
و بعداز یه ربع از ما خداحافظی کرد


و ما به معنویت این خانم بزرگوار حسرت میخوردیم

#شادی_روح_شهید_سیاهکلی_صلوات



نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و چهارم
‌#ازدواج_‌صوری


پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا

وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن


به اون سمت حرکت کردیم

با خانم مرادی
(همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم

خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟

-بریم



مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت

از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی
روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود

سمت راست هم فضای سبز برای نشستن

و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین
و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا


تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود


روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند


خانم مرادی شروع کردن به صحبت
بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن
من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم


نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و سوم
#ازدواج_صوری



استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم


بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد

داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم

که دوستم پریسا بهم زنگ زد،

خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود

اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم

خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم

دوستم پریسا نویسنده بود

-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم

-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین

-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم

-پریسا عاشقتم

پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂



#قسمت_بعدی_زندگی_شهید_سیاهکلی

نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_و دوم
#ازدواج_صوری



شش اعتقاد اصلی وهابیت
۱.تعمیر قبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر محسوب میشود
۲.مسجدسازی درکنار قبور صالحان شرک است
۳.بزرگداشت موالید و وفوت علی بن ابی طالب و فرزندانش کفر محسوب میشود
۴.تبرک آثار شیعه شرک است
۵.درخواست از اولیای الهی کفراست
۶.درخواست شفاعت از شافعین شرک است





برای اولین بار فردی به نام
""ابن القیم"""درکتاب
#زادالمعاد_‌فی_هدی_‌خیرالعباد
حکم به تخریب بنای بقیع داد

درهشت شوال ۱۳۴۴هـ.ق حکم اجرا شد
درحالیکه در آیه ۳۶سوره و آیه ۲۳شوری
خداوند از اعلام جهانی نشانه های الهی میگوید
و چه نشانه بزرگتر از ائمه و اهل بیت

(ناخوادآگاه بغض گلوم گرفت
و تو دلم گفتم
بمیرم برای کریم اهل بیت که غریب مدینه است😢 )

در صحیح بخاری ج۲ موضوع ساخت بنا و مسجد کنار ائمه و صالحان توسط اهل سنت بیان شده است
و در سایر منبع اهل سنت بیان شده عبارتند از
•صحیح مسلم ج ۲ص ۶۸
•صحیح مسلم کتاب السمجد ج ۲ص ۳۶

دلیل شیعه برای مسجدسازی

مسجد تنها برای ستایش خداست
وحرم اولیای الهی برای توسل و زیارت است

خداوند در آیات ۸سوره دهر ،۹۰انبیا به بزرگداشت موالید و وفات ائمه را ستایش می کنند


و در آیات ذیل
با نکات زیر اشاره میشود
۱.درخواست شفاعت همان درخواست دعاست (۸۵نسا،۱۹محمد،۲۸نوح )

۲.درخواست از افراد شایسته یک امر مستحبی است (۱۰۳توبه،۶۴نسا)


در آخر این تحقیق از راهنمایی های استاد محترمون حجت الاسلام مرتضی سلیمی قدردانی می کنیم


با گفتن این حرف تمام جعمیت برام صلوات میفرستن

وقتی پایین اومدم از پله ها متعجب شدم برادرعظیمی هم همراه حسن آقا اومده

وا😳😳
این چیکار میکنه اینجا


نام نویسنده: بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_و یکم
#ازدواج_صوری


ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود،

واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا

بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون


بسم الله الرحمن الرحیم
شروع کردم به خوندن دعای غریق
اَللُّهم عرفنی نفسک و فانک إن تعرفنی نفسک

لم اعرف نبیک ،
اللهم عرفنی رسولک ،
فانک اٍن تعرفنی رسولک لم اَعرف حجتک،
اللهم اعرفنی حجتک
، فانک ان لم تعرفنی حجتک
ظلمت عن دینی


مذهب شیعه همیشه مورد توجه دشمنان و دوستانش بوده است

کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول
مذهبی نو برای مقابله با شیعه ساخت
به نام ""وهابیت """"
فرقه قیدشده ساخته ی انگلستان است

رئیس فرقه وهابیت‌ فردی است به نام ""محمدبن عبدالوهاب """
پدرش از علمای به نام و سرشناس ومعتقدِ شاخه حنبلی اهل سنت بود

اما محمد از سنین کودکی ضد فرقه داشت
تا درسنین نوجوانی توسط پدرش از قبیله اخراج شد و مرتدد حساب شد

نویسنده :بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی ام
#ازدواج_صوری


ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن


ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم

خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍


الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهره‎اش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم می‎پرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"


امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی

مامان: باشه پول داری؟
-بله

من برم

بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست


سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود

برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم


شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم


تاریخچه وهابیت

حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت

روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن

استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه

-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت


#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت#

نام نویسنده: بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز

#قسمت_سی_پنجم


حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ... 
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ... 

نفسم بند اومد ... 
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...

چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا... 
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ... 
دیگه صدام در نیومد ... 

- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ... 
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ...
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم.


👈ادامه دارد...

#به نوشته_همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز

#قسمت_سی_چهارم
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...

- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...

سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...


- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ... 
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...

ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ... 


چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "



زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ... 
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...


مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ... 
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...



شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...


- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...

این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...


👈ادامه دارد…

#نوشته همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز

#قسمت_سی_سوم

چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...

با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...

عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...

- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ... 
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ... 
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ... 
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ... 
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...


و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...


ادامه دارد ...

#نوشته همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز

#قسمت_سی_دوم

برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ...
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...

گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...
رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ...
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...

- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید ...
کمی صدام رو بلند کردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...

- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ...
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود ...

چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...


👈ادامه دارد...

#نوشته همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز

#قسمت_سی_یکم


پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...


یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...

- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...

اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...

پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم
چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...

- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...


و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...

پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...

این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...


نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...

👈ادامه دارد…

#نوشته همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی ام

برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...

- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...



داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...

چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...

خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...


برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...

توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه



یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...

همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ...


چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...



سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن

- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست
گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...


و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ...


👈ادامه دارد…

#نوشته همسر و دخترشان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌نهم
#حق_الناس


راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا

با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم

بعد بردیمش خونشون

پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد

الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده

امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا

منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم

با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم

بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم

سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم

بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن

یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن

پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود

فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟

-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو

یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم

زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه

-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده

یسنا:چشم

-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه

حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم


یسنا:ها

-چشمات اونجوری نکن

بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه

یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم

-باشه فعلا عزیزم


🔺راوی یسنا

از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا


خدایا این چه قسمتیه که من دارم

چرا باید محمدی که دوسش دارم بره

حالا مرتضی بیاد سرراهم

رفتم سر مزار شهید علمدار

داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم

کمکم کن

شهدا خودتون کمکم کنید


غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد ..
ادامهـ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس


باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم

با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم

قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید

وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام

رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو

باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا

با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت

دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد

تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود

رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟

یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد

اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم

زیر بازوش گرفتم

وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش

محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی

پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو


یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت


الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره

و یسنا امروز مرخص است ...

📎ادامهــ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌هفت
#حق_الناس


روای فاطمه

من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر

با داداش راهی بیمارستان شدیم

تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید

-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟

پرستار:بله بفرمایید

وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم

به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو

اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی

حرف بزن یسنا

دلت برام بسوزه

اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد
و از هوش رفت

وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد

خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت

بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید


دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من

لطفا بشینید

رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد

لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه

تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم

منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی

📎ادامهـ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌ششم
#حق_الناس


رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه

مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم

-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟


‌مامان: میام عزیزم

مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید

زنداداش:بله داداش من درخدمتم

-ازحال یسناخانم بهم میگید

زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
‌محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز

مرتضی‌:میخام یسنا خانم رو ببینم


📎ادامهـ دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё