ڪانال مدافعان حـرم

#قسمت_بیست_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست و نهم
#ازدواج_صوری

روای پریا



رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟

سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم

-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین


سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟

-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم

( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)

سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت


یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته


-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست

سارا 😡😡😡

سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰

-تو چرا استراحت نمیکنی؟

سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟

-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم


سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣

-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز

سارا:اوهوم


سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه


شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا


امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن


رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟

آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭

آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن


یادیه شعر افتادم

من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم

اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن





تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته


اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭

نویسنده : بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق

#قسمت بیست و نهم

#علمدار_عشق

شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود
اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود

سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود

سیدهادی هم رفیق همیشگیش را

اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن

واقعا خیلی سخت بود
عروسی بچه ها کلا کنسل شد
اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود
بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند
اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت
جشن عروسیشون میگرن

مراسم ختمش خیلی شلوغ بود

بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود
استاد مرعشی و موسوی و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن

سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو حجاب و ولایت فقه بود
مراسم چهلم حسین برابرشد با طرح ولایت دانشجویی

خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه
زهرا میگفت طرح ولایت
یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست
اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.....صحبت میکنند
استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن
دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن

وای خدایا
چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم

حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن
شیعه لندنی ساخته و پرداخته غرب بود
و نمومه‌ بارزش هم داعش بود
که میخاست شیعه جعفری را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده
استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن
ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده
بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است
سپر این کبوتر ولایت فقیه است
الان تازه درک میکنم چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومه

واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

#مجنون_من_کجایی
#قسمت_بیست_و_نهم


با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم..

گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است ..

بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم
دو تا رینگ ساده ..

عاشق سادگیشون بودم..
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه ..

سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون رو بخونه ..

برای همین به وسیله سید محمد (پسرعمو سید مجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علمای مشهد هماهنگ کنیم ...

بالاخره روز عقد رسید ..
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود!! خودمم نمیدونم !!
ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود..
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت ..

مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم رو گرفتن ..
فرحنازم در حال قند سابیدن ..

سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره ی نور اومد..
همزمان چشممون به ایه افتاد :
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم ...

عروس رفته گل محمدی بیاره
وااای خدایا ...
عروس رفته گلاب محمدی بیاره ...

و بالاخره بار آخر ... ....

و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم :
با استعانت از آقا امام زمان(عج) و با اجازه پدرم و برادرم بله . . .

صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد ...

بعد از خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد ...

اولین بار برخورد چه شیرین و خجول شد ...

بعد از عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوستت محدثه قصد ازدواج داره ؟
برای سید محمد می خوام ...

محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه ..

آره زن عمو قصد ازدواج داره..
انقدرم دختر خوبیه ..

زن عمو : پس شماره خونشون رو بده ..
بله حتما ...

خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه !!

سید گفت بریم تپه نورالشهدا ...

با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم ...

شهدا من آغوش پدرم رو ندیدم ..
همسرمو خودتون حفظ کنید ..

حالم حال عجیبی بود ..
با حضرت دلبر در مرکز دلبری. ...


📎ادامه دارد . . .

نویسنده : بانو...ـش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_نهم

💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟»

دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»

💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!»

که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»

💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»

به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران

💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»

حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»

💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»

سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»

💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»

دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد.

💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.

در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.

💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.

ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»

💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم.

چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»

💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد



🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_نهم

💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم می‌زد.

باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.

💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به #خدا التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد.

یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.

💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.

سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوری‌ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود.

💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثی‌ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم!

قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد.

💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.

دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط #خمپاره‌ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.

💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.

ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.

💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.

نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.»

💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟»

ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»

💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»

انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم.

💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!»

نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلی‌ها رو خریده.»

💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمی‌خوابی؟»

نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.

💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش #شهید شدن!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد



🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran