✍️ عمری برای زنان و تاریخ؛ آن کالبدهای دردمندی که عاشق میشدند، شعر میگفتند، تار میزدند و آرزو داشتند انسانهایی تمام و کمال باشند؛ اما سهمشان از زندگی، اغلب مردی بود مستبد و زورگو که آنها را به مرد مستبد و زورگوی دیگری تقدیم میکرد. سهم او از تاریخ، قاجار بود: سهم تاریکی در برابر روشنایی. حال آفتاب گرمی، به پوستی سپید جان میدهد. کتابها و دانشگاه و شاعران و انجمنهای زنانه و زنانی که در جهان اندرونی، دنیایی برونی میسازند. خواهران ِ دانایی و صلح ِ فردا.
✍️چهرهای که عکاس ِ چهرهها میشود: «آینهای در آینه». در خیابانهای پرشور آن زمستان، زنان و دختران در تب ِ انقلاب، سرما را کمتر احساس میکردند. مریم زندی، عکاس چهرهای هنر و ادبیات. بیش از هرچیز، عکاسی بود که توانست پای در صحراها بگذارد و با ترکمنها همنشین شود و خیابانهای شهر انقلابی را زیر پای گذارد و بهای سنگین ِ این قدمها را به جان بخرد.
✍️سالهاست بر فرهنگ و آیینهای ما و اسطورههای این سو و آن سوی جهان کار میکند؛ صدایی استوار، چهرهای سفید و چشمانی آبی، از آن سالها میگوید و لایهای از اندوه چهرهاش را میپوشاند. از خلیقی با احترام یک جوانِ وفادار میگوید و از همه دوستانش در اداره مردمشناسی. امروز باجلان فرخی با «کتاب کوچک امید»ش تنهاست و در آرامش نیمه دهه هشتاد ِ زندگی اغلب در سکوت و با خوشبختی عزیزانش سر میکند.
✍️بازیگوشی کودکان شرور و شادابی نوجوانان در جستجوی گوشههای گم شده را دارد. «مردمشناسی» ایران. صدها مقاله، دهها کتاب، بهترینها از آثار ایرانشناسی فرانسوی. جذابیت ِ شادابی ِ عمری پر حاصل. و حال در نیمه دهه هشتاد زندگی، متین و فروتن، آرام و ساده با همان شور و عشق شصت سال پیش به کار، اصغر کریمی، دوست خجول، عالِم بیادعا، جوان ِ ابدی.
✍️ مهربان بود و دردمند، متین و هوشیار؛ مترجم بود. طبعی به زیبایی سرزمینی داشت که از آن بیرون آمده: پهنه کردستان. همانجایی که ارزش عدالت و آزادی را از کودکی آموخته و هدف زندگیاش مشخص شده بود؛ اینکه در همه جای جهان، در پی روایتگران این ارزشها باشد. قاضی از سروانتس تا هوگو، از سنت اگزوپری تا کازانتزاکیس، از ولتر تا لندن، از سیلونه تا استاینبک، از گورکی تا چاپلین را به ما آموخت و این فهرست را پایانی نیست، آنقدر که زبان ما در بازشمردن خدماتش به قدرت بیان مدرن، ناتوان است.
✍️ مصطفی ملکیان، فیلسوفی جدی است، با توان ِ خندیدن و در صف نخست پاسخ به جامعهای دردمند. لبخند شیرین ِ کودکان را دارد و فرزانگی ریشهدار ِ کهنسالان را. به سختی سر سخن را باز میکند تا از هستی بگوید، از آنچه بودیم، یا شاید باید میبودیم. حضورش برجسته و دلگرم کننده و گویی برآمده از جهانی دیگر و بهتر و اخلاقیترست؛ و گاه با دغدغهای نومیدانه در هندسه ِ هستیشناسانه جامعه ما، وحشت آنکه نتوانیم از دام دو خط ِموازی عقلانیت و تعصب بیرون بیاییم؛ جز با خون ِ گرم و خشکیده هابیلها بر دستان قابیلها.
✍️ سرزمین دوردست بود و جنگ و غرش توپها و هراسی که به دل کودکی کوچک افتاده بود. سالها چه زود گذشتند. پاریس، برلین و سرانجام تهران. نمایشگاههای پرافتخار. آن سالها چه زود گذشتند و آن زیبایی و طراوت و زنده دلی، چه ساده بر جای ماندند و گویی از جانش بر پرده نقاشی هایش جاری شدند. امروز گویی عقربه های ساعت متوقف شده اند و درودی در رویایی از رنگهای زنده جوانی غرق می شود.
✍️میرزا کوچک خان، انقلابی آرام و فروتن، شخصیتی نمادین و جاری در روایتهای سبز شمال، نمادی از پهنهای پربار و دورانی پرشکوه از تاریخ کشور ما؛ هم از این رو دیروز و امروز و فردا، نامش، یادهایی تلخ و شیرین را به ذهن میآورد و الگوهای تاریخ را میسازد. میرزایی که در کنار خود، صدها گرایش سیاسی و فرهنگی، وفاداری و دوستی، همچنان که دشمنی و خیانتها را نیز داشت؛ میرزایی که از همین رو، برغم تمام فراز و فرودها، در جایگاه پرارزشی برای فرهنگ عمومی ما باقی خواهد ماند.
✍️ تبریز بود و ستارخان؛ دو یار قدیمی، باقرخان و یپرم خان ارمنی. هرگز دغدغهاش را برای پایداری دربرابر بیگانگان روس، در سرکوب ِ کشورش و استبداد صغیر پادشاهی کنار نگذاشت. این لوطی و عیار ِمردمی که ماهها و ماهها در برابر محاصره تبریز مقاومت کرد، سرانجام همچون همه مشروطهطلبان، از شمال و شرق و غرب کشور توانست، شاه و استبداد صغیرش را از میدان به در کند. زندگیاش در سختی و بیماری به پایان رسید، اما یادگارش با سربلندی و آزادی در تاریخ ایران بر جای خواهد ماند.
✍️ می گویند شاعر تهران است. سپانلو در کوچههای قدیمی این شهر قدم میزند، گاه شبی است، دیر وقتی، سایهای میبیند. سایه، از هیچ کس نمیترسد و با شهامت و زبانی روشن و شیرین و شفاف سخن میگوید. اشعار او ظرافت آبهای خنکی را دارند که روزگاری در جویبارهای شهر ِ کهن ِ دوردست جاری بودند. چشمان تیز بینش شفاف تر شده اند. قلمویی از جنس واژگان، سایههای شهر را ترسیم می کند. شهر آنجاست و چیزی نمیگوید: خاموشتر از همیشه.
خوانایی نشانهشناختی در شهر مدرن و شهر پیشامدرن چه تفاوتی با هم دارند؟
ایین بنتلی در کتاب «محیطهای پاسخده» برای فرم یک مکان و کارکرد آن رابطهای نشانهشناختی قائل است، و چنین استدلال میکند باید میان فرم یک مکان و فعالیت آن تطابق وجود داشته باشد؛ یعنی مخاطب یک مکان با دیدن آن باید به سهولت درک کند که چه فعالیت یا چه رویدادی در مکان جاری است. به نظر بنتلی این انطباق به ویژه برای افراد بیگانه ضرورت دارد، زیرا آنها نیاز دارند که بدون مقدمات قبلی و با سرعت به درکی از مکان برسند. بنتلی از این نقطه نظر شهر سنتی و شهر مدرن را مقابل یکدیگر قرار میدهد، و در اینباره به نشانههای شهری یا landmarkهایی اشاره میکند که پیشتر کوین لینچ آنها را از ارکان خوانایی سیمای یک شهر برشمرده بود. بنتلی میگوید که در گذشته مکانهایی که مهم به نظر میرسیدند، واقعا مهم بودند، کارکرد همگانی داشتند و هویت آنها به راحتی تشخیص داده میشد؛ اما در شهر مدرن بناهایی که تحت مالکیت نهادهای عظیم مالی هستند و کارکردشان با نیازهای همگانی مطابقت ندارد، بر مکانهای مهم مسلط شدهاند. بنابراین در شهر مدرن با عدم سازگاری میان شکل و محتوای مکان و در نتیجه ناخوانایی آن روبرو هستیم.
برای مطالعهی بیشتر بنگرید به:
ایین بنتلی و همکاران (۱۳۹۴) محیطهای پاسخده، ترجمۀ مصطفی بهزادفر، تهران: انتشارات دانشگاه علم و صنعت، 1394
لینچ، کوین (۱۳۸۵)، سیمای شهر، ترجمه منوچهر مزینی، تهران: انتشارات دانشگاه تهران
✍️ نویسنده ای که درد را به کلمات تبدیل می کرد و به طنزی گزنده. زادگاهش اصفهان بود و تا به آخر، ستونی محکم برای مکتب ادبی این شهر. زندگی بسیار زود او را به آبادان کشید و سپس به عرصه ملی و در سختترین مبارزات برای آزادی و شرف انسانی، شریک کرد و به چهرهای جهانی بدل گرداند. گلشیری در همین راه نزدیکترین دوستانش را در فجیعترین شکلها از دست داد؛ برایشان اشکها ریخت و مرثیهها خواند؛ و سرانجام خود نیز دیگر نتوانست بار مصیبت جهان را بردوش بکشد و جاودانگی خود را با موجودات حیرت انگیز داستانهایش برایمان باقی گذاشت و رفت.
#منوچهر_انور كارگردان، نويسنده، ويراستار، گوينده و مترجم
✍️اگر تنها صدا باشد که میماند، منوچهر انور همیشه خواهد ماند. اما انور فراتر از صدا، در نوشتهها و ترجمهها و فیلمهایش زندگی پر ارزش، هرچند کمتر شناخته شده ای دارد. بلند بالاست و خوش سیما با صدایی که گویی از آن سوی ابدیت برخاسته و نمیتواند سرچشمهای جز در چشمه ای پُرتوان، شادمان و پرشور داشته باشد: انسانی که عمرش را برای فرهنگش گذاشت؛ بی یک روز از پای نشستن، بی یک روز خستگی، بی یک روز نومیدی.
فرانسواز شوای در جستاری با عنوان «شهرنشینی و نشانهشناسی» (1969) اشاره میکند که محیطهای شهری در جوامع پیشامدرن دارای نظام نشانهشناختی قابل تشخیصی هستند، اما بازشناسی نظامهای نشانهای در جوامع مدرن چالشبرانگیز است. شوای در این باره به دو دلیل اشاره میکند: نخست آنکه شهر مدرن با فرایندهای روانشناختی و جامعهشناختی جهانی سروکار دارد، در نتیجه نظامهای معنایی زیاد و شاید بیش از اندازهای در خود دارد. دوم فرایند تاریخی تغییر در شهر مدرن است که سبب میشود که ساختارهای ثابت (همچون بناها) دچار تغییرات معنایی شوند و در نتیجه معنای نمادین اولیه خود را از دست بدهند. در نتیجه به تعبیر شوای، شهر به پدیدهای «فرو-معنا» (hyposignificant) تبدیل میشود، یعنی ساختارهای شهری معنای نمادین اولیه خود را از دست می دهند یا معنا از آنها زدوده میشود. این زوال معنایی و نشانهشناختی سبب شده که نظامهای گرافیکی به شهر هجوم آورند. یعنی برای خوانا کردن مکانها، به آنها برچسب اسامی و شماره بزنند. از دیدگاه شوای استفاده از علایم گرافیکی نمیتواند از تخریب نمادین شهر مدرن بکاهد. در واقع هر اندازه فضاها و بناهای شهری برای خوانایی، به نظامهای مکملی چون تابلوهای گرافیکی و نامگذاری نیاز داشته باشند، زوال نشانهشناختی خود را نشان میدهند. شوای در شهر مدرن نشانهها از ابژهها جدا شدهاند.
برای مطالعه بیشتر بنگرید به:
Choay, F. (1969). Urbanism and Semiology, Pp. 27-38 in C.Jencks and G. Baird (eds.), Meaning in Architecture. New York : George Braziller
Gottdiener, M., & Lagopoulos, A. P. (Eds.). (1986). The city and the sign: An introduction to urban semiotics. Columbia University Press.
✍️ تختی هنگام مرگش سی و هفت سال بیش نداشت اما با جوانمردی، با فروتنی، قهرمانی و سرکشیهایش بدل به اسطورهای «واقعی» شد. اسطورهای که گویا نیاز مردم ما بوده و هست. و شاید امروز بیش از هر زمان دیگری. و همه ما به روحی گمشده، به الگویی از دسترفته برای بازسازی اخلاقی و اجتماعی خود به او نیازمند باشیم: الگویی برای آنکه نشان دهد اگر هنوز بتوان امید به انسانیتی داشت، انسانیت او شاید در همان مرگ او و در قامت بلند یک «جهان پهلوان» باشد.
✍️ مردآرام نشسته در گوشهای، قلمی در دست، چند کتاب روی میز، جهان را زیر و رو میکرد. اسماعیل سعادت، بسیاری از زیباترین زیباییهای جهان اندیشه را به ایرانیان آموخت یا بازآموخت: از ارسطو و اسپینوزا و میکل آنژ تا مونتنی و کانت و رولان و فیشته؛ و رویکردهایی گاه آنقدر متفاوت، که در یک سویش کنتس دو سگور قرار میگرفت و در سوی دیگرش، ناتالی ساروت. همان مرد لاغر اندام، با آن صورت لاغر و چشمان بزرگ وعینکی بزرگتر و صدایی به آرامش ِ نخستین روز آفرینش.
#امبرتو_اکو امبرتو اکو (۲۰۱۶-۱۹۳۲) از مهمترین نشانهشناسان و متفکران قرن ۲۰ و ۲۱ است. در این ویدیو از منظر اکو به این پرسش میپردازیم که چگونه میتوان کارکرد اولیه یک بنای معماری را ازمنظر نشانهشناسی مطالعه کرد. در حالیکه نشانهشناسان دیگری چون بارت و کرامپن کارکرد عناصر معماری را برای معنارسانی و نشانهشناسی شهری کافی نمیدانند، اکو این کارکرد را به منزلهی ارتباط و در نتیجه یک پدیدهی فرهنگی تعریف میکند و به این پرسش پاسخ میدهد.
در مجموعه ویدیوهای نظریه پردازان فرهنگ و فضا قصد داریم به پرسشهایی از منظر متفکران فرهنگ و فضا پاسخ دهیم.
✍️او را با هیچکس نمیتوان مقایسه کرد: باستانی پاریزی را؛ با هیچکس، نه درسیما، نه در روایت تاریخ. گویی همواره پیرمردی فرزانه و دوستداشتنی بوده، همیشه با نشاطی بیپایان و توانی فرسایشناپذیر؛ با طنزی همیشه شیرین در کلام و حرکات، اما در اوج استادی. روایتش از تاریخ را آنگونه که خود میخواست، مینوشت و برای همین کارهایش ماندنی و خواندنی ماندند. دانای ِ کهنسال و شادمانی که از دل تاریخ بیرون آمد و به همانجا بازگشت.
✍️رسول بخش زنگشاهی موسقیدانی محلی، موهایی سیاه و بلند داشت با شیارهایی سفید که همه جا گسست پیری را نشان میدادند، با سازی زیبا در دست: قیچک؛ رسول بخش زنگشاهی، ساز ِ غریب را از پدرش آموخت و جهانی را با آن فتح کرد. افسوس که در پیری، قدرش را شناختند:، آن هنگام که دیگر دیر شده بود، وقتی کشورهای اروپایی یک به یک دعوتش میکردند تا به او جایزه دهند، بیماری بدنش را آکند و حتی بیمهای برای درمان خود نداشت: رسول با درد، اما شادمان، چشمهایش را بست.
✍️ نفس ِ پرتوان خود را در وجود عروسکهایش دمیده است. جان گرفتهاند، برایمان سعدی و حافظ و مولوی میخواندند، پای می کوبند و گذشتهها را پیش رویمان می آورند. غریبپور زندگی شادمان و لذتبخش و پرباری داشته و دردهایی به سهمگینی همین خلاقیت و تلاش. با جامهای سراسر سیاه، روی صحنه میآید و در برابر شوق تماشاچیان تعظیم میکند. با دلی شاد و در آرزوی آنکه این گام بزرگ را نیز همچون گامهای بلند پیشینش، به منزل مقصود برساند: آنجا که مدیریت فرهنگیاش در تالارهای نمایش، فرهنگسراها و خانه هنرمندان، روحش را همیشه زنده نگه میدارد.