#یادداشتهای_روزمره(گُل
های زیادی)
نوشتۀ
#م_سرخوش چون به گل و گیاه علاقه دارم، در مغازهام همیشه چند گلدان نگهمیدارم. وقتی که هوا سرد میشود، بیشتر گلدانها را به خانه میبرم، بهجز یکی که به جایی نزدیکِ سقف پیچش کردهام و داخلش یک گلِ برگبیدی است که حالتِ آویز دارد. این گل سریع رُشد میکند و هر چند ماه یکبار، باید سرشاخههایش را کوتاه کنم تا زیادی جلوِ دیدِ ویترین مغازه را نگیرد. معمولاً وقتی سرشاخهها را کوتاه میکنم، آنها را میگذارم داخل بطری آب تا ریشه بدهند، بعد اگر کسی خواست، به او میدهم تا برای خودش بکارد. چند روزی بود میخواستم شاخه
های اضافه را قیچی کنم، اما هربار به دلیلی یادم میرفت یا تنبلی میکردم. امشب، پشتِ میز نشسته بودم و کتاب میخواندم، که دختری حدوداً پانزدهساله وارد شد. همینطور که به گل نگاه میکرد، گفت: «ببخشید آقا، میشه از این گلتون چند تا قلمه بهم بدین؟»
راستش چون کتابی که داشتم میخواندم به جاهای جالبی رسیده بود، اول خواستم بگویم «الآن وقت قلمهزدن نیست، نزدیک بهار باید قلمه زد» اما چیزی ته دلم گفت «اوهوی یارو، اگه این کتاب خوندنات نتونه همینقدر ازت یه آدمی بسازه که خواهش سادۀ این بچه رو رد نکنی، پس کل کتاباتو بنداز سطل آشغال». دیدم راست میگوید. بلند شدم و با لبخند گفتم: «آره عموجان، اتفاقاً وقتش بود کوتاه بشه».
قیچی را برداشتم و هفتهشت شاخهای را که زیادی بلند بودند، بریدم. موقعِ بریدن، برگ
های خشک روی زمین ریخت و دخترک با شرمندگی گفت: «ببخشید تو رو خدا، مغازهتون هم کثیف شد».
دخترک آنقدر تشکر میکرد که من خجالت کشیدم. دستش پُر بود، وگرنه مطمئنم خم میشد و برگ
های خشک را جمع میکرد. در دستش، کیسۀ پلاستیکیای بود پُر از پاکت
های پُففیل و تخمۀ آفتابگردان. برای اینکه آن حالتِ معذبش را از بین ببرم و کمتر تشکر کند، گفتم: «کاری نکردم دخترم، اینا رو خودم میخواستم کوتاه کنم».
وقتی داشتم برگ
های اضافه را میکندم و پایینِ قلمهها را لای دستمالکاغذی میپیچیدم و آب میزدم که خشک نشود، گفت: «خیلی زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه، شرمنده، آخه میدونین، قراره واسه خواهرم شبچلهای بیارن، گفتم از اینور و اونور گُل بگیرم تا خونه و میزمون قشنگ و پُر دیده بشه. گل هم اونقدر گرونه که... همهچی گرونه، همین تخمه و اینا رو گفتم ارزون میخوام، طرف گفت تاریخِ روی پاکتاش گذشته ولی هنوز خوبه، قیمت قبل باهام حساب کرد. آخه میدونین، ما بابا که نداریم... دیشب اونقدر گریه کردم، گفتم خدایا به بعضیا از بس میدی نمیدونن چهطوری خرج کنن، پس ما چی؟! بازم دستتون درد نکنه. خیلی لطف کردین، ممنون. خدا خیرتون بده».
او پشتِ سرِ هم تشکر میکرد و من با هر کلمهاش جگرم پارهپاره میشد. پاکتی که قلمهها را داخلش گذاشته بودم گرفت و رفت، اما در سینۀ من چیزی منفجر شد که راه گلویم را بست، چهارستون بدنم را لرزاند و مثل سیل از چشمهایم بیرون پاشید. آدم این روزها از این حرف
های کلیشهای زیاد میشنود، اما دخترک ظاهری آبرومند داشت و نیازی نبود که دروغ بگوید، چون گلها را به او داده بودم و قرار هم نبود پولی بابتش بگیرم. بچه فقط دلش پُرِ پُرِ پُر بود و میخواست با کسی، هر کس که باشد، حرف بزند.
چند ساعت طول کشید تا توانستم تکهپاره
های مغز و احساسم را جمع کنم و این چند خط را خاطرهوار بنویسم. امیدوارم اگر میخوانید، حواستان باشد که کمی، فقط کمی، حتی اگر شده بهاندازۀ چند شاخه گلِ زیادی، هوای همدیگر را بیشتر از قبل داشته باشید.
@Fiction_12