بیست و یک روز بعد
وقتی از
سینما بیرون آمدم، پاهایم گرفته بود. کمی هم نفسنفس میزدم. تپش قلبم از حالت عادی بیشتر شده بود. کف دستم عرق کرده بود و به خاطر مشت کردن دستم، رد ناخنهایم بر کف دستم مانده بود. گوئی مسیری طولانی را با استرس و نگرانی دویدهام. سمانه هم وضع مشابهی داشت.
مرتضا، در بازی پر از حس و تراژیک خود، زندگی را برای ما به تصویر کشیده بود و ما در جذبهای دیونوسوسی، با او همراه و همپا شده بودیم. تصویر مرتضا، تصویر زندگی بود که به قول مامانش « هر وقت غولی رو میکشی غول بزرگتری میاد جلو. ولی تو دیگه از مبارزه قبلی قویتر شدی و نمیترسی» و این داستان زندگی است. داستان دویدنهای بی امان و مبارزههای همیشگی.
زندگی همین تصویر پراز چالش و رنج و بیماری و نگرانی و مشکلات تو در تو ... است. اما زندگی با همه این رنجهای بشری، سیاه نیست. سرشار از امید و تکاپو و بالندگی است. همین امید است که مخاطب را با حال خوب به خانه میفرستد. و این امید در صحنه آخر که گوئی تجلی رؤیای توامان پدر و پسر است، به اوج خود میرسد. حالا پسر دوربینی دارد که با آن رویایش را به تصویر میکشد... . و آخرین سکانس، لذت تلاش دوچندانی است که برای زندگی و رؤیایش کشیده است. امید، این آخرین بازمانده جعبه پاندورا برای تحمل داغ و دریغهای بشری.
وقتی از
سینما بیرون آمدم، پاهایم گرفته بود. کمی هم نفسنفس میزدم. تپش قلبم از حالت عادی بیشتر شده بود، اما... درونم از آرامش ناشی از خلسه کاتارسیس وعده داده شده و هیجان امیدوارانه ناشی از همذات پنداری با تک تک لحظات مبارزه مرتضا، سرشار بود.
#کاتارسیس#فیلم#سینما@Fdparizi