🕘 #کاروان_عشق #چم_امام_حسن ❣❣❣❣95
❣❣❣❣🎤 راوی: حسین الله کرم
دقایقی بعد، از دور صدای هلیکوپتر شنیده شد! فکر این یکی را نکرده بودیم.
ابراهیم بلافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید.
کاری نمیشد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آنها دادیم و با ناراحتی از آنها جدا شدیم و حرکت کردیم. اصلاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد.
از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض میکنند و با ژ۳ به سمت هلیکوپتر تیراندازی می کردند. هلیکوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شلیک می کرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها که خیلی ابراهیم را دوست داشت گریه میکرد، ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. نمیدانستیم زنده هستند پا نه.
یادم آمد دیروز که بیکار داخل شیار ما مخفی بودیم، ابراهیم با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد. بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش میداد. آنقدر آرامش داشت که اصلاً فکر نمیکردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم.
وقتی هم موقع نماز شد میخواست با صدای بلند اذان بگوید!
اما با اصرار بچه ها خیلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد.
ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچه ها خارج میکرد. حالا دیگر شب شده بود. از آخرین باری که ابراهیم را دیدیم ساعت ها می گذشت.
به محل قرار رسیدیم با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند.
چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آنها نشد. هوا کم کم در حال روشن شدن بود. ما باید از این مکان خارج می شدیم. بچه ها مرتب ذکر میگفتد و دعا میخواندند. آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد.....
#ادامه_دارد.....
❣❣❣❣❣❣❣❣📚 برگرفته از کتاب
#سلام_بر_ابراهیم 🆔 @entezar_ikiu📡