کانون انتظار

#سلام_بر_ابراهیم
Канал
Логотип телеграм канала کانون انتظار
@Entezar_ikiuПродвигать
113
подписчиков
1,26 тыс.
фото
239
видео
396
ссылок
💠ارتباط با ادمین: @Z_taher17 @Erfanalamoutiyan 💠 کانون انتظار دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) @entezar_ikiu ▪️ صفحه کانون انتظار در اینستاگرام: https://www.instagram.com/entezar__ikiu/ ▪️
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#نیمه_شعبان

100


صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم.

برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود. کمی گشتم ولی بی فایده بود. خیلی ترسیدم نکند عراقی هاشهر را تصرف کرده اند!

داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟!

درب یکی از اطاق ها باز شد. یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا !

وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند!

ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می کرد. برای دل خودش می خواند. با امام زمان(عج) نجوا می کرد. آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک می ریختند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#نیمه_شعبان

99

🎤 راوی : جمعی از دوستان شهید


عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود. حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده!

پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیر کیه!؟

گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد.

سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم وبرگشتم۔ بین راه با خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امام زمان(عج) ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان(عج) .

همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید. بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی میدانی و چرا؟؟!

ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکسی را مثل محمد بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.

در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست.
ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.

از نیروهای هوانیروز، هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هلیکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب می کنید!

وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت.

همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کی چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود. بعضی ها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدابنده های خوب و پاک را سوامی کند. برای همین ما مرتب گاه می کنیم که ملائکه سراغ مارانگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشیم.

بچه ها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد۔ همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی . کرد و گفت: آرزوی من شهادت است ولی حالا نه ! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم !

#ادامه_دارد.....



برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#اسیر

98

🎤 راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان

عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند.

با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند.

گفتم: حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند!

طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هردوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم!

دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقی ها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند!

افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید!

خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند.

یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم گفتم: آقا ابرام، کمک !

پرسید: چی شده؟!

گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد این ها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه قرق داشت و کاملاً مشخص بود.

ابراهیم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.

تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می کرد.

ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمیگنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند.

آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا وافسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#اسیر

97

🎤 راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان


از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.

لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود.

با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهرآوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم.

هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.

کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟

وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس می کردند و میگفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم!

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#چم_امام_حسن

96


آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد. اسلحه ها را مسلح کردیم و نشستیم.

چند لحظه بعد، از صداها متوجه شدیم که ابراهیم و جواد هستند. خوشحالی در چهره همه موج میزد. با کمک بچه های تازه نفس به کمکشان رفتیم. سریع هم از آن منطقه خارج شدیم.

نقشه های به دست آمده از این عملیات نفوذی در حمله های بعدی بسیار کارساز بود. این جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد به دست نمی آمد.

فرداظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش بچه ها بودند. با رضا رفتیم پیش ابراهیم. گفتم: داش ابرام، دیروز وقتی هلیکوپتر رسید چه کار کردید؟

با آرامش خاص و همیشگی خودش گفت: خدا کمک کرد. من و جواد از هم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض می کردیم و به سمت هلیکوپتر تیراندازی می کردیم. او هم مرتب دور می زد و به سمت ما شلیک می کرد. وقتی هم گلوله هایش تمام شد برگشت.

ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع حرکت کردیم. البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه !

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#چم_امام_حسن

95

🎤 راوی: حسین الله کرم

دقایقی بعد، از دور صدای هلیکوپتر شنیده شد! فکر این یکی را نکرده بودیم.

ابراهیم بلافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید.

کاری نمیشد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آنها دادیم و با ناراحتی از آنها جدا شدیم و حرکت کردیم. اصلاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد.

از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض میکنند و با ژ۳ به سمت هلیکوپتر تیراندازی می کردند. هلیکوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شلیک می کرد.

دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها که خیلی ابراهیم را دوست داشت گریه میکرد، ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. نمیدانستیم زنده هستند پا نه.

یادم آمد دیروز که بیکار داخل شیار ما مخفی بودیم، ابراهیم با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد. بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش میداد. آنقدر آرامش داشت که اصلاً فکر نمیکردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم.

وقتی هم موقع نماز شد میخواست با صدای بلند اذان بگوید!
اما با اصرار بچه ها خیلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد.

ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچه ها خارج میکرد. حالا دیگر شب شده بود. از آخرین باری که ابراهیم را دیدیم ساعت ها می گذشت.
به محل قرار رسیدیم با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند.

چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آنها نشد. هوا کم کم در حال روشن شدن بود. ما باید از این مکان خارج می شدیم. بچه ها مرتب ذکر میگفتد و دعا میخواندند. آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد.....

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#چم_امام_حسن

94

🎤 راوی : حسین الله کرم

برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم، جواد افراسیایی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند. بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند.

به اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. سلاح و مواد منفجره و مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی هابسته بندی کردیم و راه افتادیم.

از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم امام حسن (ع) وارد شدیم.

آنجا محل استقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم. دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند. برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم.

سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه های خوی از منطقه تهیه گردید.

پس از اتمام کارشناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای
خودی برگشتیم.

هنوز زیاد دور نشده بودیم که صدای چندین انفجار آمد. خودروها و نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت.

ما هم سریع از منطقه خطر دور شدیم. پس از چند دقیقه متوجه شدیم تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از داخل شیارها و لابهدلای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن (ع) رساندیم با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند محلی مناسابی را در پشت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم.

دقایقی بعد، از دور صدای هلیکوپتر شنیده شد!.....

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#ظاهر_ساده

93

🎤 راوی : جمعی از دوستان شهید

پارچه لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط ها داد و گفت: یک دست لباس کردی برایم بدوز . روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید . بسیار زیا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی!

پرسیدم: لاست کو !؟

گفت: یکی از بچه های کرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او ! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود!

این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند.

ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می کرد. مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل و شهید بهشتی در مقر، از طرف دفتر فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره میشد دستور تعطیلی و بستن آذوقه گروه صادر گردید، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام کرد که حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حملات ما توسط این گروه طراحی و اجرا میشود.

بعد از مدتی با پیگیری های این فرمانده، جلوی این حرکت گرفته شد. یک روز صبح اعلام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد. ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند.

فرماندهان نظامی با ظاهری آراسته منتظر بنی صدر بودند. اما قیافه بچه های اندرزگو جالب بود. با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر رفتند؛ هر چند هدفشان چیز دیگری بود.

میگفتند: ما میخواهیم با این آدم صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند!

آن روز خیلی معطل شدیم. در پایان هم اعلام کردند رئیس جمهور به علت آسیب دیدن هلیکوپتر به کرمانشاه نمی آید.
مدتی بعد حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) به کرمانشاه آمدند. ایشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند.

ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد. آنها با همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ملاقات کردند و بعد هم یک یک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#ظاهر_ساده

92

🎤 راوی : جمعی از دوستان شهید

در ایام ابتدای جنگ، ابراهیم الگوی بسیاری از بچه های رزمنده شده بود. خیلی ها به رفاقت با او افتخار میکردند.

اما او همیشه طوری رفتار می کرد تا کمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی میپوشید. تا هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده و بی آلایش بود.

وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار و .... برای رزمندگان است. اما مدتی که گذشت به شخصیت او پی بردیم.

ابراهیم به نوعی ساختارشکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه، بیشتر به فکر باطن بود. بجه ها هم از او تبعیت می کردند.

همیشه می گفت: مهم تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا میتوانیم بیشتر با بچه ها رفیق باشیم.

نتیجه این تفکر، در عملیات های گروه، کاملا دیده میشد. هر چند برخی با تفکرات او مخالفت میکردند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#شهادت_اصغر_وصالی

91

🎤 راوی : علی مقدم

محرم سال ۱۳۵۹ اتفاق مهمی رخ داد. اصغر وصالی و علی قربانی با نیروهایشان از سرپل ذهاب به گیلان غرب آمدند. قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملیاتی آغاز شود.

آن ایام روزهای اول تشکیل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن شناسایی شده بود. شب عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند. عزادارای با شکوهی برگزار شد. مداحی ابراهیم در آن جلسه را بسیاری از بچه ها به یاد دارند. او با شور و حال عجیبی میخواند . و اصغر وصالی میاندار عزادارها بود .

روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها برای شناسایی راهی منطقه «بر افتاب» شد. حوالی ظهر خبر رسید آنها با نیروهای کمین عراقی درگیر شدهاند. بچهها خودشان را رساندند، نیروه ای دشمن هم سریع عقب رفتند اما... علی قربانی به شهادت رسید.

به خاطر شدت جراحات، امیدی هم به زنده ماندان اصغر نبود. اصغر وصالی راسریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیلی شهدا پیوست.

بعد از شهادت اصغر، ابراهیم را دیدم که با صدای بلند گریه می کرد. می گفت: هیچکس نمیداند که چه فرمانده ای را از دست داده ایم، انقلاب ما به امثال اصغر خیلی احتیاج داشت.

اصغر در حالی که هنوز چهلم بردار شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. ابراهیم برای تشیع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیلان غرب به جا مانده بود به تهران آورد. در حالی که به خاطر اصابت ترکش، تقریباً هیج جای سالم در بدنه ماشین نبود!

پس از تشییع پیکر شهید وصالی سریع به منطقه بازگشتیم. ابراهیم می گفت: اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گیلان غرب شهید خواهی شد.

روز بعد بچه های گروه، برای اصغر مجلس ختم و عزاداری برپا کردند. بعد بچه ها به هم قول دادند که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگیرند .

جواد افراسیابی و چند نفر از بچه ها گفتند : مثل آدم های عزادار محاسن خودمان را کوتاه نمیکنیم تا صدام را به سزای اعمالش برسانیم .

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#گروه_شهید_اندرزگو

90

🎤 راوی : مصطفی صفاری هرندی

یکی از برنامه های روزانه گروه، کمک به مردم محلی و حل مشکلات آنها بود. بسیاری از نیروهای محلی گیلان غرب نیز از این طریق به گروه جذب شدند.

فعالیت گروه اندرزگو، بیشتر تشکیل تیم های شناسایی و عملیاتی بود. عبور از ارتفاعات و تهیه نقشه های دقیق و صحیح از منطقه دشمن، از دیگر کارها بود.

روش ابراهیم در شناسایی ها بسیار عجیب بود. نیمه های شب به همراه افراد از ارتفاعات عبور میکردند. آنها پشت نیروهای دشمن قرار می گرفتند و از محل استقرار و تجهیزات دشمن اطلاعات بسیار دقیقی را به دست می آوردند.

میگفت: اگر چنین کاری انجام نگیرد معلوم نیست در عملیات ها موفق شویم. پس باید شناسائی ما دقیق و صحیح باشد.

ابراهیم روش خود را به دیگر نیروها نیز آموزش میداد و میگفت: در مسئله شناسایی، نیرو باید شجاعت داشته باشد. اگر ترس در وجود کسی بود نمی تواند نیروی موفقی باشد. بعد هم در مورد تیزبینی و دقت عمل نیروها صحبت میکرد.

برای همین بود که از میان نیروهای گروه، زبده ترین و بهترین نیروهای اطلاعات و شناسایی و حتی فرماندهانی شجاع تربیت یافتند.

به قول فرمانده تیپ ۳۱۳ حر که مسئولیت اطلاعات و عملیات را در قرارگاه نجف به عهده داشت: ابراهیم با روش های خود بنیانگذار این تیپ بود، هر چند که قبل از تشکیل آن به شهادت رسید.

گروه چریکی شهید اندرزگو در دوران فعالیت یک ساله خود شاهد پنجاه و دو عملیات کوچک و بزرگ توسط همان نیروهای نامنظم بود. آنها لشکر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آوردند و تلفات سنگینی را به آنان تحمیل کردند.

در این گروه کوچک، انسانهای بزرگی تربیت شدند که دوران دفاع مقدس ما مدیون رشادت های آن هاست.

آنها از خرمن وجودی ابراهیم خوشه ها چیدند و به همراهی او افتخار می کردند: شهید رضا چراغی فرمانده شجاع لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) ، شهید رضا دستواره قائم مقام لشکر، شهید حسن زمانی مسئول محور لشکر، شهید سید ابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم، شهید رضا گودینی فرمانده گردان حنین ، شهید محمدرضا علی اوسط معاون تیپ مسلم ابن عقیل، شهید داریوش ریزه وندی فرمانده گردان مالک، شهیدان ابراهیم حسامی و هاشم کلهر معاونین گردان مقداد، شهیدان جواد افراسیایی و علی خرمدل از مسئولین اطلاعات لشکر، و همچنین چندین فرمانده بزرگ دفاع مقدس که هم اکنون
نیز از افتخارات نظام اسلامی هستند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#گروه_شهید_اندرزگو

89

🎤 راوی : مصطفی صفار هرندی

کار راه اندازی گروه انجام شد. بعد هم مسئولیت عملیات گروه را به ابراهیم و جواد افراسیایی واگذار شد.

به پیشنهاد بچه ها قرار شد نام دکتر بهشتی را برای گروه انتخاب کنند.
اما در بازدیدی که شخصی آیت الله بهشتی از منطقه داشت با این کار مخالفت کرد و گفت: چون شما کار چریکی انجام می دهید، نام گروه را شهید اندرزگو بگذارید. چرا که او بنیانگذار حرکت های چریکی و اسلامی بود.

ابراهیم تصویر بزرگی از امام(ره) و آیت الله بهشتی و مقام معظم رهبری را در مقر گروه نصب کرد. گروه فعالیت خود را آغاز نمود.

نیروهای این گروه چریکی نامنظم، مانند نام آن نامنظم بودند. همه گونه آدمی در آن حضور داشت!

از نوجوان تا پیرمرد، از افراد بی سواد تا فارغ التحصیل دکتری، از بچه های بسیار متدین و اهل نماز شب، تا کسانی که در همان گروه نماز را فرا گرفتند. از بچه های حوزه رفته تا کمونیست های توبه کرده و... به این ترتیب همه گونه نیرو در جوی بسیار صمیمی و دوست داشتی دور هم جمع شدند.

افراد این گروه تقریباً چهل نفره، در یک چیز با هم مشترک بودند و آن شجاعت و روحیه بالای آنها بود. ابراهیم که عملاً مسئولیت گروه را برعهده داشت همیشه می گفت: ما فرمانده نداریم و از طریق محبت و دوستی خیلی خوب گروه را رهبری می کرد.

سیستم اداره گروه به صورتی بود که همه کارها خودجوش انجام می شد و تقریاً کسی به دیگری امر و نھی نمی کرد بیشتر کارها با همفکری پیش میرفت و بیشتر از همه جواد افراسیایی و رضا گودینی همراهان همیشگی ابراهیم بودند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#گروه_شهید_اندرزگو

88

🎤 راوی : مصطفی صفار هرندی


مدت کوتاهی از شروع جنگ گذشت. فرماندهی سپاه در غرب کشور جلسه ای برقرار نمود. قرار شد نیروهای داوطلب و بچه های سپاه در مناطق مختلف تقسيم شوند.

لذا گروهی از بچه ها از سرپل ذهاب به سومار، گروهی به سمت مهران و صالح آباد و گروهی به سمت بستان رفتند.

طبق جلسه، حسین الله کرم که از فرماندهان مناطق عملیاتی بود به عنوان فرمانده سپاه گیلان غرب و نفت شهر انتخاب شد. او به همراه چند گروهان از گردانهای هشتم و نهم سپاه راهی منطقه گیلان غرب شد.

ابراهیم که از دوران زورخانه رفاقت دیرینه ای با حاج حسین داشت به همراه او راهی گیلان غرب شد و به عنوان معاونت عملیات سپاه منصوب شد.

گیلان غرب شهری در میان کوهستان های مختلف است. در ۵۰ کیلومتری نفت شهر و خط مرزی و در ۷۰ کیلومتری جنوب سرپل ذهاب . عراق تا نزدیکی این شهر و بیشتر ارتفاعات آن را تصرف کرده بود.

در اولین روزهای جنگ نیروهای لشکر چهارم عراق وارد گیلان غرب شدند اما با مقاومت غیور مردان و شیرزنان این شهر مجبور به فرار شدند.

در جریان آن حمله یکی از زنان این شهر با ضربات داس دو نظامی عراقی را به هلاکت رساند!!

بعد از آن عده ای از مردم شهر از آنجا رفتند. بقیه مردم روزها را به شهر می آمدند وشب ها به سیاه چادرها در جاده اسلام آباد می رفتند.

تیپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه «بان سیران» در اطراف گیلان غرب مستقر شده بود. مدت کوتاهی از فعالیت سپاه گیلان غرب گذشت. در این مدت کار بچه ها فقط پدافند در مقابل حمله های احتمالی دشمن بود و هیج تحرک خاصی از نیروها دیده نمی شد.

جلسه ای برقرار شد. نیروها پیشنهاد کردند همانطور که دکتر چمران جنگ های نامنظم را در جنوب و اصغر وصالی جنگ های چریکی را در سرپل ذهاب انجام می دهند. یک گروه چریکی نیز در گیلان غرب راه اندازی کنند ....

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#حلال_مشکلات

87

🎤 راوی : یکی از دوستان شهید

از جبهه برمیگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم
و بچه هایم از من پول میخواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!

سراغ کی بروم؟ به چه کسی روی بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت.

سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلاً نمیدانم چه کنم!

در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کنید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی میخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟!

گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.

دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد.

گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری .

گفت : این قرض الحسنه است . هروقت حقوق گرفتی پس می دی . بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.

آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#حلال_مشکلات

86

🎤 راوی : یکی از دوستان شهید

از پیامبری (ص) سؤال شد: «کدامیک از مؤمنین ایمانی کامل تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند"

سردار محمد کوثری ( فرماندہ اسبق لشکر حضرت رسول (ص) ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف می کرد:
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی، حقوق شما آمادہ است هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر .

در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی می ری تهران !؟

گفتم: آخر هفته.

بعد گفت: سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده!

من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق
و آبرودار بودند.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#شهرک_المهدی

85

🎤 راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش

دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم .
در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت میکرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شد.

یکدفعه ابراهیم خندید و گفت:
در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت. دیدم این ها اهل نماز نیستند!

تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید.

من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید .

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را
خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر !!

خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند!

اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده !

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#شهرک_المهدی

84

🎤 راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش

از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند.

آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم میگردند!

با تعجب پرسیدم: چی شده؟!

گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست!

من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود!

ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت می یان!

این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگردیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند!

پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت ! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود.هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد!

آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند.

یکی از بچه ها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: «عراقی مزدور ! برای لحظهای همه ساکت شدند.

ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: براچی زدی تو صورتش ؟!

جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه.

ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان
اسیره، در ثانی این ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما میجنگد. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!

جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: بخشید، من کمی هیجانی
شدم .

بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد .

اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه میکرد ، به ابراهیم خیره شد.

نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت !

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#تسبیحات

83


نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه
دادیم۔ به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت .

چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده میشد. ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم!

بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم! با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم . وقتی رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم.

ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم. باور کردنی نبود، آرامشی عجیبی داشتیم.

با تاریکتر شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم .

ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا (س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیروهای ما میترسد. ما باید تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.

#ادامه_دارد.....



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#تسبیحات

82


ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف میکرد: با یک نفر بر رفته بودیم جلو، نمیدانستیم عراقی ها تا کجا آمده اند.
کنار یک تپه محاصره شدیم، نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک میکردند.

ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم. تا غروب مقاومت کردیم، با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند. دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند.

از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها رفتیم . در آنجا پیکر شهدارا مخفی کردیم.

خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگوئید. بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیار بودند.

بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آنها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت!؟

هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر می گفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و .... اما آرامش عجیبی داشتیم!

نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم تا به یک منطقه نظامی رسیدیم که ....

#ادامه_دارد...



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Forwarded from عکس نگار
🕘 #کاروان_عشق

#تسبیحات

81


دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده!

برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما یی فایده بود. تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم هیچ خبری نداشتم .

بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روی خاکهای محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد.

هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند .

ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آنها خیره شدم. یکدفعه از جا پریدم!

خودش بود، یکی از آنها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد درآغوش هم بودیم . خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود.

ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می کرد: .......

#ادامه_دارد...



📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم

🆔 @entezar_ikiu 📡
Ещё