🕘 #کاروان_عشق #شهرک_المهدی ❣❣❣❣84
❣❣❣❣🎤 راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
از شروع جنگ یک ماه گذشت.
ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند.
آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال
ابراهیم میگردند!
با تعجب پرسیدم: چی شده؟!
گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از
ابراهیم نیست!
من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از
ابراهیم نبود!
ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت می یان!
این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگردیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند!
پشت سر آنها
ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت ! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود.هیچکس باور نمی کرد که
ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد!
آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
یکی از بچه ها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: «عراقی مزدور ! برای لحظهای همه ساکت شدند.
ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: براچی زدی تو صورتش ؟!
جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه.
ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان
اسیره، در ثانی این ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما میجنگد. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: بخشید، من کمی هیجانی
شدم .
بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد .
اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه میکرد ، به
ابراهیم خیره شد.
نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت !
#ادامه_دارد.....
❣❣❣❣❣❣❣❣📚 برگرفته از کتاب
#سلام_بر_ابراهیم 🆔 @entezar_ikiu 📡