#رمان_گل_محمدی6⃣
2⃣#پست۲۶چشم غره ای با ناز رفتمو بدون نگاه ڪردن به ماشین رفتم جلو
😌...
_خانوم خشگله یه نیگام به ما بنداز
😉....رحم ڪن بابا
🤗من_امرتون؟
😒_بیا بالا ڪارت دارم...
😚با عشــــــوه تابی به موهایم دادم
💁🏼...ته دلم ڪسی میگفت داری خیانت میڪنی
🙍🏼...
هه
😏...خیانت؟...آن هم به ڪسی که نگاهم نمی کند...میخواهم خوش باشم بی مزاحم
🙄من_حالا ڪه اصرار میڪنی اوکی
نشستم تو ماشین...
با اینڪه از نگاه خیره اش بدم آمد ولی دوست داشتم تجربه ڪنم...
😑دستش را به سمتم گرفت....
👋🏻_ڪوروش هستم و شما
🙌🏻لبخندی زدم...
🙂من_شهرزاد خوشبختم
دستش را فشردم...
🙃ڪوروش_میگم پایه ای بریم خرید؟امشب هم با بچه ها پارتی داریم...
😎دستانم را به هم زدم
👏🏻...
من_عالیه
رفتیم مرڪز خرید و ماشینش را ڪه حالا فهمیدم لکسوز است پارڪ کرد....
دست هم را گرفتیم
👫و مغازه ها را رد میڪردیم...
ڪوروش_اونجارو
👆🏻به لباس دڪلته ای اشاره میڪرد...
درست است مسلمان نیستم ولی بی عقل نیستم ڪه چنین لباسی در جمعی بسته بپوشم...
👌🏻دست آخر لباسی با آستین سه ربع صورتی و دامنی تا زانو به رنگ مشڪی گرفتم...هر چند اخمهای کوروش در هم بود...
🙎🏼رفتیم تا برای ڪوروش لباس بخریم...
من_بیا بریم اون بوتیڪ
🏃یه پیرهن صورتی و یه شلوارڪ به شڪل پرچم انگلیس جلویش گرفتم...
من_میاد بهتا
زدم زیر خنده
😃😂خودش هم خندید
😂...
ڪت تک مشڪی و پیرهن سفید و ڪراوات صورتی انتخاب ڪردم و دادم به او...
ڪوروش_به به سلیقه رو برم...
😙من_خب خوبه حالا من اگه سلیقه داشتم همراه تو اینور اونور نمیرفتم
ڪوروش_مرسی تعریف و تمجید
😐از حالت قیافه اش خنده ام گرفت...
آماده شدیم تا برویم پارتــــــــــے....
شب شده بود و ساعت ده....
چه میدانستم
😶تویی ڪه
😕نگاهم نمیڪنی
😞#امشب...
😥#ادامه دارد
@Chadorihay_bartar❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا