🌺

#ادامه
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 37 ـ اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 38
ـ

همان شب فڪر ڪردم هیچ مردے در این روستا مثل صمد نیست. هیچ ڪس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تڪیه گاهم باش. من گوش مے دادم و گاهے هم چیزے مے گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلے چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهاے من و دلتنگے هاے خودش، از اینڪه به چه امید و آرزویے براے دیدن من مے آمده و همیشه با ڪم توجهے من روبه رو مے شده، اما یک دفعه انگار چیزے یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینڪه آمده بودے رختخواب ببری!»
راست مے گفت. خندیدم و پتویے برداشتم و رفتم توے آن یڪے اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهاے دیگرم هم توے حیاط بودند. ڪشیک مے دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توے حیاط و از زن برادرهایم تشڪر ڪرد و گفت: «دست همه تان درد نڪند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده مے روم دنبال ڪارهاے عقد و عروسی.»
وقتے خداحافظے ڪرد، تا جلوے در با او رفتم. این اولین بارے بود بدرقه اش مے ڪردم....
.
.
.
#ادامه_دارد
#دخترشینا 🌈
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 27 ـ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم…

📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 28


لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخے را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در مے ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایے قایم ڪنیم.»
خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!»
خجالت مے ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر مے ڪند من هم به او عڪس داده ام.»
ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.»
با خدیجه سعے ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتے ڪنده نمے شد. خدیجه به شوخے گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.»
ایمان، چنان به در مے ڪوبید ڪه در مے خواست از جا بڪند. دیدیم چاره اے نیست و عڪس را به هیچ شڪلے نمے توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایے ڪه گوشه اتاق و روے هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روے ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه اے زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسے ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد براے قدم چے آورده بود؟!»
.
.


#ادامه_دارد
#دخترشینا 🦋
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
@chadorihay_bartar
ـ
📚 نام کتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 25
ـ

کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
.
.
.
#ادامه_دارد
#دخترشینا 🌸🍃
#کپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
@chadorihay_bartar
🌺
  ❤️ حجاب_سخته ⁉️ 🔰🔰  
#قسمت_اول

💞🌷🕊💞🌸💞🕊🌷💞


🍂تا حالا دندون پزشکی رفتین؟🤔
روی یه صندلی میخوابیم سوزن میزنن تو لثه مون 😭...بی حس میشه ....با مته سوراخش میکنن...ازشدت وحشت دسته های صندلی رو محکم گرفتیم...اخر کارم که کار دکتر تموم میشه..ی مشت پنبه میکنن تو دهنمون حالا با این همه شکنجه ای که شدیم..میگیم آقای دکتر جلسه اینده چه روزی بیام؟😖

پس با این همه شکنجه چرا نمیزنید توی گوشش؟ زده پدرتو دراورده ..دهنت تا دو روز کج هستش تازه بهش میگی ممنون جلسه آینده کی بیام؟ چرا نمیزنیدش فحشش نمیدید؟😡

چون ظاهر این کار درد و ازار و سختیه..نه ؟!اما باطنش چی؟؟ درمان شماست ..نفع وسود شما توی این کاره ..غیر اینه؟😁

🌷وَعَسی اَن تَکرَهوا شَیئاََ وَ هُوَخیرََ لَکُم (بقره 216) "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید،حال انکه خیر شما در ان است"🌷

یکی از این چیزها هم که شاید برا بعضیا سخت بنظر برسه حجاب هست.🤔 حجاب سخته ،بله درسته ..بزارید همین اول یه چیزی هم بهتون بگم .. منظور من از حجاب، پوشش کامله منظورم اینه که چیزی تنت باشه که بدن نما نباشه..کوتاه نباشه..تحریک کننده نباشه..تنگ نباشه که هر کسی از کنارت رد میشه با یه نگاه سایز کمرت روبفهمه..موهات بیرون نباشه ..منظور من اینه.

توی دین اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب یعنی چادر ، روایت داریم که چادر حجاب برتر است ولی...👌 شما میتونید چادر داشته باشید اما حجابتون ناقص باشه.🙁 بله حجاب سخته خیلی هم سخته قبول دارم ...🖐

#ادامه_دارد...
.....................................................
📚📚📚

#حرفهایی_که_زندگیم_راتغییرداد!
🔺لازم به ذکر است که چنین مطالبی در هیچ مدرسه یاهیچ کتابی به ما آموزش داده نشده...
📽تهیه کننده:جوان مهدوی ...
✳️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰🔰

💟 @chadorihay_baRtar


 
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿

❂○° #جانم_می‌رود °○❂

🔻 قسمت صد و شصت و چهار


مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.

بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.

با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.

مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!

شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!

ــ خواهش میکنم عزیزم!
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!

شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!
ــ خواهش میکنم خانوم!

مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند.

در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلل از مردان نظامی و مذهبی، داشت..

****

شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.

محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:

ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو...

شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...

#ادامه_دارد

✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری


@chadorihay_bartar
بسم الله الرحمن الرحیم

#تکلیف_هامون 🙈

#ادامه_مقدمه

@Chadorihay_bartar
🌺
#حجاب #فوق_العاده😍😍👇🏻👇🏻 #دلنوشته یک #پسر_دانشجو برای #دختران و #زنان سرزمینم ایران!!! 👇🏻 رد شد ، ولی هنوز ردش #مانده است. ای کاش پشت سرش چشمی داشت و می دید و یا دوربینی بود و از دور به او نشان می داد که هنوز ردش مانده است. یا کسی جرأتش را داشت و به او…
#ادامه😍👇🏻
#فوق_العاده😍😍👇🏻👇🏻
#دلنوشته یک #پسر_دانشجو برای #دختران و #زنان سرزمینم ایران!!!
👇🏻

اکنون یک سال از آخرین باری که دیدمش گذشته است، همان خیابان ، همان کوچه، و روبروی همان مغازه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده است.او رد شد ، با چادرش🌹!!
و این بار هم ردش مانده است.! دلم می خواست به او بگویم، کاش برمی گشتی و می دیدی پشت سرت جوان هایی را که وقتی دلشان از سیاهی جامعه گرفته بود و به خاطر پوشش های نامناسب جامعه ، نگران لرزش ایمانشان بودند ، وقتی چادر سیاهت را بر روی سرت می بینند که چگونه آب بر آتش چشم های ناپاک میریزی، شاید ندانی ولی چقدر از ته دل دعایت می کنند❤️.
کاش برمیگشتی و رد سبز چادر سیاهت را در تعجب چشمان دختر بدحجاب می دیدی که با خودش می گفت :
(چگونه یک دختر جوانی مثل من در این گرمای تابستان اینگونه حجابش را محکم و کامل گرفته است!!!) و می دیدی که چگونه تو را الگوی خود می کند و آرام آرام شال روی سرش از عقب به جلو برمی گردد.😍

👈🏻پ.ن: در تمام ثواب زیارت اربعین امسالم شریک است کسی که به اندازه یک ثانیه نگاهش را و به اندازه یک تار مو حجابش را درست کند.
👈🏻چیز های کوچک: نگران نباش-دل ها دست خداست، همه چیز دست خداست!!!
👈🏻چیز های کوچک: از سنگ ریزه ها میترسم، گناه های کوچک مثل سنگ ریزه های ته کفش می مانند، با سنگ ریزه های ته کفش می توان راه رفت ولی موقع دویدن جلوی دویدنت را می گیرند.!
#پایان
#التماس_تفکر
#بسیار_پرطرفدار_و_پربازدید👌🏻☺️
http://t.me/chadorihay_bartar/1
کپی ممنوع🚫 لطفا فقط فورواردکنید😊
🌺
#ادامه_طنز_دربارهء_زنان_بی_حجاب 😃👇🏻 من که این قدر خویشتن دارم باز، دیوانه می‌شوم دارم! که اگر موجبات ننگی تو پس چرا این قدر قشنگی تو؟! . خواهرم توی این بریز و بپاش تا حدودی به فکر ما هم باش پیش خود فکر کن که مرد غریب گر ببیند تو را به این ترتیب از لبش…
#ادامه_شعرطنز‌_درباره_زنان_بی_حجاب😄👇🏻
من خودم بی خیال دنیاشم
نه که منظور من خودم باشم


مشکل از سوی جوجه کفترهاست
غصه‌ام معضل جوانترهاست


که به یک جلوه ی زن از مریخ
خل و دیوانه می‌شوند از بیخ

رشته را می‌کنند هی پنبه
بس که ناواردند و بی جنبه


ما که داریم خانه‌ای در بست
_تازه ویلای دوستان هم هست!


غالبا عصرها همانجایم
هفته‌ای یک دو روز تنهایم


الغرض این از همین دیگر
روسری را جلو بکش خواهر!🙏🏻
https://telegram.me/joinchat/DvJ9EEA-V7075ERNrZbTCQ
#پایان
#التماس_تفکر
🌺
شعر درباره زنان بی حجاب – طنز https://telegram.me/joinchat/DvJ9EEA-V7075ERNrZbTCQ به به ای خانم قشنگ و ملوس که قدم می‌زنی به مثل عروس  . ای که در پیش آینه با تاپ کرده‌ای یک دو ساعتی میک آپ . روی اجزای صورتت یک یک ریمل وسایه و رژ و پن‌کک . شده‌ای – چشم…
#ادامه_طنز_دربارهء_زنان_بی_حجاب 😃👇🏻
من که این قدر خویشتن دارم
باز، دیوانه می‌شوم دارم!

که اگر موجبات ننگی تو
پس چرا این قدر قشنگی تو؟!

.

خواهرم توی این بریز و بپاش
تا حدودی به فکر ما هم باش


پیش خود فکر کن که مرد غریب
گر ببیند تو را به این ترتیب

از لبش آب راه می‌افتد
طفلکی در گناه می‌افتد

https://telegram.me/joinchat/DvJ9EEA-V7075ERNrZbTCQ
ادامه دارد😜😅...
آنان
همه از
تبار #باران بودند ،

رفتنــد
ولی
#ادامه دارند
هنــوز...


#شبتون_شهدایی🌙
#التماس_دعا♥️

╔═🌙═╗
@Chadorihay_bartar
#ادامه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

ﮔﻔﺖ : ﺭﺿﺎ ﺟﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟

ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻄﻮﺭ؟

ﮔﻔﺖ ﺑﻮﯼ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﺪﯼ! ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺪﯼ، ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﮔﺮﯾﻪ .... ﺗﻮﺭﻭ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ،ﻣﻦ ﮐﺘﮏ ﺯﺩﻡ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، ﺩﺍﺩﺍﺷﻬﺎ، ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ... ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ، ﭘﺴﺮ ﻣﺎ، ﭘﺴﺮﻡ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺷﺪﻩ

ﺻﺒﺢ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺯﻧﺠﯿﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻣﺸﮑﯽ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﺎ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﻡ ...ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﺁﺩﻡ ﻋﺎﻗﻠﯿﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﺎﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻐﻠﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ

ﮔﻔﺖ ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ، ﻣﻨﺖ ﺳﺮ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ

ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﻫﯽ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺳﯿﻠﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻫﯽ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮐﺘﮑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺟﻠﺴﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﻧﻬﺎﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ

ﮔﻔﺖ: ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﻣﯿﺎﯼ ﮐﺮﺑﻼ؟

ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﺮﺑﻼ؟ !! ﻣﻦ؟ !!! ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ!!!

ﮔﻔﺖ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ، ﭘﻮﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻣﺖ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﺻﻔﺮ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺮﻣﯿﻨﻢ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﺁﻗﺎﺭﺿﺎ، ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ، ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﺯﻫﺮﺍﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﮐﺮﺑﻼﯾﯿﻢ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻣﻢ ﮐﺮﺩﯼ؟

ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣﮑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﯿﺒﺮﻩ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺪﻣﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﻪ ﻫﺎﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪﻩ ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻗﺎ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯﻩ ﻭﯾﺰﺍﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺗﻮ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ، ﭘﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﺒﺮ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ: ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ، ﺑﯽ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ، ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﺮﺑﻼﯾﯿﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺁﺑﺮﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻣﺪﺗﯽ، ﺩﻭ ﺳﺎﻟﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻗﺼﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ : ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﻣﮑﻪ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ، ﮐﺮﺑﻼﯾﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﻧﻮﮐﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﺁﺑﺮﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟
@chadorihay_bartar
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺠﯿﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﻭ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﻭ ﺍﯾﻨﻬﺎﺳﺖ، ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﺸﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺭﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺪﻥ، ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺩ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ

: ﺑﺒﯿﻦ ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ . ﺍﻣﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻮﮐﺮ ﺍﺑﯽ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺷﺪﯼ . ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﭼﻪ ﺟﻨﺎﯾﺎﺕ ﻭ .... ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﺟﺎﻥ ﺍﺑﯽ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﺯ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﻧﺸﻮ . ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻤﻮﻥ. ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻣﻦ ﺣﺎﻻﺗﻮ ﻣﯿﺨﺮﻡ. ﻣﻦ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ. ﻣﻨﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ،

ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺎ ﻧﻮﮐﺮ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
@chadorihay_bartar
ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭙﺴﻨﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﯼ ﺑﯿﺎﺭﻧﺪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﭘﺪﺭﻣﻮﻥ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻮﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺭﻣﻮﻥ، ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ، ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ، ﻋﻤﻪ ﺍﺵ، ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺯﻫﺮﺍ!!!!! ﺳﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﻝ ﺷﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ...

ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ، ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﯿﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻠﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﯿﮕﻦ : ﯾﺎ ﺯﻫﺮﺍ!!! ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺳﺮﮐﻪ ﻣﯿﺠﻮﺷﯿﺪ، ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ! ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ .... ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ، ﻋﮑﺲ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﻩ، ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺯﮔﯿﺎ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺷﺪﻩ .... ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺭﺩﺵ ﻧﮑﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﯾﺸﺐ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ،ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ) ﺱ( ﺁﺑﺮﻭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺩﻧﯿﺎﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺁﺧﺮﺗﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ
@chadorihay_bartar
یا زهرا مادر سادات
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدیک

محمد از جاش بلند شد و با ریحانه به طرفم میان...

به روبروم خیره شدم...اما صداهاشونو میشنوم و نمیتونم حرف بزنم.

محمد دستمو میگیره
محمد:مریم خوبی؟!صدامو میشنوی؟

چشامو به محمد میدوزم..
دریای غمو تو چشماش میبینم...

محمد:مریم ،جان من جواب بده

محمد به طرف پرستارا میره و صداشون میکنه میگه حال خواهرم بد شده...
ریحانه بلند گریه میکرد...یکی از پرستارا سعی در اروم کردن ریحانه داشتن...

مامان از اتاقی که خالرو برده بودن بیرون میاد...
وقتی منو میبینه که پرستارا دارن میبرنم
به طرفم میاد.
صدام میکنه...مریم چرا جواب نمیدی؟؟؟؟
محمد چیشدهههه
ریحانهههه.

ریحانه:خاله ،مریم حرف نمیزنه😭😭

مامان نگام میکنه دستمو میگیره ،
گریه میکنه.صدام میکنه اما جواب نمیدم...
پرستارا مامان و ریحانه رو ازم جدا میکنن...و منو داخل یه اتاقی میبرن.
فوراًسِرُم میزنن،صدام میکنن...
-خانومی؟؟!!عزیزم صدامو میشنوی؟؟

جوابی نمیتونم بدم.

پرستار:چرا حرف نمیزنههه.

رو به من میگه...
اگه صدامو میشنوی انگشتتو تکون بدههه.

انگشتامو تکون میدم...

پرستار:خداروشکر.
میتونی حرف بزنی؟؟؟!!

نگاش میکنم.
پرستار:گریه کن.
گریه کن مریم خانوم.

اما انگار توان این کارو هم نداشتم...

محمد و مامان و ریحانه،وارد اتاق میشن...
به طرفم میان..
مامان صدام میکنه
محمد میگه حرف بزن
ریحانه دستمو گرفته گریه میکنه...

من فقط نگاشون میکردم.
پرستار گفت:
برید بیرون لطفاااا
مریض دچار شُک شده.
بهتره استراحت کنه.

مامان:یعنی چییی
خوب میشه؟؟؟😭

پرستار مُسِنی رو به مامان میگه:اره خانوم جان.خوب میشه،دعا کنید.
حالا بهتره بریم بیرون این خانوم خوشگل یکم استراحت کنه.

مامان بغلم میکنه صورتمو دست میکشه.
گریه میکرد...
طاقت گریه مامان رو نداشتم...
ریحانه مدام گریه میکرد...
ایکاش میتونستم بغلش کنم یکم باهاش حرف بزنم اروم شه...
محمد با چشم پر از غم نگام میکنه.

چشممو از همه میگیرم...
به دیوار نگاه میکنم...
محمد رو جلوم میبینم...
به پاهاش نگاه میکنم...
رو بهش لبخند میزنم.
اونم لبخند میزنه...
محو تماشاش بودم که یهو برقارو خاموش کردن،برگشتم به پرستار نگاه کردم...
وقتی رفت...
برگشتم رو به امیر عباس...
ولی نبود...رفت...
خیالاتی شده بودم... :)
چقدر دلم برای امیر عباس تنگ شده بود.... :)

با این افکار
چشاممو میبندم و به خواب میرم...

#ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودشش


امیرعباس حدودا دو هفته ای ایران موند،بازم رفت سوریه...

حدودا چهار ماهی میشه که امیرعباس سوریه رفت آمد میکنه
بازم همه دعا میخوندیم ،زنگ میزدیم بهش و از حالش با خبر میشدیم،و به خاله سر میزدیم...

خاله یه روز روضه حضرت زینب❤️ گرفت...ماهم از صبح رفتیم خونشون واسه کمک...

حدودای یک ماه امیرعباس سوریه میوند،روز چهارشنبه بود که زنگ زد داره میاد ایران.😍😍
ماهم صبح روز چهارشنبه رفتیم خونه خاله...مشغول پختن غذا شدیم،قرار بود بعد ظهر هم،آش نذری بدیم بیرون...

موقع بهم زدن آش،
واس امیرعباس دعا کردم...
واسه...
واس خودمون.....
که...
ڪه اگر بهم میرسیم امیرعباس سالم باشه...
اگرم نه،نمیرسیم....
که باز سالم باشه...ولی...😔💔.
....

زنگ خونه به صدا در اومد.
ایندفعه دیگه گفتم ریحانه بره درو باز کنه،که مثل دفعه پیش نشه😐.

رفتیم پایین دیدیم نه نیست،همسایه بغلی خاله ایناست😂.

شوهر خاله ،بابا و محمد هم اومده بودن.

منتظر محمد بودیم
هرچی منتظر موندیم پیداش نبود....
ساعت۳ظهر بود تصمیم گرفتیم ناهارمونو بخوریم، گفتیم شاید هنوز نرسیده...
سریع سفره ناهارو گذاشتیم وخوردیم جمع کردیم..ساعت شد ۳نیم ،نیومد،شد چهار، نیومد ،شد پنج، نیومد..

دیگه اضراب و نگرانی هممون بیشتر شده بود .گفتیم نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه....
زنگ زدیم سوریه به همون جایی که قبلا زنگ میزدیم باهاش حرف میزدیم...
ولی هیچکس جواب نمیداد.
سه باز زنگ زدیم پشت سرهم جواب ندادن..😳😱.
خاله هی بلند میشد چادر سرش میکرد میرفت دم در هی میومد داخل...

یهو تلفن محمد زنگ خورد،جواب داد.بعد چند ثانیه رفت بیرون صحبت کنه.

تو دلم گفتم:
وا چرا رفت بیرون😳
نکنه اتفاقی افتاده😭😭
دل تو دلم نبود...
از تو کیفم تسبیح رو برداشتم،مشغول زدن تسبیح شدم...

خاله:محمد چرا یک ساعته با گوشی حرف میزنه؟!
نکنه اتفاقی افتاده

شوهرخاله:یک ساعت چیه خانوم!
الان رفت بیرون که.

خاله:
طول کشیده.
اقا بیا برو بیرون ببین کیه😔.

تا این حرفو زد صدا در حیاط اومد.
نمیدونم چیشد سریع دوییدم رفتم بیرون ،وقتی ریحانه منو دید که دارم میرم دم در ،اونم پشت سرم تند اومد

یا حضرت عباس....
چرا محمد رفت بدون اینکه چیزی به ما بگه....

نمیدونم چیشد بلند گفتم

من:یا حضرت عباس


شوهر و بابا و خاله و مامان تند اومدن پیشمون

شوهرخاله:چیشده مریم

انگار لبمو بسته بودن نمیتونستم دهن باز کنم...

ریحانه:بابا محمد‌
بابا محمد اقا ،رفتن بیرون

با این حرف، شوهر خاله و بابا سریع رفتن بیرون.

یهو خاله محکم نشست رو زمین

خاله:
یا حضرت عباس پسرمو از خودت میخامم.😭😭😭😭
یا حضرت زینب پسرمو بهم برسون😭😭

همه زده بودن زیر گریه...

دنیا رو سرم میچرخید..
تا حالا حالم انقدر بد نشده بود...
کل خونه انگار صدا میکردن امیرعباس امیرعباس....
خاله رو بهم گفت :زنگ بزن.
زنگ بزن محم بگو چی شده چرا رفت...


اصلا توان این کار هم نداشتم...

.اروم به ریحانه گفتم:
من:ریحانه برو زنگ بزن ،من نمیتونم

ریحانه:یعنی چی نمیتونییی😡 برو زنگ بزن من مامانو اروم کنم.

من:ریحانه نمیتونم میفهمی.

انگار فهمید حالمو....

دیگه صدرصد فهمید امیرعباسو دوسش دارم...😭😭

ریحانه بلند شد بردتم تو اشپزخونه گفت:
ریحانه:مریم خوبی؟؟؟؟!چت شده چرا رنگت پریده.؟؟؟؟😳😳

فقط یک حرف به من، کافی بود که اشکمو راه بندازه....
شروع کردم به گریه کردن...

من😭😭:ریحانه برو زنگ بزنه چیشدهههه
من امیر عباسو نمیخام اصلا،😭😭
فقط سالم باشه😭😭😭😭
من غلط کردم خدا😭 من نمیخامش😭
یا حضرت زینب😭😭.

ریحانه با این حرفام بغلم کرد زد زیر گریه😭😭😭
ریحانه:😭😭الهی من فدات شم.
مریم گریه نکن😭😭باشه چشم میرم زنگ میزنم،اروم باش 😔.

دووید رفت تلفنو برداشت که زنگ بزنه.

ریحانه:مریم شماره محمد چندهههه

شماررو گفتم،زنگ زد....
ریحانه:اَه برنمیداره😭😭😭

مامان:بزن دوباره ریحانه.

از دوباره شماره گرفت.
اما برنمیداشت...
من:زنگ بزن شوهرخاله یا بابام.

شماره شوهرخاله و بابارو زد اما هیچکدوم برنمیداشتن..😔


خاله:دیدی مهنوش😭😭 واسه پسرم حتما یه اتفاقی افتاده😭😭😭

مامان:😭😭دعا کن خواهر،‌ان شاالله چیزی نیشده، حتما هنوز از سوریه راه نیوفتاده.

خاله:😭😭نهههه.
دفعه های قبل هم همیشه بعد از اذان صبح ،راه میافتاد😭از همون موقعی که آشو گذاشتم رو گاز هی دلشوره داشتم،نگو دلشورم الکی نبوده😭😭😭

ریحانه:مامان بس کن هی نفوذ بد نزن.😭😭

من هنوز تو اشپزخونه بودم،
تو ظرفشویی صورتمو شستم اومدم بیرون...


ساعت هشت غروب بود اما از هیچکدوم هیچ خبری نبود...
دیگه مطمئن شده بودیم یه اتفاقی افتاده...
زنگ میزدیم اما هیچکدوم جواب نمیدادن...مجبور بودیم صبر کنیم تا خودشون بیان

#ادامه دارد....

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar❤️🍃
#ادامه_داستان📚

#از_راه_طــــــ💛ــــلـــــایــــــي_تـــــــا_عــــــــ😇ـــــــرش 🌸

👆👆👆
#ادامه_داستان

از راه طلاــ💛یي تا عــرش😌👆
#ادامه_داستان📚

#از_راه_طــــــ💛ــــلـــــایــــــي‌تـــــــا‌عــ😇ــرش

👆👆
#ادامه_داستان

از راه طلاــ💛یي تا عــرش😌👇🏻
#ادامه_داستان

از راه طلاــ💛یي تا عــرش😌👆🏻
#ادامه_داستان

از راه طلاــ💛یي تا عــرش😌👆🏻
#ادامه رمان❤️معجزه زندگی من❤️😍👆
Ещё