#رمان_گل_محمدی6⃣
#پست۶نمیدانم من پر کشیدم یا او ....در آغوش هم گریه میکردیم...
😭مادر_شهرزاد کجا بودی؟مادر به فدات...
لبم را میگزم...
من_خدا نکنه
خم میشوم و پاهای برهنه اش را میبوسم...
حتی کفشش را نپوشید...
😕من را به خودش چسباند و به داخل خانه برد و همه جایش را نشانم داد...احساس میکردم شئ با ارزشی شده ام...
🙁خانه ما دوبلکس بود و با حیاطی جنگل مانند...شبیه خانه باغ های قدیمی...از وسط خانه یک پله چوبین مارپیچ به طبقه دوم میخورد ...طبقه پایین حمام و سرویس بهداشتی و هال و پذیرایی بود و طبقه بالا چهار اتاق خواب به همراه تراس و یک سرویس بهداشتی ....
با هم از پله ها بالا رفتیم ... روی تراس یک میز بود و دور میز پیر زن و پیر مردی بودند....مادرجون تاج الملوک و پدر بزرگ علی....پیش رفتم و دست هر دویشان را بوسیدم...
😊هر دو با مهر بوسه ای به روی موهای گیس شده ام که به تازگی از شر روسری خلاص شده بود زدند...
حانیه هم به ما پیوست و حسین به خانه خاله رفت...مادر مرا کنار خودش نشاند...
☺️مادرجون_از خودت بگو دلبندم...
من_خب من تو کالج نیویورک درس خوندم و عکاس شدم و ستون عکاسیه روزنامه نیویورک تایمز رو داشتم...و الان با بیست و پنج سال سن در خدمتم...
😶مادربزرگ دوباره بوسه ای به سرم زد...
💋مامان_بهتره استراحت کنی شهرزاد...دنبالم بیا تا اتاق تو نشون بدم...
🚶مطیعانه پشت سرش راه افتادم
@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده :یه بنده خدا