🌺

#قسمت_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_چهارم

✍🏻بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
_متشکرم هوا خوب بود
باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:
_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.
+عزیزم
عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟
هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .
احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته
نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم اما حاج آقا ...
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم !
امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم.

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_چهارم

صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.

سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده‌.

کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود‌.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..

رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.

درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم

مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_چهارم


لباسامو عوض کردم
افتادم رو تخت،نمیدونم کِی خوابم برد
که باصدای در بلند شدم

-بله؟!

-محمدم

+بفرما

-😂😂اون چه وضعههههه؟!!!

+😐😐چی؟!

-موهااات😂بزا یه عکس بگیرم ببین😂😂

-😐باشه

-ببین😂

+😂😂خااک عالمممم،الان درستش میکنم،پاک کن اونو😂

-نه بزار یادگاری بمونه😜

-😡نخیرر،پاک کن بدجوره
بالشو هم پرت کنم تو صورتش😐😂

+😂خب حالا

بلند شدم شونرو اوردم،موهامو شونه کردم،بالای سرم بستم

-خوب شد؟!

+اره عالی😘😘

-خب چیکارم داشتی؟!

+😳خب اومدم پیش خواهرم،حق ندارم؟!😒

-اخه تو از این کارا نمیکردی😂

+حالا میخام بکنم،مشکلیه؟!😒

-نچ،خوشحال میشیم😜

+شام آمادس بریم

-برو من میام،تختو درست کنم بعد

+باشه

کارامو رسیدم رفتم پایین

+سلااام،عشقااا😍

بابا:سلام دختر بابا،چطوری

-عالی،شما خوبید؟!

+الحمد الله خداروشکر☺️

+مامی شام چی داریم؟!😋

-هرچی درست کردم باید بخوری😒

+😂میدونممم،همینحور پرسیدم خو😒

-کتلت داریم

+اوووم،ایول😋


سر سفره شام بودیم بابا پرسید:
از دانشگاه چه خبر؟!درساتو میخونی؟!

+خوبع،البتههه

-افرین دخترم😘😘
امیر عباس هم میبینی؟!

+😳😐اره چطور؟!

-هیچی همینجوری،بگم حواسش بهت باشه😊

+😳وا یعنی چی؟!مگه بچم، که حواسش بهم باشه؟! اولن از دستش که هیچ کاری نمیتونم بکنم،همرو باید بهش بگم،و الانم که میخاید بگید حواسش بهم باشه،پس دیگه باید باهاش برم باهاش بیام،و نزاره از پیشش جُم بخورم،خودم مراقب خودم هستم،نیازی به کسی ندارم😕😏😏😏😏😏

محمد:چته تو،خب بابا راست میگه بابا

بابا:😐😐وا دخترم،من منظوری نداشتم که،از مراقب کردن تو،این بود که حواسش بهت باشه که کسی اذیتت نکنه

+خودم میدونم،بلدم چجوری از خودم مراقبت کنم،نیاز به اون برادر بسیجی نیست.😏

بلند شدم،گفتم دست شما درد نکنه،کار دارم باید برم کارامو انحام بدم،شبتون بخیر

کسی چیزی نگفت اومدم اتاق


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar🍃❤️
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_چهارم

#نویسنده_رز_سرخ


_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟🤔

سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه😁😁

_ای بابا😢
من باید10 خونه باشم که
اه😞
مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن
سپیده_غر نزن دیگه
اصل مهمونی همون11 شروع میشه
حالا یکاریش میکنیم 😝😝
_ اوکی🙁
راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم
نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که...
سپیده_اووووف
خانواده تو هم الکی سخت میگیرن😒😒
اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی
باید قبول کنن تو با اونا فرق داری
_ بالاخره قبول میکنن☹️
خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم
کاری نداری؟
سپیده_نه عزیزم
میبینمت فعلا...😘
.
.

وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم
خب دیگه وقت رفتنه
_بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه
بابا_برو دخترم
مواظب خودت باش
سعی کن زودتر از10 آماده باشی
به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری...
_نهههه😱😱
یعنی خودم با آژانس میام بابایی 😑😑
نیازی نیست حسین بیاد
اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه

بابا_باشه دخترم🤔
برو در پناه خدا
_خداحافظ بابایی😙

اخیش انگار بخیر گذشت
این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه...
.
.
.
.
مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟🤔
بابا_پیش پای شما رفت.
_یکم رفتارش عجیب نبود؟😶
_چطور خانم جان؟
_آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد
چی بگم خانم
ان شاالله که سرش به سنگ خورده...😞
.
.
.
نگین_سلااااام حلما جون
خوش امدی عشقم😍
بیا تو
_ سلام عزیزدلم☺️
چه خوشگل شدی دختر
تولدت مبارررررک

نگین_مرررسی جیگر
بیا که سپیده از کی منتظرته
دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه

اگه آژانس دیر نمی‌کرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم
نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم
چیکار کرده بودن😯😍
خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن
دمشون گرم
نگین_به چی نگاه میکنی دختر
دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته
راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...🙄🙄
خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم😐

نگین:ببین کی امده سپیده؟
سپیده:کی؟؟؟
نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین
سپیده: به به حلما خانم
چه عجب، بالاخره امدی😏
به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟
حلما : سلامت کو خاله سوسکه😉
شرمنده آژانس دیر امد.
نگین: خب حالا
سریع حاضر شین الان مهمون ها میان
من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم
سپیده باش برو
یکم دیگه ما هم میاییم
حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش
سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم
مامانش رفته خونه خالش
باباشم که ماموریته نیمده هنوز
حلما: واااا😳😳 ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟
سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...😬😬
برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم
بلندیش تا زانو هام بود
که زیرش ساپورت میپوشیدم
یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه
بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد
بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد😄

سپیده:خدا لعنت کنه حلما
چقدر قشنگ شدی
حلما: من قشنگ بودم خانوم ☺️☺️
سپیده : ایشش😏
مگه این که خودت از خودت تعریف کنی
حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟
سپیده : موهاتم من درست کنم
خونه چیکار میکردی پس؟
اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن
انگار مهموناش دارن میان
سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی..
وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو
صدای مردونه شنیدم😶
سپیده: عه
چیزه... 🙄
خب حلما یادم رفت بهت بگم...
مهمونی قاطیه
حلما:چی؟؟؟؟😳😳
الان یادت افتاد بهم بگی؟؟😠😠
خدا لعنت کنه سپیده
من فکر کردم فقط خودمونیم...😏😏
سپیده : خب حالا مگه چیشده؟
چهار تا پسر هم هست دیگه
لباست که مناسبه
عادت به حجاب هم که نداری
چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟
سپیده نمیتوتست درکم کنه😔😔
همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم😞😞😞
تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟
من به حسین قول داده بودم
باید سر قولم میموندم...
سپیده: خب حالا
قیافشو زانوی غم بغل کرده
چیزی نشده که😕😕😕
هر چی سخت بگیری بدتره
همش چند ساعت مهمونیه
حالشو ببر دختر
کسی که نمیدونه تو اینجایی!
از چی ناراحتی پس؟
حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی
شاید من اصلا نمیمدم... 😒😒
سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن
طوری نمیشه نگران نباش
من ولی دلشوره عجیبی داشتم😢
همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن...
حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم
.
‌.
.
💞💞💞💞💞💞💞💞
@chadorihay_bartar
💞💞💞💞💞💞💞💞
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_چهارم

جا به جایی به لطف کمک های رفقای عباس به خوبی انجام گرفت،
بعداز پایان کارها پدر رفت تا پول ماشین را حساب کند و برای خانه ی جدید شیرینی بخرد,
چادرم را در آوردم کف دست هایم را به هم زدم و به خواهر هایم حمیده و عالیه خطاب کردم که:
خب دخترا وقت نشستن نیست پاشین پاشین که هرچه زودتر باید تمام این وسایلو جاگیر کنیم
راستی یادتون نره تو این خونه دخترا یه اتاق پسرام یه اتاق و به احمد برادرم کوچکم اشاره کردم
همه غُر,غُرکنان مشغول کار شدند مادرم هم ذوق خانه ی جدیدش را میکرد و مدام میگفت نگاه کن راضیه چقدر کابینت دارد   چه پنجره های بزرگی هم دارد
باغچه اش را دیدی و زیر لب زمزمه می کرد اصغرآقا خدا خیرت بده باعث و بانی کار خیر شدی
مدام به اتاق ها سرک می کشیدم مبادا یکی از بچه ها از زیر کار دربرود
خودم هم دستمال دستم گرفته بودم و به کمک مادر خاک از روی بشقاب ها و ظرف ها می گرفتم تا همه چیز تمیز تمیز باشد
در حین کار مادرم گفت:
راسی راضیه یه چیزی میخواستم بهت بگم
بگو مامان
همانطور که از گرد و خاک بعضی از ظرف ها به عطسه افتاده بود گفت:
این آقا کمالی رو که میشناسی هم محله ای قدیممون
کمی فکر می کنم:
اهان اصغر
عه اصغر چیه دختر
بهش می گفتیم اصغر آقا کمالی
کارخونه دارن وضع خوبن
از دار دنیام دوتا پسرداره حامد و حمید
حمید!
حمید! چقدر این اسم برایم آشناست
دستم را بروی گونه می کشم همان جای سیلی پدرم روز اعلام نتایج روبروی کافی نت
اهان فهمیدم میشناسم پسرشو همون که درازه لاغره عینکیه
مادرم کارش را رها می کند
و چنگ به دامن سفید گل صورتی اش می زند و می گوید:
وا دختر!! قشنگ حرف بزن درمورد پسر مردم
باخنده می گویم:
مامان شمام امروز گیردادی به ادب من حالا چرا انقد از اونا حمایت می کنی خب مگه پسره غیراینه
پسره خوبیه اینطور درموردش نگو
نمیدانم چرا آنقدر دوزاری ام دیر می افتد احتمالا قضیه بودار بنظر می رسد  به آرامی درحالی که دستم را زیر شیر ظرفشویی می شویم می گویم:
حالا خبریه!!
مادر درون کابینت را نگاه می کند و می گوید:
خبر که,
بعداز کمی مکث آرام می گوید:
خواستن که برا پسرشون بیان خواستگاری
چشمانم گرد می شود,
تا الان که درست وسط 20 سالگی قرار گرفته ام جرات فکر کردن به خواستگاری و این جورصحبت ها را نداشتم کمی جا میخورم و توی فکر می روم
چاقویی برمی دارم وکارتن بعدی را باز می کنم,
راضیه موقعیت خوبیه پسرِ وضعشون خوبه درس خوندم هست
جوابی برای حرف های مادرم ندارم حسابی فکرم درگیر است باخودم با خودی که انگار یکهو با آن روبرو شده ام
مادرم با تشر می گوید:
راضیه چته چرا ماتت برده خوب نیست هنوز خبری نشده بری تو خیالات
به خودم می آیم و به مادرم نگاه می کنم:
باید فکر کنم,
فکر کردن نداره میان و میرن حرف میزنین شایدم خدا خواست و
 صدای زنگ آیفون بلند می شود
خواهرها و برادرِ کوچکم سمت آیفون می دوند و دعوا می کنند که چه کسی زودتر جواب بدهد که من سر می رسم و یک نیمچه دادی می زنم و همه شان کنار می روند
کیه؟؟
همسایه ام!
بله!!؟
تشریف میارین دم در عزیزم
بله الان
در چهار چوب آشپزخانه می ایستم می گویم:
مامان یه خانمس میگه بیاین دم در
وا کیه ما که اینجا کسی رو نمیشناسیم خودت برو نمی بینی وضعمو
و به دامن کوتاه وبلوز آستین کوتاهش اشاره می کند
که احتمالا حوصله پوشاندشان و تا دم در رفتن را ندارد
باش پس خودم می رم
چادر مشکی ام را از گوشه اتاق بر میدارم و تکانش می دهم ذرات غبار در فضا به حرکت در می آیند,
کشش را پشت گوشم می اندازم  و تا حیاط می دوم
در آهنی کوچک را باز می کنم,
زن جوانی با قد متوسط که یک چادر رنگی را با مهارت پوشیده جوری که ابروهایش پیدانیست
ولی می توانم ببینم چه روسری حریر صورتی سرش کرده و چشمان روشنش که  زیر آفتاب برق می زد
همراه با یک سینی پر از ظرف غذا روبروی در ایستاده
سلام من خانم لطیفی هستم  بی زحمت
و سینی را بدستم می دهد
هاج و واج مانده ام!!
دستتون دردنکنه ولی اینا چیه
اینا یه خوش آمد گویی ناقابله
برای همسایه ی عزیز
نمیدانم چه بگویم فقط تشکر می کنم و کمی براندازش می کنم
بنظرم مرتب و منظم می آید انگار از دل یک
مهمانی بیرون آمده
لبخندش بسیار زیباست
می پرسد:
مادرتون نیستن؟
چرا چرا  ولی ببخشید دستشون بنده بفرمایید تو خانم لطیفی
خیلی ممنون عزیزم می دونم الان شرایط مهمونی نیست منم بچه هام خونه منتظرن تنهان با اجازتون راستی اسم شما چیه ؟
هول می کنم
راضیه!
منم هاجرم خیلی خوشحال شدم شمارو دیدم برین تا غذا سرد نشده بزارین روی گاز فقط ببخشید کمه
سلام به مادر هم برسونید
بازم ممنون هاجرخانم  لطف کردید
سرتکان می دهد و می رود
با نگاه دنبالش می کنم
دو خانه بعد از خانه ما خانه ی هاجر است...

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهارم
￿
وارد اتاق شد 
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد 
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق

بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم 
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بلهشما از کجا میدونید
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....

￿ #خانوم_علے_آبادے
ادامه دارد.....
@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه❤️
#قسمت_چهارم
بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂
_کوفت😡 سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی😡
فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها😂 اخ اخ دلم😂 تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش😂
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم😏
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا😑اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایه بازی نیس😃) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین☺️
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن 😍
_آخی دوربین جوووونم😍 چقدر دلم برات تنگ شده بود 😘
اوه اوه بلند گفتم 😱 برادر جواد داره عین بز نگام میکنه🙄
_عه چرا منو نگاه میکنید😳 حرکت کنید دیگه😤
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم😳 دستورم میده😡 اوندیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم😡
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید😁خودم میرسونمتون 😤
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم🤐
وااای نه رسیدیم😨 ولی چه رسیدنی😕ماشین کرمان رفته😖
فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم😨
_نمیدونم😢
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نعععع😳 میرن جمکران😍 اخ جوووون جواد جوون بزن بریم😊
اوه اوه😳
یا همه امام زاده ها😱
چی گفتم😁
چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه😐
جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه😳
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم😔
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم🤒
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد😥 ویگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو😢

ادامه دارد....

همراه با شهدا باشید

@chadorihay_bartar