#چشم_هایم_برای_تو #قسمت_چهارمجا به جایی به لطف کمک های رفقای عباس به خوبی انجام گرفت،
بعداز پایان کارها پدر رفت تا پول ماشین را حساب کند و برای خانه ی جدید شیرینی بخرد,
چادرم را در آوردم کف دست هایم را به هم زدم و به خواهر هایم حمیده و عالیه خطاب کردم که:
خب دخترا وقت نشستن نیست پاشین پاشین که هرچه زودتر باید تمام این وسایلو جاگیر کنیم
راستی یادتون نره تو این خونه دخترا یه اتاق پسرام یه اتاق و به احمد برادرم کوچکم اشاره کردم
همه غُر,غُرکنان مشغول کار شدند مادرم هم ذوق خانه ی جدیدش را میکرد و مدام میگفت نگاه کن راضیه چقدر کابینت دارد چه پنجره های بزرگی هم دارد
باغچه اش را دیدی و زیر لب زمزمه می کرد اصغرآقا خدا خیرت بده باعث و بانی کار خیر شدی
مدام به اتاق ها سرک می کشیدم مبادا یکی از بچه ها از زیر کار دربرود
خودم هم دستمال دستم گرفته بودم و به کمک مادر خاک از روی بشقاب ها و ظرف ها می گرفتم تا همه چیز تمیز تمیز باشد
در حین کار مادرم گفت:
راسی راضیه یه چیزی میخواستم بهت بگم
بگو مامان
همانطور که از گرد و خاک بعضی از ظرف ها به عطسه افتاده بود گفت:
این آقا کمالی رو که میشناسی هم محله ای قدیممون
کمی فکر می کنم:
اهان اصغر
عه اصغر چیه دختر
بهش می گفتیم اصغر آقا کمالی
کارخونه دارن وضع خوبن
از دار دنیام دوتا پسرداره حامد و حمید
حمید!
حمید! چقدر این اسم برایم آشناست
دستم را بروی گونه می کشم همان جای سیلی پدرم روز اعلام نتایج روبروی کافی نت
اهان فهمیدم میشناسم پسرشو همون که درازه لاغره عینکیه
مادرم کارش را رها می کند
و چنگ به دامن سفید گل صورتی اش می زند و می گوید:
وا دختر!! قشنگ حرف بزن درمورد پسر مردم
باخنده می گویم:
مامان شمام امروز گیردادی به ادب من حالا چرا انقد از اونا حمایت می کنی خب مگه پسره غیراینه
پسره خوبیه اینطور درموردش نگو
نمیدانم چرا آنقدر دوزاری ام دیر می افتد احتمالا قضیه بودار بنظر می رسد به آرامی درحالی که دستم را زیر شیر ظرفشویی می شویم می گویم:
حالا خبریه!!
مادر درون کابینت را نگاه می کند و می گوید:
خبر که,
بعداز کمی مکث آرام می گوید:
خواستن که برا پسرشون بیان خواستگاری
چشمانم گرد می شود,
تا الان که درست وسط 20 سالگی قرار گرفته ام جرات فکر کردن به خواستگاری و این جورصحبت ها را نداشتم کمی جا میخورم و توی فکر می روم
چاقویی برمی دارم وکارتن بعدی را باز می کنم,
راضیه موقعیت خوبیه پسرِ وضعشون خوبه درس خوندم هست
جوابی برای حرف های مادرم ندارم حسابی فکرم درگیر است باخودم با خودی که انگار یکهو با آن روبرو شده ام
مادرم با تشر می گوید:
راضیه چته چرا ماتت برده خوب نیست هنوز خبری نشده بری تو خیالات
به خودم می آیم و به مادرم نگاه می کنم:
باید فکر کنم,
فکر کردن نداره میان و میرن حرف میزنین شایدم خدا خواست و
صدای زنگ آیفون بلند می شود
خواهرها و برادرِ کوچکم سمت آیفون می دوند و دعوا می کنند که چه کسی زودتر جواب بدهد که من سر می رسم و یک نیمچه دادی می زنم و همه شان کنار می روند
کیه؟؟
همسایه ام!
بله!!؟
تشریف میارین دم در عزیزم
بله الان
در چهار چوب آشپزخانه می ایستم می گویم:
مامان یه خانمس میگه بیاین دم در
وا کیه ما که اینجا کسی رو نمیشناسیم خودت برو نمی بینی وضعمو
و به دامن کوتاه وبلوز آستین کوتاهش اشاره می کند
که احتمالا حوصله پوشاندشان و تا دم در رفتن را ندارد
باش پس خودم می رم
چادر مشکی ام را از گوشه اتاق بر میدارم و تکانش می دهم ذرات غبار در فضا به حرکت در می آیند,
کشش را پشت گوشم می اندازم و تا حیاط می دوم
در آهنی کوچک را باز می کنم,
زن جوانی با قد متوسط که یک چادر رنگی را با مهارت پوشیده جوری که ابروهایش پیدانیست
ولی می توانم ببینم چه روسری حریر صورتی سرش کرده و چشمان روشنش که زیر آفتاب برق می زد
همراه با یک سینی پر از ظرف غذا روبروی در ایستاده
سلام من خانم لطیفی هستم بی زحمت
و سینی را بدستم می دهد
هاج و واج مانده ام!!
دستتون دردنکنه ولی اینا چیه
اینا یه خوش آمد گویی ناقابله
برای همسایه ی عزیز
نمیدانم چه بگویم فقط تشکر می کنم و کمی براندازش می کنم
بنظرم مرتب و منظم می آید انگار از دل یک
مهمانی بیرون آمده
لبخندش بسیار زیباست
می پرسد:
مادرتون نیستن؟
چرا چرا ولی ببخشید دستشون بنده بفرمایید تو خانم لطیفی
خیلی ممنون عزیزم می دونم الان شرایط مهمونی نیست منم بچه هام خونه منتظرن تنهان با اجازتون راستی اسم شما چیه ؟
هول می کنم
راضیه!
منم هاجرم خیلی خوشحال شدم شمارو دیدم برین تا غذا سرد نشده بزارین روی گاز فقط ببخشید کمه
سلام به مادر هم برسونید
بازم ممنون هاجرخانم لطف کردید
سرتکان می دهد و می رود
با نگاه دنبالش می کنم
دو خانه بعد از خانه ما خانه ی هاجر است...
ادامه دارد...
نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar