🌺

#قسمت_هفتاد
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_نهم97⃣
#فصل_دوم ✌️


_ بگو؟

_ نمی شینی؟

_ نه.

_ مرتضی ازت خواهش میکنم این بچه بازیا رو بزار کنار. بشین دوکلمه حرف بزنیم بابا.

مرتضی با اکرام پشت میزش نشست و بدون این که نگاهی به ارشا بیندازد، گفت: بفرمایین.

_نگاهمم نمی کنی اما.. خیلخب باشه.
ببین مرتضی من یه شریکی پیدا کردم تو کار موسیقی و این که استودیو بزنیم با هم. خبر داری که؟

_ من از کارای تو هیچی نمی دونم.

_ خیلخب کج خلقی نکن. ببین اومد دست شراکت بست و حتی تو محضر ثبتش کردیم اما بعد از مدتی که چک کشیده بودیم واسه خرید استودیو زد به چاک و غیبش زد.
چک از من بود و اون بیشرف قول داده بود سر موعد پولو بریزه حسابم که از حسابم برداشت کنن اما رفت و دست من و گذاشت تو حنا.
به چه کنم چه کنم افتادم و چکم برگشت خورد. طرفی که بهمون استودیو رو فروخته بود شاکی اومد پیشم گفت اگه تا یه هفته پول و نریزی تو حساب با مامور میام اینجا.

آهی کشید و ادامه داد.

_ گشتم و گشتم تا ردی از خانوادش پیدا کنم که دخترش و پیدا کردم. به طرف نمی خورد دختری همسن لیلی داشته باشه.

چشمای مرتضی از خون قرمز شد و مشتش را به هم فشرد. از این که پسر عمویش، نام همسرش را خالی و صمیمی به زبان بیاورد عصبی می شد.

_ لیلی خانم.

_ خب همون. ببین مرتضی دارم بهت هشدار میدم این دختره می خواد زندگیتون و خراب کنه.

یهو از جا پرید و گفت: کی؟ کدوم دختره؟ عین آدم حرف بزن ببینم.

_ شهرزاد. دختر همین آدمی که دست من و گذاشت تو پوست گردو. بهش نزدیک شدم و فهمیدم دوست لیلی.. لیلی خانمه و دلباخته قدیمی تو.
می‌گفت یه نقشه هایی تو سرشه که میخواد عملی کنه. نزار پاش تو زندگیتون باز بشه مرتضی.

_اومدی اینجا خاله زنک بازی کنی یا وکالت من و بگیری؟

_ اومدم با یک تیر دو نشون بزنم و آگاهت کنم. باز نگی نگفتی مرتضی.

به قصد خروج برگشت که مرتضی گفت: پس بقیش چی؟

_ بقیه نداره. از دختره پولی که باباهه قرار بود بده رو گرفتم.

_ چجوری؟

اشاره ای به سرش کرد و گفت: این جور وقتا مخ خیلی خوب کار می کنه.

_ چرا اومدی پیش من ارشا راستش و بگو.

_ چون می‌خواستم آگاهانه کنم همین. خدافظ.

این را گفت و رفت. مرتضی با یک ذهن آشفته و نگران به حرف های ارشا فکر کرد. دلش نمی خواست باور کند.. هیچ کدامشان را...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_هشتم87⃣
#فصل_دوم ✌️


_مرتضی؟ مرتضی بیدار شو دیرت شد.

_ هوم؟

لیلی خندید و گفت: میگم پاشو دیرت شد
چرا ساعتت و کوک نکردی مرتضی؟ مگه امروز با موکلت قرار نداشتی؟

مرتضی مثل فنر از جا پرید و با چشمان گرد شده به ساعت دیواری نگاه کرد.

_ چی؟ ساعت۱۰ صبحه؟

_ بله دو ساعته دارم صدات می زنم. بیدار شو دیگه.

_ ای بابا چرا زودتر بیدارم نکردی خب؟

_ دارم میگم یه ربع دارم صدات می زنم تکون نمی خوری ماشالله. زود پاشو.

مرتضی با عجله حاضر شد و بدون صبحانه خانه را ترک کرد. موکلی که دیروز با او تماس گرفته بود و صدایش عجیب و غریب بود، به نام آقای حصاری وقت گرفته بود تا امروز به دفتر مرتضی بیاید و با او درباره مشکلش حرف بزند.

با یک ربع تاخیر رسید. منشی به او گفت: آقای ایزدی نیم ساعته موکلتون اومدن شما کجایین پس؟

_می دونم باید آن تایم باشم اما خب.. خواب موندم.

منشی خنده اش گرفت و مرتضی هم به خنده افتاد.

_ برین تو دفتر منتظرتونن.

_ چرا راه دادین بره تو؟

_ چون مثل اینکه کار واجب داشت با شما و خیلیم مشتاق بود که اتاقتون و ببینه. دو دقیقه نمیشه رفته تو.

_ ای بابا خانم مگه من همچین اجازه ای به شما دادم آخه؟بحث امنیت دفتره اصلا میشناسین طرف و که راهش دادین تو اتاق من؟

_ نه ولی..

_ ولی چی؟ ای بابا..

با عصبانیت سمت اتاقش حرکت کرد و حرف های آخر منشی را نشنید که گفت: ولی شبیه اون مشخصاتی بود که شما فرمودین..

با وارد شدن مرتضی، شخصی که مبل روبرویی میز را اختیار کرده بود، برگشت و گفت: سلام پسر عمو.

مرتضی با تعجب گفت: ارشا؟ تو این جا چی کار می کنی؟ مگه من نگفتم دور و بر من نباش؟

_ من وقت گرفتم ازتون جناب وکیل. با همه موکلتون این طوری برخورد می کنین؟ سلامم که یادت رفت.

_ سلام. من اگه می دونستم تو با یک فامیل دیگه خودت و معرفی می کنی اصلا وقت نمی دادم بهت. برو بیرون.

_ مرتضی به حرفم گوش بده.

_ نه برو بیرون گفتم.

_ این رسم مهمون نوازی نیست آقای ایزدی.

_ببین ارشا من می دونم یه سری چرت و پرتی می خوای تحویل من بدی برای همین خودت با پاهای خودت برو بیرون تا بیشتر از این عصبی نشدم. خود به خود این چند روز از دستت کشیدم. بسه دیگه.

_ نه دیوانه من برای یک پرونده اومدم پیشت.

_ پرونده؟ تو؟

_ آره مگه چمه؟ یک کار حقوقی دارم بخدا. بیا بشین مزاحمت نمیشم.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_هفتم77⃣
#فصل_دوم✌️🏻


_ سلام آقا مرتضی منم مرضیه.

_ عه سلام مرضیه خانم. ببخشید آخه شماره لیلی بود من...

_ اشکال نداره. خوبین؟ چه خبرا؟

_ الحمدالله خوبم شما خوبین؟ آقاتون خوبن؟

_ ممنون سلام داره. میگم‌ پاشین بیاین این جا شام دور هم باشیم.

_ نه ممنون مزاحم نمیشم. بگین لیلی حاضر باشه تا نیم ساعت دیگه میام دنبالش.

_ نه دیگه اگه نیاین همون آقامون سرم و‌ می بره.

لیلی خندید که مرضیه هم به خنده افتاد.

_ عه خدانکنه. چرا خب؟

_ گفتن اگه شام شما رو نگه ندارم سرم و میزاره لب جوب و پخ پخ. خلاصه خود دانی.

_ ای بابا.

_ بله. آخه کسیم نیست من تنهام شوهرمان که ماموریته بیاین خب.

مرتضی خندید و گفت: چشم به روی چشم حتما میام.

_ جدا؟ سرکاری که نیست؟

_ نه بابا سرکاری چیه؟ میام حتما.

_ پس منتظریم.

صدای بوق ممتد باعث شد مرتضی به خنده بیفتد و برای پوشیدن کتش برخواست. از آن روزی که ارشا را دم دفتر دیده بود دیگر خبری از او نشده بود.
به منشی هم سپرده بود هر کس که با این شکل و قیافه آمد به هیچ وجه او را راه ندهد.
کتش را پوشید و کیف سامسونتش را برداشت. در دفتر را قفل کرد و به سمت ماشینش رفت. صدای ضبط را بالا برد تا افکار مزاحم از اطرافش دور شوند.


"چشمام ابر بارونه
دستامم یخ بندونه
عاشقت سرگردونه
قول میدم خوب شم این بار
قول مردونه"

انگار موزیک درحال پخش به او آرامش می داد. صدایش را بیشتر کرد و در فکر فرو رفت.
فکر لیلی.. لیلی که هر چه می کرد باز هم مجنون او بود.

"اگه تو نباشی با من
میمیرم از تنهایی
میترسم از فردایی
که بمونم من بی تو
اگه بگیری دستامو
که به دوریت عادت کرده
آرامش برمی گرده
آرامش یعنی تو.."

بالاخره رسید و از ماشین پیاده شد. آن شب را سعی کرد با همسر و دختر خاله همسرش حسابی خوش بگذراند. آخر شب بعد از دیدن فوتبال، به خانه برگشتند و زود به خواب رفتند.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_ششم67⃣
#فصل_دوم✌️🏻

_چطور ممکنه لیلی؟ نه امکان نداره.

_فعلا که داره مرضیه. با چشمای خودم دیدم.
باور نمی کنی حرفمو؟

_ باور که میکنم اما خب... اصلا به تو چه ربطی داره این موضوع؟ چه ضرری به تو میزنه؟

لیلی با آرامش برای مرضیه توضیح داد.

_ یادته یه بار از علاقه و اون قضیه دانشگاه برات گفتم؟ همون قضیه که شهرزاد به اسم کوچیک مرتضی رو صدا زده و آوازه اش تو دانشگاه پیچیده بوده؟

_ آره. اما چه ربطی به تو داره من نمی فهمم.

_ دودقیقه زبون به دهن بگیر تا توضیح بدم. من میدونستم که شهرزاد علاقه کوچیک یا شاید بزرگی به مرتضی داره اما به روی خودش نمیاره.
یا اصلا همون قضیه عکسا که اومد نشونم داد و خواست مرتضی رو تو چشمم خراب کنه. هی می گفت به دردت نمی خوره و جانماز آب می کشه‌.
همه اینا رو قبول داری؟

مرضیه سری تکان داد و گفت: آره.

_ از طرفین ارشا تو این مدت کمی که شناختمش یک حس ناشناخته ای به من داره.

_ یعنی چی؟

_ یه جوری نگاهم می‌کنه با غضب و موزیانه. حرفاش بوی ناامنی میده. از من درباره سیگار سوال کرد و شب مهمونی هم با مرتضی خیلی در جنگ بود.
مثل خروس جنگی بودن انگار. چشم دیدن هم و نداشتن. ارشا می تونست خودش و کنترل کنه و به رو میاره اما مرتضی نمی تونست.
هی سرخ می شد و وقتی به ارشا نگاه می کرد عصبی می شد موقع رفتن شونم دیدم دارن یه چیزی میگن اما دقت نکردم. خود مرتضی هم گفت با ارشا یه مسئله ای داشتیم که حل شده اما من می دونم نشده. اون روز تو پارکم از تعجب مونده بودم چیکار کنم وقتی این دو تا رو با هم دیدم. اصلا غیر قابل باور بود.

_ اوه لیلی جان سخت میگیری ها. قسمته دیگه حتما این دو تا رو بهم انداخته تموم شده رفته. الکی فکر نکن.

لیلی از این که هر چه به مرضیه توضیح می داد و او باز حرف خودش را می زد حسابی عصبی شده بود. قصد رفتن کرد که مرضیه جلویش را گرفت و گفت: زنگ بزن آقا مرتضی هم بیاد شب بمونین.

_ وای نه مرضیه زشته دیر وقته.

_ ساعت هشت شبه دخترجان میگم زنگ بزن بگو بیاد. آقامون گفت بدون آقا مرتضی نفرستشون برن. منم که تنهام بابا بزنگ بگو بیاد.

_ خب آخه می خوای استراحت کنی زشته بخدا.

_ میزنمت ها لیلی اصلا گوشی رو بده خودم.

موبایل را از دست لیلی قاپید و شماره مرتضی را که سیو شده بود گرفت.

_ جانم خانومم؟

مرضیه ریز خندید و گوشی را از دهانش فاصله داد.

_ چرا می خندی؟

_ آخه فکر کرد توام. میگه جانم خانومم.

_ خنگ جواب بده الان قطع می کنه اه.

سرش را به حالت فهمیدن تکان داد و صحبتش را با مرتضی ادامه داد.




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_پنجم57⃣
#فصل_دوم✌️🏻


_چیزی شده لیلی؟ تو خودتی چرا؟

لیلی جواب قانع کننده ای داد.

_ تو که دیروز حالت گرفته بود من ازت پرسیدم چیزی نگفتی و سر باز زدی از جواب دادن. بعد انتظار داری من حرف بزنم؟

_ من فرق دارم.

_ جدا؟ چه فرقی؟

_ من مردم می تونم خودم و نگه دارم اما تو نه. با روحیه ای که ازت سراغ دارم زود حالت خراب میشه و بهم میریزی.

لیلی مدافعانه گفت: نخیرم هیچم این طور نیست.

_ باشه انکار کن اما خودتم خوب می دونی اگر به من نگی که چت شده آخر شب با گریه هات بیدار میشم.

لیلی از جایش برخواست و با عصبانیت مشغول جمع کردن سفره شد.

_ کجا می بری داشتم شام می خوردما.

_ بسه چاق میشی.

مرتضی قاه قاه خندید و لیلی را عصبی تر کرد.

_ خانمی الان از چی ناراحتی؟

_ از این که وقتی ناراحتم سر به سرم می‌زاری حرصم میگیره. وقت بهتری سراغ نداری؟

_ نه خب تو این مواقع خیلی بامزه تر میشی.

و دوباره خندید. لیلی که حسابی خونش به جوش آمده بود با دست به سینه مرتضی کوبید و گفت: نخند میگم.

مرتضی که دید لیلی کاملا جدی است، خنده اش را قورت داد و گفت: چشم خانم شما امر کن.

سپس دستش را روی دهانش به شکل زیپی کشید و ساکت شد. لیلی که از حرص بغضش گرفته بود و هر آن ممکن بود اشک هایش سرازیر شود، رویش را برگرداند و مشغول شستن ظرف ها شد.

مرتضی که فهمید حال همسرش زیاد خوب نیست، دستانش را روی بازوهای لیلی گذاشت و گفت: خانمم؟ می خوای با هم حرف بزنیم؟

لیلی سرش را تکان داد. می دانست اگر کلمه ای بگوید، اشک از چشمانش فوران می کند. خیلی خودش را نگه داشته بود و بغضش را قورت داده بود. با این حرف مرتضی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و زد زیر گریه.

_ من و تو از اول قول دادیم پای همه چی بمونیم لیلی. حالا بگو چی شده که اینهمه پریشونی.

لیلی که به گریه افتاد، مرتضی خیالش راحت شد. می دانست اگر از گریه خالی شود حالش بهتر می شود.

_ از پریشب که مهمونا رفتن رفتارت با من عوض شد مرتضی. هر چی ازت پرسیدم هیچی نگفتی. تلفن و به روم قطع کردی نذاشتی خداحافظی کنم. شام درست کردم، لباس قشنگ پوشیدم، کلی منتظرت موندم بعدم که اومدی اون رفتار و باهام کردی.
چرا با من این کارو می کنی؟

مرتضی برای آرام کردن لیلی او را روی مبل نشاند و دستانش را میان دستان گرمش گرفت.

_عزیزم یک موضوعی بین من و ارشا بود که حل شد. بابت دیروزم واقعا عذر میخوام. می دونم نا امیدت کردم و ذوقت و کور کردم. من و ببخش لیلی جان.

لیلی که آرام شده بود گفت: قول بده دیگه هر چی شد به من بگی.

_ چشم حتما.

_ خب بین تو ‌و‌ ارشا چه اتفاقی افتاده بوده؟

مرتضی خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: وای چه بوی سوختنی میاد لیلی.

لیلی با دست به صورتش کوبید و به سمت آشپزخانه دوید.اما لحظاتی بعد برگشت و گفت: من و مسخره کردی؟ نشونت میدم.

دنبال مرتضی کرد و مرتضی هم از دست او فرار کرد. این بازی ها و خنده و شوخی ها ارشا را از ذهن لیلی برده بود.




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_چهارم47⃣
#فصل_دوم✌️🏻


صبح روز بعد مرتضی زود تر از لیلی بیدار شد و از خانه بیرون زد. لیلی آن روز کلاس نداشت. با بدن درد بیدار شد و از روی مبل پایین پرید. همه بدنش کوفته شده بود و این تقصیر مرتضی بود.

هنوز در دل مهر بزرگ و عمیقی از مرتضی حس می کرد و خوشحال بود که چنین مردی دارد. خودش را با بهانه های مختلف آرام می کرد.

_ همه زندگیت پستی و بلندی داره. مگه همیشه همه خوب و خوشن؟ یه روز غمه یه روز شادی. یه روز گریه یه روز خنده.
مهم اینه که تو بتونی تو هر شرایطی پشت همسرت بمونی.

لیلی به هوای گردش و هوا خوری از خانه بیرون رفت و کمی در پارک کنار خانه قدم زد. می دانست مرتضی شب می آید برای همین راهش را دور تر کرد که تا عصر، پیاده رویش طول بکشد.
ساع چهار بعد از ظهر بود و لیلی مشغول قدم زدن در پارک. ناگهان چشمش به نیمکتی افتاد و از دور به نظرش هر دو نفری که روی نیمکت نشسته بودند آشنا می آمدند. برای این که دیده نشود از پشت سر آن ها حرکت کرد و جلو رفت. هر چه نزدیک تر می شد قلبش تند تر می زد.
مرد را که شناخته بود. ارشا بود که با همان لبخند گشادش داشت با دختری حرف می زد که پشتش به لیلی بود و او را ندیده بود. بیشتر از آن نمی توانست جلو برود. پشت درهای قایم شده بود و برای دیدن چهره دختر بال بال می زد. آدم فضولی نبود اما کیف و مانتو دخترک عجیب به نظر او آشنا می آمد.

از طرفی قلبش گواهی خوبی نمی داد. آن قدر منتظر نشست که بالاخره برخواستند و دختر رویش را برگرداند.
لیلی با هین بلندی که کشید، دستانش را جلوی دهانش گذاشت. نفس هایش تند و بلند شد. باورش نمی شد. دستی که توی دست گذاشتند و لبخند زنان پارک را ترک کردند.

لیلی رویش را برگرداند و مسیر خانه را جوری طی کرد که همه فکر می کردند پسرش شده یا کسی او را دنبال می کند.
نمی خواست آن چه را مقابل چشمانش به درستی و واضحی دیده است، باور کند.

هی به خود نهیب می زد و می گفت: حتما.. حتما ازدواج کردن. آخه همین پریشب اومدن خونمون. اگه ازدواج کرده باشند که اونم باید بیاد.

سرش به دوران افتاده بود. از فکر اتفاقی که رخ دادنش را چیز عجیبی نمی دانست، دیوانه شده بود.
پس مرتضی چرا آن قدر ناراحت بود؟ بین مرتضی و ارشا چه دشمنی بود که وقتی از حرف زدن با او بر می گشت این گونه پریشان می شد؟
حتم داشت دیروز هم دم در دفتر ارشا را دیده است. باید سر از کار آن دو در می آورد و ارتباط آرشا با آن دختر را می فهمید.

آن شب غذایی نپخت و همان شام دیشب را گرم کرد. لباس زیبایی نپوشید و منتظر مرتضی نماند. شامش را خورد که مرتضی رسید. با تعجب نگاهی به خانه انداخت و کسی که به استقبالش نیامده بود.

_ سلام.

_ سلام.

_ خوبی لیلی؟ خسته نباشی.

_ ممنون شما هم خسته نباشی.

_ شام چی داریم خانم؟

_ لباسات و عوض کن بیا.

_ چشم رئیس.

شام یک نفره مرتضی را چید و خودش روی مبل نشست. مرتضی آمد و با دیدن لیلی و سفره کوچکی که پهن شده بود پرسید: تو نمی خوری؟

_ گشتم بود خوردم.

مرتضی نشست و زیر بار نگاه های لیلی غذایش را خورد. لیلی می خواست درباره ارشا سوالی کند که با دیدن حال خوب مرتضی پشیمان شد و نخواست او را بدتر کند.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_سوم37⃣
#فصل_دوم✌️🏻



مرتضی با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید.
منشی دفترش که خانمی سن و سال دار بود، با دیدن قیافه پریشان مرتضی جا خورد و گفت: آقای ایزدی حالتون خوبه؟

_ آره.

کمی مکث کرد و گفت: ببخشید سلام.

_سلام آقا. خوبین شما؟ اتفاقی افتاده؟

_ نه نه به کارتون برسین.

مرتضی خودش را تا عصر در اتاقش زندانی کرد و به هوای کار کردن روی یک پرونده،هیچ مراجعی را قبول نکرد.
لیلی هم وقتی پریشانی مرتضی را از پشت تلفن حس کرده بود با او تماس نگرفته بود تا شب که برگشت با او سخن بگوید.

خودش را سریع به خانه رساند و برای شام، شامی کباب درست کرد، خانه را مرتب کرد و لباس زیبایی پوشید.
منتظر مرتضی نشست و او بالاخره ساعت۱۰شب آمد.

وقتی که همه غذاها سرد شده و از دهن افتاده بود. لیلی، گلایه کنان سمت او رفت و سلام کردمرتضی جوابش را خیلی کوتاه داد. لیلی با عصبانیت گفت: چه وقت اومدنه؟ نمی‌گی تو این خونه دلم میپوسه؟ اومدم شام درست کردم خودم و آماده کردم منتظر موندم تا تو بیای.

مرتضی که حال حرف زدن هم نداشت نگاهی به لیلی انداخت و لبخند بی جانی زد.

_ قشنگ شدی. دستتم درد نکنه باور کن حالم خوب نیست. میرم استراحت کنم.

مرتضی قدم سمت اتاق برداشت که لیلی راهش را سد کرد و با اشکی که سعی می کرد مخفیش کند، گفت: مرتضی تو چته؟ از دیشب اینجوری شدی. اصلا به من توجه نمی کنی خب به من بگو چی شده.
از وقتی مهمونا رفتن، تو هم رفتی و یک آدم جدید جای خودت گذاشتی.
من همون مرتضی قبلی رو می خوام که خانومش براش مهم بود. میومد خونه به عشق لیلیش و با بوی غذاش، گرسنه میومد سر سفره و غذا می خورد.

_ یه امشب و تو رو جون هر کسی دوست داری بهم گیر نده. قول میدم خودم ذهنم و سر و سامون بدم. بزار برم بخوابم سرم داره می ترکه.

لیلی با بغض کنار رفت و مرتضی بی توجه از کنارش رد شد و وارد اتاق شد. دستانش را آن قدر به هم فشار داده بود که خون از آن ها رفته بود.
غذاها را به یخچال برگرداند و با گریه دانه دانه ظرف ها را شست و روی مبل دراز کشید. حتی برای تعویض لباس هایش هم جرات وارد شدن به اتاق را نداشت.

مرتضی برای اولین بار آنقدر عصبی و پریشان بود و این لیلی را نگران می کرد..


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_دوم27⃣
#فصل_دوم✌️🏻

کلاس را با بی توجهی گذراند و بعد از تمام شدن تایم کلاس، با مرتضی تماس گرفت اما برنداشت. دوباره و دوباره زنگ زد اما جوابی دریافت نکرد.
نگران شد و به تلفن خانه زنگ زد. رفت روی پیغام گیر و لیلی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت.

_الو سلام. مرتضی خوبی؟ خوابی؟ یا کلا نیستی؟ زنگ زدم به گوشیت چرا جواب ندادی؟ من کلاس دارم تا ظهر بیدارت نکردم چون دیدم خسته ای. چرا شب رو مبل خوابیدی آخه عزیزدلم؟
مرتضی؟ مرتضی خونه ای؟
کاری نکن بیام خونه بابا بخدا کلاس دارم.
اصلا دارم میام. خدا...

تا خواست خداحافظی کند مرتضی جواب داد: قطع نکن.

_ مرتضی؟ از دست تو چرا جواب نمیدی خب؟ مسخره کردی منو؟ گوشیتم که..

_ خواب بودم. چرا بدون من رفتی دانشگاه؟

_ خواب بودی.

_ خب باشم. دیشب گفتم خودم می‌برمت.

_ خیلخب حالا دعوا نداره که.

_ دعوا نکردم. من میرم دفتر کاری نداری؟

_ نه.. حالت خوبه مرتضی؟ مطمئنی؟

_ آره یکم سردردم فقط.

_ قرص بخور.

_ باشه. مواظب خودت باش خدافظ.

اصلا اجازه خداحافظی به لیلی را نداد و سریع گوشی را گذاشت. سرش از حرف دیشب ارشا هنوز درد می کرد. کاش می شد مشتی به دهانش بکوبد و حرف بی موقعی که زده بود را جبران کند.
با سر درد لباس هایش را عوض کرد و راهی دفتر شد. ماشینش را که در پارکینگ پارک کرد با تعجب جلوی در دفتر را نگاه کرد که ارشا را دید. با عصبانیت خواست سوار ماشین شود و برگردد که ارشا جلو دوید و صدایش زد.

_ مرتضی؟ مرتضی صبر کن کارت دارم.

سوار ماشین شد و پنجره را بالا داد.
ارشا به پنجره کوبید و گفت: مرتضی مگه با تو نیستم؟

شیشه را پایین داد و سلام کرد.

_ علیک سلام پسر خوب. چرا غریبی می کنی با ما؟

_ چون همه حرفات کنایه و متلک و پر از کینه است. بس کن این رفتارهای مسخرت و ارشا. به جایی نمی‌رسی.

_ اتفاقا میرسیم. می خوام باهات حرف بزنم. بیا پایین.

_ من با تو حرفی ندارم.

_ از کی تا حالا رو بر می گردونی از من پسر عمو؟

حرف های ارشا همه و همه کنایه و پر از زهر بود. لحن حرف زدن و پوزخندهایش همه برای مرتضی عذاب بود. کاش لیلی را هیچوقت با او آشنا نمی کرد.
کاش آن روز در دانشگاه به او نمی گفت که لیلی همانی است که عاشقانه دوستش دارد. کاش بذر کینه را در دل ارشا نمی انداخت.

_ من کار دارم ارشا بعداً حرف می‌زنیم.

_ پس چرا داشتی از محل کارت می گریختی برادر؟

_ چیزی یادم رفت داشتم بر می گشتم بیارمش.

_ اهل دروغ نبودی که تو!

_ بس کن ارشا برو الان اصلا حوصله ندارم.

ارشا آرنج از لب پنجره برداشت و گفت: باشه میرم اما یادت باشه یک گپ زدن طلب من. فعلا پسر عمو.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_یکم17⃣
#فصل_دوم✌️🏻


کمی گذشت که مرتضی آرام شد. لیلی هم خانه را جمع و جور کرده بود و ظرف هایی که با کمک دخترعموی مرتضی(آرشا) شسته بود را داخل کابینت ها گذاشته بود. برعکس آقا رضا بقیه برادر و خواهر هایش اعتقادات درست و محکمی نداشتند. لیلی هم مجبور بود دلبری ها و صدای ظریف آرشا را جلوی همسرش تحمل کند.

_مرتضی؟

_ بله؟

مهربان تر صدایش زد: مرتضی جان؟

_ جانم؟

_ چی آنقدر آقامون و اذیت کرده؟

مرتضی لبخندی زد و گفت: هیچی عزیزم. خسته نباشی واقعا امشب زحمت کشیدی برو استراحت کن که فردا کلاس داری صبح باید ببرمت.

_ نه نمی‌خواد خودم میرم مرتضی جان.

_ میگم برو بخواب.

از لحن جدی مرتضی جا خورد و با قیافه گرفته، وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید. تا خوابش ببرد طول کشید اما مرتضی نیامد. هر چه چشمش را به در دوخت نه صدایی از او شنید نه سایه ای.

با غصه چشمانش را بست و کم کم خوابش برد.
صبح زود از خواب برخواست. مرتضی روی کاناپه خوابش برده بود و لیلی دلش نمی آمد که او را از خواب بیدار کند. پتویی رویش کشید و خودش با اتوبوس به دانشگاه رفت.
باعجله به سمت کلاسش می دوید که به شدت به کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد. اخم هایش را درهم کشید و گفت: مگه جلوت و نمی بینی؟

سر بلند کرد که شهرزاد را دید. دستش را جلوی لیلی دراز کرد و گفت: پاشو.

لیلی با یک یا علی برخواست و همان طور که چادرش را می تکاند و تخمی بر صورت داشت گفت: از این به بعد بیشتر دقت کن.

از یک طرف در دل خدا را شکر کرد که سالن خلوت بود و و از طرفی دیگر با خودش و اعصابش در جنگ بود. شهرزاد حتی یک عذرخواهی هم نکرده بود. پایش درد می کرد و امانش را بریده بود.

_ خوبی؟

لیلی جوابی نداد و از کنار شهرزاد گذشت. آنقدر عصبی و پریشان بود که فراموش کرد کلاسش دیر شده است. در کلاس را زد و وارد شد.

_ سلام استاد.

_ سلام خانم ریاحی. ساعت خواب؟

چادرش را مرتب کرد و با جدیت گفت: خواب نبودم یه مشکلی برام پیش اومد. میتونم بشینم؟

_ بخاطر این که دفعه اولتونه و خیلیم آن تایم هستین بفرمایین بشینین. اما لطفاً سر کلاس من تکرار نشه.

یکی از پسرای حاضر در کلاس دستش را بالا برد و گفت: استاد آخه سر همه کلاسا استادا همین حرف و می زنن ما نمی دونیم به ساز کدوم برقصیم.

همه کلاس خندیدند که استاد گفت: شما دانشجویین، وظیفتونه زود بیاین سر کلاس. مگه بچه مدرسه ای هستین که خواب بمونین یا دیر برسین ولیتون بیاد وساطت؟

دوباره عده ای خندیدند و این دفعه یکی دیگر از پسران حاضر در کلاس گفت: استاد آخه فرق ما با بچه مدرسه ای ها دقیقا تو همین موضوعه دیگه. برعکسش باید باشه مدرسه یک ساعت خاص داره ولی دانشگاه خب..

_ مگه کلاسمو ساعت معین نداره؟

_ داره ولی..

_ ولی دیگه ندارم. برگردیم به درس.. حواساتون اینجا باشه

اما لیلی تمام حواسش پیش مرتضی بود و اتفاقی که همین چند دقیقه پیش در سالن افتاد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_ششم

✍🏻وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم.
"غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده
من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن...
حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره...آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم
دروغ نمی گفتا...همش راست بود!
تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره.
انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم.
چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون...
بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون
من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد... این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی...نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی...
می خوام مثل شیدا باشم و فرشته... می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن!
هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره... یا امام رضا...بابام کارش به عمل نکشه ها...آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر
از اینی که هستم خراب ترم نکن...من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم... میشه ضامنم باشی؟
میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟
دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم...به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم... پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده.
صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟
خدایا ...
کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم...اشک دل شکسته حرمت داره
و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟!
اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟!
فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز...در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_پنجم

✍🏻ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد
_اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
+خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ می کشم:
+دروغ میگه،نحسی پسرش باز...
_تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم:
+قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
_خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته...
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم...
_یا حضرت عباس...صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود...
گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم...
نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام.
اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم.
بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد:
_خانوم اگه حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد .
چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_چهارم

✍🏻روی تختم می نشینم و با ذوق بسته ی شهاب را باز می کنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد.اما به خودم می گویم(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که)
کف جعبه،پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی می کند.با ذوق بر می دارم و نگاهش می کنم.جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است.
لبخند می زنم و می گویم:
_دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست!
هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.گوشم را تیز می کنم،صدا هر لحظه نزدیک تر می شود و تنم را می لرزاند چادر را پرت می کنم روی تخت و از اتاق می روم بیرون.
مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می افتد مثل ببری که آماده ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول می دهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می آید.زیرلب سلام می کنم.انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش می گیرد.
_چه سلامی،چه علیکی؟نمی فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟
با چشم های گرد شده و دهان باز اول به چهره ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره می شوم و می پرسم:
+با منی ؟!
_پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش.بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون!د آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود!
وقاحتم حدی داره،یا می نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه!
+چی میگی اعظم؟تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان ...
_دق کردم افسانه دق!این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد. اااا نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده... سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر می ماند...
+آخه افسان،هرکی ندونه تو که خوب می دونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز...تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی...آخه کدوم پناه؟
دستش را به سمتم دراز می کند و با تحقیر می گوید:
_این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟
که پس فردا برام دختر بزاد لنگه ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلومر نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم...گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد...کی بود کی بود من نبودم!
که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد می ذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی...که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش!که فقط پناه و پناه و پناه
مثل نارنجکی شده ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است!
+نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من ....
تقریبا فریاد می زنم:
_من دختر تو نیستم!
جا خورده اند،به صورتم زل می زنند،دست هایم را از شدت حرص مشت کرده ام.با فک قفل شده شروع می کنم به گفتن:
+لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه،چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست،شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید!حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟به چه حقی تهمت می زنی؟با من دشمنی ،خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟

📝نویسنده: الهام تیموری



@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_سوم

✍🏻از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند...
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچی ش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم... پیش دستی می کند و می گوید:
_اگر امری نیست...
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتون اوندفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد...دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم...
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است...کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم:
+یاعلی

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_دوم

✍🏻تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمی خورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟
می نشینم روی تخت و می گویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ...
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید:
_من میرم پس
لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش می کنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا...
هول می شوم و می پرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی می گویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ....
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام.
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد.
دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا... کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار...
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
می خندم و چادر را از دستش می گیرم.

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد

✍🏻حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است...
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم...
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا...یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه...اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه...
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه...
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا...پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد...هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟...شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم ...
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و...همه جوره تحت
فشار فکری هستم.
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زنم.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:

"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_نهم

امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد.
با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.
در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.

امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین

مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد. آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند.

ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.
برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند.
بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند.

_ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.
خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.

هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین. امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.

_ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست.

هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست. افسرده است و دلگیر.
زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.

_ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.

_ منم همینطور.

امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی.
وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد.

_ چیشده مهدی؟ خوبی؟؟

_ نه.

_چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟ مهرزاد اومد؟ چی گفت؟ د حرف بزن دیگه.

_ مهم نیست رضا.

همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

_ داداش حواست هست برم خرید؟!

_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...

_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.

_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم‌، همین..

_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.

امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.

_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.

هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.

امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت‌‌..

"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!

خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد

"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."

بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود.

_سلام.

امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟

اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.

_ اومدم کلید رو بدم.

کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا.

هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت.

مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا...

_ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.

مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت.
استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم.

_ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار.

از مرکز خارج شد .
هوا گرفته و ابری بود.
اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود
راهش را در پیش گرفت و رفت.
در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود.
به تنهایی اش فک کرد.
تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود.

غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند.
آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود.

_ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور.

حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت.

_خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد.
ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم.

*

_ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره.

_ غلط کرده بره. اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه.

_ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره‌. ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟!

_ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟

_ چندر غاز؟؟ هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو.

مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه.

آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت.

دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت.
عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند.
کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد.

#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_ششم


‍ آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.

به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.

صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟

دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.

تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.

ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟

_وقت قبلی دارین؟

-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.

_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.

منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.

_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.

_....

_بله حتما.

تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.

حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.

آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند

–خب خانم خردمند از این طرفا؟

_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.

_حالا چرا کار؟

_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.

_پس بحث پولش نیست؟!


چه می گفت به استادش،راستش را!!

_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟

استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.

_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی‌. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.

_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.

صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_پنجم

تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود..
حورا... حورا... حورا...

حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.
اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود.
وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود.
نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد.

بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای.
وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند.
تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود.

یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه.
یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت.
بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد.

در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد.

_سلام رفیق چطوری؟

_به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟

_داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود.

_دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟!

_آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم.

_این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش.

_دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟!

_فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی.

_باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم.

_خواهش میکنم داداش. یا علی مدد

_خدافظ

مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت.
حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود.

حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود.
گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی...
اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی...
گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی...
شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.
اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihays_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё