🌺

#قسمت_هشتاد
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_نهم98⃣
#فصل_دوم ✌️🏻



"افکار...
خاطرات...
ندانسته‌ها...
همگی بر سرم هجوم می‌آورند، میخندم و مقاومت میکنم... مثل آخرین سرباز جنگ که از مرگش باخبر است ولی همچنان میجنگد و میداند که سرانجام خسته خواهد شد.
میدانم دیگر امیدی برای بهبودی باقی نمانده اما همچنان ادامه میدهم نمیدانم کی تمام این رنجهارا پایان خواهم داد.
مانند سلولی سرطانی، در تمام بدنم ریشه دوانده، غیر قابل کنترل است، دیگر متوقف نمیشود...
نمیخواهم کسی آسیب ببیند، میخندم...زیر تیرباران تمام این افکار میخندم
نگاهی به تمام زخمهایم می‌اندازم...چقدر عمیق، چقدر غیرقابل بهبود
همچنان میخندم... مثل آخرین گلوله‌ی آخرین سرباز ارتش..."


_مرتضی؟

رو کرد به او و با لحنی عاجزانه گفت: لیلی؟ خواهش میکنم بزار تنها باشم. حالم خوش نیست.

_ آخه.. می خوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟

_ می فهمی.. به زودی می فهمی فقط.. فقط لطفا یه هفته دانشگاه نرو.

_چرا؟

_ هم بخاطر آبرو ریزی امروز نمی خوام انگشت نما بشی هم این که به صلاحه نری. اگه حرف من برات مهمه.

_ آره چرا که نه.

_ ممنون.

به اتاق رفت و با حالی پریشان و نزار روی تخت ولو شد. لیلی هم با یک دنیا سوال بی جواب در ذهنش گوشه کاناپه نشست و دستش را زیر چانه زد.

یاد حرف مادربزرگش افتاده که همیشه می گفت: مادر دستت و زیر چونه آن نزار غم میاره.

آهی کشید و گفت: غم بالاتر از این که یک ماهه با شوهرم یک غذای درست حسابی نخوردم؟
غم بالا تر از این که زندگیمون افتاده دست دعواها و مسائل ارشا؟
غم بالاتر از این که نمی تونم یک ساعت راحت پیش شوهرم بشینم و باهاش دردو دل کنم؟
غم بالا تر از این که دیگه آدمای قبل نیستیم و از هم همه چی و پنهون می کنیم؟

بعد ناخودآگاه چهره مردان یا زنانی را در ذهنش می دید که نه جای خوابی دارند نه غذایی برای خوردن.
سریع دستش را از زیر چانه اش برداشت و خدا را شکر کرد.
موبایلش زنگ خورد. آقا رضا بود. ارتباط را وصل کرد و جواب داد.

_ سلام بابا جون.

_ سلام عروس گلم. خوبی بابا؟

_ الحمدالله خوبم شما چطورین بابا جون؟

_ منم خوبم شکر خدا. مرتضی چطوره؟

_ ای چی بگم بابا جون؟ حتما قضیه امروز به گوشتون رسیده؟

_ آره دخترم. مرادی، رئیس حراست دانشگاهتون دوست قدیمی منه. زود به من خبر داد. ببین دخترم برو جایی که مرتضی صدات و نشنوه.

لیلی روسری بلندش را به سر انداخت و در تراس را باز کرد. مدتی پیش اگر با این نسیم خنک مواجه میشد، لبانش پر از خنده می شد و انرژی می گرفت اما این بار حتی لبخند هم نزد. در تراس را بست و گفت: اومدم رو تراس.

_ ببین دخترم مرتضی همه حرفاش با کنه اما این مدت نمی دونم چرا حرفی به من نزد. همش انگار حرفش و می خورد. فقط یه شب بهم زنگ زد و گفت بهم گفتن یکی قصد زندگیم و کرده. می خواد بهم بزنه رابطه من و لیلی رو.

_ خب؟

_ منم بهش گفتم به این چیزا فکر نکنه و ان شالله که چیزی نیست. اما انگار خیلی نگران بود. نمی دونم چرا و چی بوده اما حتما دارم ارشا این حرف و به مرتضی زده.

_ که یکی قراره رابطمون و خراب کنه؟

_ آره.

_ خب.. خب کی؟

_ همونش سواله.

_ بخدا باباجون هزار تا سوال بی جواب تو مخمه و تکون نمی خوره. مرتضی هم که حرفی نمیزنه.

_ با دعوایی که امروز شده حالش گرفته است و پریشونه. بزار چند روز به حال خودش باشه.

_ دق می کنم که من.

_ دور ازجون دخترم.

_ ممنون بابایی که مثل همیشه آرومم میکنین.

_ قربونت برم دختر بابا. فقط به پدر و مادرت حرفی نزنی نگران میشن. منم به خانمم هیچی نگفتم.

_ چشم.

_ چشمت بی بلا دخترم. برو استراحت کن امروز به تو هم فشار اومده.

_ بازم ممنون بابا جون. به مامان جونم سلام برسونین. خداحافظ.

_ خدانگهدارت دخترم.

آقا رضا بعد از قطع تماس، در فکر فرو رفت. او از عمد حرفی از دعوای امروز ارشا و مرتضی نزده بود. چون اگر لیلی می فهمید که ارشا همچین پیشنهادی به مرتضی داده، قطعا فکرش بیشتر بهم می‌ریخت و زندگیش بیشتر از هم می پاشید.
آقا رضا معتقد بود لیلی هرچه کمتر بداند بهتر است...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_هشتم88⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_ آقای ایزدی از شما بعیده. شما که دانشجو خوب و سر به زیری بودین. چرا همچین اتفاقی افتاد؟ اصلا اهل دعوا نبودی که.

مرتضی خون کنار لبش را با دست، پاک کرد و گفت: چرا از من می پرسی جناب مرادی؟ از این آقای به ظاهر محترم بپرسین که با حرفاش چطوری خون من و به جوش آورده؟

رو کرد به ارشا و گفت: آخه تو بیشرف خجالت نمی کشی جلو من از ناموسن حرف میزنی؟ خجالت نمی‌کشی عوضی؟ اسم تو مرده؟ اصلا تو پسر عموی منی یا نه؟ چقدر آدم باید بی قید و بند باشه که.. که..

صدایش را بالاتر برد و گفت: به زن پسرعموش چشم داشته باشه.

مرادی جلو پرید و جلوی حمله مرتضی را گرفت.

_ آقای مرادی این بیشرف.. این آدم.. لا اله الا الله.

مرادی مرتضی را نشان و دستور داد لیوان آبی بیاورند. دستی به شانه اش زد و گفت: مرد مومن این کارا چیه؟ صبور باش. کظم غیظ کن پسر. آروم باش ببینم چه اتفاقی افتاده؟

ارشا به زبان آمد و گفت: هیچی آقای مرادی این آقا داره بزرگش می‌کنه. من فقط..

_ بزرگش می کنم ها؟ من نشونت میدم ارشا به ولله قسم نشونت میدم که مرتضی ایزدی کیه؟

لیوان آب را آوردند اما قطره ای نخورد. مرادی به همکارش گفت که مرتضی را بیرون اتاق نگه دارند تا بینشان دعوا نشود.
با اخم غلیظی رو کرد به ارشا و گفت: دوران دانشجوییتم آدم درستی نبودی ارشا. بگو ببینم چی شده که انقدذ آتیشی شده؟

_ مرادی جان بخدا قسم اتفاقی نیفتاد. ببین مدتیه که یه خانومی سعی داره بین مرتضی و خانومش فاصله بندازه به دلیل اینکه قبلاً عاشق مرتضی بوده. اتفاقا تو همین دانشگاهم هست و دوست قدیمی خانوم مرتضی است.
من بهش گفتم از مکر این دختره خبر دارم می‌دونم قصدش بهم زدن رابطه شماست. بیا صوری زنت و طلاق بده مثلا به عقد من دربیار که دختره بیخیال شه آخه میخواد بره خارج. وقتی ببینه تو و زنت جدا شدیم دیگه کاری به کارت نداره چون قصد اون فقط حرص و طمعه همین.

مرادی با رگ های گردنش که حسابی ورم کرده بود، دادی سر ارشا زد و گفت: همین الان گورت و گم می کنی میری بیرون دیگه هم تو این دانشگاه نبینمت ایزدی.

_ چیشد یهو آقای مرادی؟

_ مرادی و مرض. پسره بی آبرو تو خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ مردونگیت کجاست؟
من اگه جای مرتضی بودم زنده ات نمی زاشتم. حق میدم بهش که آنقدر عصبی باشه. تو انقدر احمقی که نمی دونی چه حرفی رو بزنی! برو بیرون..

_ اما آقای مرادی من...

_ برو بیرون ارشا همین حالا.

ارشا بدون خداحافظی و با یک لبخند گوشه لبش، اتاق را ترک کرد. مرادی سرش را روی میز گذاشت و خواست که مرتضی داخل اتاق شود.

_ می فهمم مرتضی.. می فهمم چه حالی داری پسر.

مرتضی سکوت کرد.

_ این پسره بی آبرو می خواد آبرو تو رو هم ببره. خوب امروز جلو دانشجویان رو سفید شد. فکرشم نمی کردم انقدر پست باشه.

مرتضی باز هم سکوت کرد. دلش آتش خون بود و دم نمی زد. این آتش لعنتی را تاب نیاورد و بغضش ترکید. لبانش را به دندان می گرفت تا این زخم قدیمی سر باز نکند‌ و داغش، دامنش را نگیرد. با بغض خداحافظی کرد و رفت..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_هفتم78⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

صبح زود لیلی برخواست و بعد از خوردن شیر و برداشتن لقمه کوچکش به دانشگاه رفت. مرتضی آن روز دیر تر بیدار شد و او هم به محل کارش رفت.

لیلی سرکلاس استادی بداخلاق نشسته بود که بسیار سخت گیری و نکته سنج بود. در حین درس دادن لیلی هی پایش را تکان میداد و به اطرافش نگاه می کرد.
انگار اضطراب مرتضی را داشت.

_ کاش برای صبحانه بیدارش می کردم.. اصلا کاش نمیومد دانشگاه. اصلا حوصله استاد براتی رو ندارم. کاش بهش زنگ بزنم. یعنی رفته؟

ناگهان با صدایی از جا پرید.

_ خانم ریاحی؟

_ ب.. بله استاد؟

_ تو آسمونا سیر می کنی خانم.


بچه ها ریز خندیدند که لیلی گفت: ببخشید فکرم مشغوله یکم.

_ تو کلاس من جای هوای پرتی و مشغول شدن فکر نیست. مبحث مهمی رو دارم براتون درس میدم باید هواست کامل و شش دنگ اینجا باشه.

_ باشه.

استاد دوباره مشغول شد که ناگهان در کلاس با شدت باز شد و دانشجویی سراسیمه وارد شد. همه ترسیدند.

پسرک جوان درحال لرزیدن بود و هنوز هم می کرد.

_چه خبرته کاشفی؟ این چه طرز تو اومدنه؟ یه نمره ذچای بدم من به شما

_ استاد دارن هم و میکشن.

استاد از جا پرید و گفت: کی؟ کجا؟ چرا چرت میگی؟

_ استاد مگه صداشون و نمی شنوی تو حیاط ؟ بیاین بریم باید جداشون کنیم.

همه دویدند سمت حیاط. لیلی که دلش بیش از همه جوش می زد زودتر به حیاط رسید و با دیدن مرتضی که با قیافه داغون و لب پاره سر یکی داد می زد و از دستان چند نفر می خواست خلاص شود، جیغ خفه ای زد و دوید جلو.

_ مرتضی؟ مرتضی چیشده؟

مرتضی با شنیدن صدای لیلی گفت: تو ساکت شو لیلی.

سپس بیشتر تقلا کرد تا دستانش را آزاد کند اما نشد.

_ مرتیکه بی چشم و رو. کم بابای من برات گذاشت؟ کم بهت کمک کرد؟ کم دست تو و بابات و گرفت؟

لیلی طرف حساب مرتضی را نگاه کرد تا به ارشا رسید. حال دیگر مطمئنی شد که این دو با هم جنگ قدیمی دارند.

_ انقدر سرکوفت نزن بابا. تو و بابات جز بدبختی واسه فامیل هیچی نداشتین.

هرکس جلو می‌رفت تا آنها را جدا کند فایده نداشت. حراست در راه بود و دل لیلی مثل سیر و سرکه می جوشید.

_ ببین ارشا خدا شاهده به جون عزیز قسم میخورم این کار امروزت و یه جور تلافی میکنم. من مرد تلافی و انتقام نبودم اما این کارت این بار برات گرون تموم میشه. فقط صبر کن و ببین. صبر کن ارشا.

حراست رسید و هر دو را با خود برد. لیلی نگران دنبال همسرش رفت اما اجازه آمدن به او ندادند. گریه اش گرفته بود. از طرفی از این آبرو ریزی که شده بود شرمنده و ناراحت بود و از طرفی دیگر خوشحال بود که دیگر می تواند درباره رابطه یا دعوای این دو پسر عمو از مرتضی سوال کند. او تا به حال مرتضی را با این حال ندیده بود.

مانند ببری زخمی دلش می خواست جامه ارشا را بدرد و پیروز میدان شود. مرتضی اصلا آدم عصبی نبود اما انگار این موضوع داشت کم کم اخلاق او را هم عوض می کرد..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_ششم68⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

_ آخ گردنم.

گردنش را ماساژ داد و چشمانش را باز کرد. از اینکه با لباس روی تخت خوابیده بود تعجب کرد. جعبه های کادو را بالای سرش دید و با دست به پیشانیش زد.

_ وای خدا.

سپس شروع کرد به صدا زدن.

_ لیلی؟ لیلی جان؟ لیلی خانومم؟

اما خبری از لیلی نبود. انگار رفته بود.مرتضی به سمت جعبه ها رفت و آن ها را باز کرد.

پیراهن و عطر از همان هایی بود ک استفاده می کرد. با لبخند جعبه دوم را باز کرد و با دیدن قاب کوچکی که در آن جا گرفته بود ذوق زده شد. آن را بوسید و قصد کرد که به محل کارش ببرد.

با به یاد آوردن قضیه دیشب و تولدش حسابی از دست خود عصبانی شده بود. او باعث شده بود حرف های ارشا در رفتارش اثر بگذارد و این همان چیزی بود که ارشا دنبال آن بود. با دلهره موبایلش را برداشت و با لیلی تماس گرفت اما جواب نداد.

حق داشت.. او واقعا حق داشت که دلخور باشد. حق داشت که جواب ندهد، حق داشت که دلگیر باشد.
با ناراحتی و با همان لباس های دیشب به محل کارش رفت. آن روز را بی حوصله گذراند و همش منتظر شب بود که به خانه برگردد.

اما وقتی برگشت لیلی خواب بود.در واقع خودش را به خواب زده بود تا علت نگرانی و دلخوری این روزهایش او را نبیند.

پلک هایش هی تکان می خورد و نمی گذاشت ذره ای نقشش را خوب بازی کند.
مرتضی که فهمیده بود لیلی خواب نیست، لبخندی زد و خم شد.
پیشانی اش را بوسید و برخواست تا لباس هایش را عوض کند. لیلی از بوسه مرتضی قرمز شد و پتو را روی سرش کشید. نمی خواست فعلا با او هم کلام شود.

صدای قرآن خواندن مرتضی را شنید و پتو را پایین تر آورد که صدایش را بهتر بشنود. از هر چه می توانست بگذرد از صدای قرآن خواندن مرتضی نمی‌توانست...

سوره توبه را می خواند. انگار که پشیمان بود اما برای لیلی هیچ فرقی نداشت چون اتفاقی که دیشب افتاده بود برای او غیر قابل جبران بود.
با صوت دلنشین قرآن کم کم چشمانش گرم شددو خوابش گرفت..

_ صدق الله العلی العظیم..

نگاهی به صورت معصوم لیلی انداخت و لبخند زد. دستانش را گرفت و بوسید.

_ تو بهترین هدیه خدایی واسه من.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_پنجم58⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


صدای کلید انداختن مرتضی را شنید و برق ها را خاموش کرد. مرتضی وارد شد و از خاموش بودن خانه تعجب کرد.

_ لیلی؟ کجایی؟ خوابیدی؟

لیلی چراغ ها را روشن کرد و با بادکنکی که ترکاند گفت: تولدت مبارک.

مرتضی هم شوکه شد و هم عصبانی. شوکه از این که تولدش را به خاطر نداشت و عصبانی از این که با ترکاندن بادکنک خاموش کردن خانه، او را ترسانده بود.

_ وای لیلی ترسیدم دختر.

لیلی خندید و به سمتش رفت.

_ تولدته ها. خوشحال نشدی؟

مرتضی که انگار هیچ ذوق و شوقی نداشت، گفت: بیشتر ترسیدم.

لیلی با ناراحتی نگاهی به مرتضی کرد و گفت: چیه؟ یعنی خوشحال نشدی برات تولد گرفتم سوپرایزت کردم؟ کیک پختم، ژله، لازانیا.. نگاه کن میزو ببین چه خوشگل تزئین کردم.

مرتضی بی تفاوت نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: دستت درد نکنه.

حالش از عصر گرفته بود و انگار نمی توانست خودش را خوشحال نشان بدهد. با لبخند کوچکی به اتاق رفت و لباس هایش را عوض کرد، اما همان طور که روی تخت نشسته بود به خواب رفت و سرش را روی بالش گذاشت.

لیلی هر چه منتظر مرتضی ماند، نیامد. به اتاق رفت و با دیدن جسم خسته مرتضی که روی تخت به خواب رفته بود، بغضش گرفت.
در اتاق را بست و به پزیرایی که تزئین کرده بود و میز قشنگش و شمع های روشن نگاه کرد. اشک هایش روان شد و ناخودآگاه روی مبل افتاد. دلش داشت مثل همان لازانیایی که داخل فر بود، می سوخت.

از این همه زحمت و آن همه بی توجهی. دلش می خواست سر مرتضی داد بزند و از او گلایه کند. از این که شب تولدش را این گونه خراب کرده بود. از این که به هیچ کدام از تزئینات و زحمات لیلی حتی نگاه قشنگی هم نینداخت.
فقط توانست گریه کند و خانه را جمع کند.
گریه کند و لازانیا سوخته را داخل سطل آشغالی بیندازد.
گریه کند و لباس هایش را عوض کند.
گریه کند و کادو ها را بالای سر مرتضی بگذارد و خودش را روی مبل بیندازد.
تا صبح خوابش نبرد و هزاران فکر از ذهن کوچکش عبور کرد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_چهارم48⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


باعجله به سمت خانه رفت و در راه برای کادو، یک قاب عکس دو نفره خرید تا عکس بچگی و حال مرتضی را در آن بگذارد.
یک شیشه عطر سرد و پیراهن چهارخانه آبی رنگ با جعبه قرمز و مشکی متوسط خرید. پودر ژله و وسایل کیک هم خرید تا سریع کیکش را آماده کند.
به خانه که رسید کیک را آماده کرد و ژله هایش را در یخچال گذاشت. با همان وسایل محدود تزئیناتی انجام داد و کادو هایش را درون جعبه گذاشت. برای شام لازانیا درست کرد و برای شب، لباس قشنگی پوشید و خانه را با شمع هایی که داشت شمع آرایی کرد.

مرتضی آن شب اصلا حوصله هیچ نداشت و دلش می خواست به خانه زنگ بزند و بگوید که شام منتظرش نباشد اما نتوانست. ساعت نه از دفتر بیرون زد و به سمت خانه رفت. اتفاقات عصر را در ذهنش مرور کرد.

"ساعت شش عصر

_ خانم منشی؟ خانم منشی با شمام.

با صدای داد مرتضی از جا پرید و به سمت اتاقش رفت.

_ بله آقا بله؟

_مگه نگفتم تلفن وصل نکنین؟ چرا بعضی چیزا رو متوجه نمی‌شین خانم؟

_ مگه.. مگه چیشده؟

_ من مشغول پرونده مهمیم خانم. اونوقت شما تلفن این آقایی که اون دفعه هم گفتم وصل نکنین رو وصل کردین؟!

_ آخه آقا گفت...

_ غلط کرد گفت.

مرتضی ساکت شد و "لا الله الا الله" گفت. از دست حرف های ارشا عصبی شده بود و تلفن را روی میز پرت کرده بود.
به منشی گفت: برو بیرون خانم.

_ چشم.

روی میز نشست و دستانش را به سرش گرفت. به حرف های ارشا فکر کرد.

_ سلام علیکم شازده عمو. چطوری؟

_ سلام. ممنون.

_ چیه باز سنگین حرف میزنی؟ زنگ زدم یه چیزی بگم.

_ چرا دست از سرم برنمی‌داری ارشا؟

_ من خیرت و می خوام پسر عمو. ببین این دختره داره یه کارایی می‌کنه. هی دور و بر خانومت میپلکه دو تو دانشگاه. بهش بگو حواسش باشه این دختره خیلی مارموزه ها.
بهم بگو تو اصلا فهمیدی عاشقت بوده؟ نفهمیدی دیگه. پس بدون یه کارایی می کنه که خانومت بدون این که بفهمه ازت دل زده بشه.

_چرا اینا رو به من میگی؟

_ چون تو شوهرشی. برات باید مهم باشه. نیست؟

_ به حرفات اعتمادی نیست.

_ می تونی خانومت و امتحان کنی. ببینی حرف من راسته یا نه!
پسر عمو من بد تو رو نمی خوام باور کن.

_ باور نمی کنم. تو کی راست گفتی که دفعه دومت باشه؟ قطع کن دیگه هم زنگ نزن. این طرفا هم پیدات نشه.

_ باشه هر طور مایلی خداحافظ.

_ بسلامت."



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_سوم38⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_به به شهرزاد خانم. چطوری؟

شهرزاد خوشحال و خندان دست به دست دراز شده لیلی داد و گفت: خوبم تو چطوری؟ زندگی متاهلی خوش می گذره؟

_ الحمدالله خوبه. شما چه می کنی؟ خوشحالی خبریه؟

_ نه چه خبری؟

_ گفتم شاید خاستگاری، نامزدی چیزی داری که آنقدر فرق کردی و خوشحالی.

_ نه عزیزم. مگه آدم حتما باید ازدواج کرده باشه که خوشحال باشه و بخنده؟ آتلیه زدم و هفته دیگه راهی کیش میشم. نمایشگاه عکسام و زدم تو کیش قراره ازش بازدید بشه.

لیلی ذوق کرد و گفت: وای چقدر خوب! عالیه دختر آفرین.

_ آره دیگه خلاصه سرم شلوغه. راستی تو هم بیا با من بریم. پنج روزه میریم خوش می گذره.


لیلی دستی به شانه شهرزاد زد و گفت: نه فکر نکنم مرتضی بیاد.

_ چرا؟ خب می خوای من باهاش حرف بزنم؟ شاید راضی شد.

_ نه می‌دونم نمیاد.

_ خب پس بیا تنها بریم.

_ نمی تونم مرتضی رو تنها بزارم.

_ اوه شوهر زلیل بابا پنج روز ولش کن بیا بریم عشق و حال به یاد جوونی و مجردی.

لیلی چادرش را مرتب کرد و با جدیت گفت: نه شهرزاد جان من الان شرایط قبل از ازدواج رو ندارم. من متاهل و متعهدم.
برای زندگیم برنامه دارم و مسئولیت قبول کردم نمی تونم ول کنم زندگیم و بیام با تو کیش. شاید شوهرم بزاره اما من نمی تونم متاسفم. ان شالله بهت خوش بگذره و همیشه موفق باشی.

شهرزاد دهنش را کج کرد و گفت: هر طور مایلی. خب من برم که کار دارم با اجازت لیلی جون خداحافظ

با لحن بد و زننده شهرزاد، لیلی را آزار داد. با اخم هایی درهم به سمت سلف رفت و قهوه ای سفارش داد.
نشست و منتظر آماده شدن قهوه اش شد. حسابی فکرش مشغول حرف های شهرزاد و حال عجیبش شد.

موبایلش زنگ خورد و جواب داد.

_ سلام مامان جون. خوبین؟

_ سلام دختر نازم خوبم تو خوبی مامان؟ بی وفا شدی سر نمی زنی به ما.

_ قربونتون بشم. شما چطورین؟ بابا خوبه؟
وای مامان بخدا پریروز اون جا بودم.

_ باید هر روز خونه ما باشی. فهمیدی؟

_ چشم. اگه وقت بکنم هر روز میام بخدا. اصلا چرا شما نمیاین؟ خب من دانشگاه دارم، درس دارم، کارای خونه هست باور کنین نمی رسم.

_ شوخی کردم خوشگلم. دانشگاهی مامان؟

_ آره چطور؟

_ واسه تولد آقا مرتضی می خوای چیکار کنی؟

_ چی؟ تولد مرتضی؟ مگه امروز چندمه؟

_ خوابی دختر؟ امروز سومه.

لیلی با دست آرام به گونه اش زد و گفت: خاک به سرم.

_ چیشد؟

_ من یادم نبود مامان وای خدا حالا چیکار کنم؟

_ بهترین کاری که به نظرت میرسه انجام بده عزیز مامان. کلاست تموم شد برو یک پیراهنی، عطری، ساعتی چیزی بخر بعدم برو خونه یک کیک خودت درست کن یه جشن کوچیک دو نفره بگیرین از همه چیز ارزشش بیشتره.

_ ممنون مامان جون که به یادم انداختین. من برم دیگه سلام به بابا برسونین خداحافظ.

_ در پناه خدا دخترم..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_دوم28⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


در اتاق را آهسته باز کرد و به چهره غرق در خواب لیلی نگاه کرد. کنارش نشست و پشت دستش را نوازش وار روی گونه اش کشید. کمی تکان خورد که مرتضی عقب کشید.
زیر لب گفت: نمی زارم هیچی بینمون فاصله بندازه خانومم. تو مال خودمی و نمی‌زارم کسی ازم بگیرتت.
دستش و قلم می‌کنم کسی رو که بخواد همچین غلطی بکنه.

لیلی عمیق در خواب بود و فقط گاه گاهی تکان می خورد یا دستانش را تکان می داد. مرتضی لباس هایش را عوض کرد و چای ساز را روشن کرد. با خستگی چای را نوشید که صدای اذان شنید.

وضو گرفت و قامت بست. دلش می خواست این بار تنها نماز بخواند و کمی با خدایش درد و دل کند.
نمازش که تمام شد صدایی را از پشت سرش شنید.

_ قبول باشه.

مرتضی بدون آنکه برگردد گفت: قبول حق باشه خانوم.

_ چرا تنها نماز خوندی بی معرفت؟
_ یه بار حالا خواستیم با خدای خودمون خلوت کنیم. دست از سرمون برنمی‌داری وروجک؟

_ نوچ منم باید بدونم به خدا چی میگی.

_ عه شاید شخصی باشه.

لیلی اخم هایش را در هم کرد و روبروی مرتضی قرار گرفت. با لحنی طلبکارانه گفت: من و تو هیچ چیز پنهون ازم نداریم مرتضی. باید هر چی به خدا میگی به منم بگی.

مرتضی خندید و گفت: چشم خانوم میگم بهتون فعلا بیاین نمازتون و بخونین.

لیلی وضو گرفت و نمازش را خواند. یک سوره از قرآن را مرتضی با قرائت خواند و لیلی خط برد. از قرآن خواندنش لذت می برد و آرامش می گرفت.

_ ممنون که با صدات آرومم کردی مرتضی.

مرتضی لبخند مهربانی نثار صورت همسرش زد و گفت: خواهش می کنم عزیزدلم. قابلی نداشت فقط یه جایزه می خوام.

لیلی ریز خندید و گفت: مثل همیشه؟

_ اوهوم.

لیلی لپش را جلو آورد و مرتضی آرام گونه اش را بوسید. انگار آن شب با نماز و قرآن خودشان را آرام کرده بودند اما هر کدامشان در دل غوغایی برپا داشتند.
می ترسیدند از اتفاقاتی که غیر ممکن نبود.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_یکم18⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_ الو؟ مرتضی؟ کی میای آقایی؟

_ سلام لیلی. امشب یکم کار دارم خانوم. تو بخواب من باید رو یک پرونده کار کنم دیرتر میام.

_ خب بیارش خونه.

_ کارش دفتریه بیارم خونه اذیت میشم حواسم باید جمع باشه.

_ خب باشه. ساعت چند میای؟

_ گفتم که بخواب گلم من کلید دارم میام. بازم ببخشید.

_ عیب نداره عزیزم مواظب خودت باش. شب بخیر.

_ درا رو قفل کن عزیزم. شبت قشنگ.


از اینکه مجبور بود بخاطر ارشا و فکری که در سرش انداخته بود به همسرش دروغ بگوسد، از خود بیزار بود.
قول داده بود هیچوقت دروغ نگوید، بنابراین مشغول کار با پرونده ای شد که وقتش را تا ساعت یک شب گرفت. وقتی مطمئن شد که لیلی خوابیده، راه افتاد و به سمت خانه حرکت کرد.

دلش برای پدرش تنگ شده بود. دلش می خواست مثل گذشته ها یک دل سیر با او حرف بزند و پدرش او را راهنمایی کند.
اما گاهی نمی توانست همه چیز را به او بگوید. انگار با او کمی غریبه شده بود و احساس راحتی نمی کرد.فاصله ای که بینشان افتاده بود را حس می کرد.

با پدرش تماس گرفت.حدس می زد که بیدار است و قرآن می خواند. چند بوق زد تا برداشت. کنار بزرگراه ایستاد تا راحت حرف بزند.

_ سلام بابا.

_ سلام مرتضی جان. خوبی بابا؟ سلامتی؟ خانومت خوبه؟

_ خوبیم شما خوبین؟

_ الحمدالله. چی شده مرتضی بابا این موقع شب زنگ زده. لیلی خوابیده؟

_ من بیرونم بابا دارم از دفتر برمی گردم. گفتم با شما تماس بگیرم و حرف بزنم تا یکم.. یکم آروم شم.

_ چی شده پسرم؟

با بغضی که در گلو و حلقه اشکی که در چشم داشت، گفت: این روزا دلم آروم و قرار نداره بابا. می ترسم از این که زندگیم از هم بپاشه. یه چیزایی دیدم و شنیدم که... به هول و هراسم انداخته.
می دونی بابا؟ من.. یکم حس می کنم کم آوردم.

_ چرا همچین فکری می کنی؟ مرتضای من اهل این فکرا نبودا. مرتضی ایزدی با اراده جلو رفت ، زن گرفت ، خانواده تشکیل داد ، کارش و راه انداخت و به امید خدا خوب پیش رفت. چی شده یهو این فکرا به سرت زده.

_ یه زمزمه هایی شنیدم..مبنا بر این که... می خوان فتنه بندازن تو زندگیمون.

آقا رضا بدون آن که سوالی از شخص مورد بحث بپرسد، گفت: بابا جون اونی که فتنه می ندارن شیطونه. نزار شیطون وارد زندگیتون بشه. شیطون می‌تونه هر چیزی باشه. زخم چشم، حسادت، چشم و هم چشمی و هر چیز دیگه.
مواظب باش که خانومت.. احساس کمبود نکنه. تو توکل کن به خدا و زندگیت و بسپار به خودش، بعد با خیال راحت به زندگیت بچسب.

_ چشم بابا. ممنون مثل همیشه حالم و خوب کردین.

_ مراقب خودت و خانومت و زندگیتون باش پسرم. زودم برو خونه، لیلی تنها نمونه.

_ چشم. به مامان سلام برسونین. خداحافظ.

_ تو هم به دخترم لیلی سلام برسون. خدا نگهدارت باشه پسرم.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_نهم

وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.

آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.

_سلام مهرزادم درو باز کن.

او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.

_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟

_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.

_ خوبم.

_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.

_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.

_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.

_ ممنونم سلام به مارال برسونین.

_ باشه... خدافظ.

مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.

زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.

سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟

حورا گفت:چطور؟

_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.

حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟

مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.

و سریع محل راترک کرد و رفت‌.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.

"همه‌ی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابه‌پای بقیه لذت ببرن‌.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد می‌گیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده‌. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_هشتم

_بفرمایید.

در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.

_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟

_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟

یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.

_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.

یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.

_ ازدواج کردی؟

ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.

_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟

_ رفته سفر دو روزه جمکران.

_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟

_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.

_ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟

_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.

_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم.

– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات.

_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته.

_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.

دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.

دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_هفتم


حال...

حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.
ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد.

هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد.

_ وای حورا جونم خوب شد اومدی.

_ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.
ان شالله به پای هم پیر بشین.

خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.
حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.

وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا.

هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.
کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.

مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده.

همان شب حورا با ک تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد.

– بفرمایید.

حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام.

_ سلام دایی جان بیا تو.

حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.

_ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.

_ چیشده حورا جان؟ بشین.

_ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.
نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.

رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.


حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم.

و رفت.

********
یک هفته بعد

حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند.
لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد.

بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد.

مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد.
دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود.
دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود.

حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود.
حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد.

هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.
شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند.
استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد.
حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد.
زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_ششم

بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.

مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.

حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.

یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.

_ خب؟!

_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون چاسه حورا میزاریم.

_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.

_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.

_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.

_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.

_ دروغ بگم؟؟؟

_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.

بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.

"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترک‌این روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_پنجم


شب شد...
رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند.

باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد.

مریم خانوم را به اتاق صدازد.

_ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه.

مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟
خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟

_بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره.

مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.
خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره.

اما آقا رضا هنوز مردد بود.
او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید.
نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟!

مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند.
به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید.
همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند.

چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود.
وقت خداحافظی رسید.
علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند.

_رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.
حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه.
من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام.

_علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه.

رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد.
حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد.
اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_چهارم

۱۷سال قبل...

_سلام.

_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟

_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟

_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا‌. بیا بشین.

علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت‌.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت‌‌.

_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.

_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟

_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.

_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟

_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.

رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.

علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...

_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.

_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...

کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.

بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.

_ علی جان داداش بشین..

رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.

_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.

_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.

_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.

دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون‌.

_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.

_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.

#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_سوم

_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟

_چیزی برای فکر کردن نیست.

_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟

_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.

_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..

_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.

مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.

_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟

_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟

_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟

حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟

روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.

*******

آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.

به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.

سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.

هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_دوم

وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.

آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد‌.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.

مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .

مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.

دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.

_داداش کجا سیر میکنی ؟؟

_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم

_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری‌.

_فدات ممنون‌.
بفرما اینم کلید امری نیست؟

_از کارت راضی هستی مهرزاد؟

_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.

_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.

_ حرم واسه چی؟

_خیر سرم میخوام دوماد بشما.

_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.

_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر

مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .

_سلام.

حورا با صدای ارامی جواب داد

_خوبی؟

_خیلی ممنون.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هشتاد_و_یکم

ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.

حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.

_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.

_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!

_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.

_به نظرتون چیکار کنم پس؟

_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.

_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.

_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.

_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.

#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هشتاد_و_نه

"زهرا"

از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه وی عوض شده بود.
زندگی، کارن، محدثه، حتی خودم..
خیلی خوشحال بودم که کارن اینهمه تغییر کرده و دیگه مثل قبل نیست.
وقتی همه میومدن ملاقاتم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت.
عمه هنوز هم کینه ای نگاهم میکرد، آناهید هم که اصلا نیومده بود.
مهم نبودن هیچکدومشون. مهم شوهرم بود که هوامو داشت. محدثه رو هم ندیده بودن اجازه نمیدادن بیارنش تو.
آتنا طفلی همش میگفت و میخندید میخواست خوشحالم کنه اما نمیدونست از اون لحظه ای که چشمام رو باز کردم و کارن رو دیدم خوشحالم.
نه دردی داشتم نه ضعفی.
جواب آزمایشام که اومد مرخص شدم و برگشتم به خونه ام.
اولین کاری که کردم خلوت کردن با دختر نازم بود. بزرگ و خواستنی شده بود و من چقدر خوشحال بودم که بعد دوماه میبینمش.
درسته یکم غریبیش میکرد اما برام فرقی نداشت بازم عادت میکنه بهم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود کنار همسرم و دخترم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکردم که از زندگیم راضیم و دیگه چیزی کم ندارم.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هشتاد_و_هشت


صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان.
دکتر گفت دیشب زهرا به هوش اومده و اسم شما رو صدا زده.
از خوشحالی اشکام جاری شدند. خدایا ممنونتم که زهرامو برگردوندی. با اباالفضل نوکرتم بخدا. خیلی آقایی که رومو زمین ننداختی خیلی خوشحالم کردی.
اجازه دادن برم ببینمش.
قبلش محدثه رو سپردم دست پرستار و رفتم تو.
معصومانه خوابیده بود رو تختش. آروم جلو رفتم و خیره شدم تو صورت نحیفش.
_سلام خانمم. خوبی؟بهتری؟میگن بیدار شدی منو صدا زدی. آخه چرا منه بی لیاقتو یاد کردی؟ منی که تو رو به این روز انداختم؟ انقدر دلم برات تنگ شده که خدا میدونه. برای لبخندات، چشمات، صدات..
بیدار شو گلم میخوام ببینمت.
محدثه رو هم آوردم مامان جونشو ببینه.
بخاطر من بی وجدان نه، بخاطر دخترت بیدار شو خانمی.
پلکاش که تکون خورد، دست و پامو گم کردم.
_ز..زهرا.. بیدار شدی؟ تروخدا یک چیزی بگو عزیزملباش تکون خورد و من ذوق کردم از این نعمت بزرگی که خدا تو همون لحظه بهم داد.
نعمتی به اسم نفس کشیدن عشق.
_زهرا جان؟ خانم جان پاشو دیگه قربونت بشم. پاشو دلم از جا کنده شد.
لباش بازم تکون خورد و پلکاش تا نیمه باز شد.
سرمو بردم جلو تا صداش رو بشنوم.
_کارن؟
با لبخند عمیقی گفتم:جان دلم خانمم؟ فدات بشم بالاخره شنیدم صداتو بعد دو ماه.
_کارن..من..
_تو همه دنیای منی عزیزدلم.
دستشو گرفتم و با اشکایی که میریخت رو صورتم دست سردشو بوسیدم.
چشماش کامل باز شده بود و من بعد دو ماه داشتم صورت ماهشو میدیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر من نامرد بودم که همچین فرشته ای رو اذیت کردم.
_خدایا ممنونتم..یا ابالفضل ممنونتم آقا جان. حاجتمو دادی منم قولمو به جا میارم.
با همون صدای ضعیفش گفت:کدوم...قول؟
_شما استراحت کن عزیزدلم. خوب شدی برات میگم.
بعد آروم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
آرامش به تک تک سلول هام منتقل شد و بعد مدتها واقعی لبخند زدم.
از پیشش که رفتم سریع رفتم تو اتاق دکترش و گفتم که بیدار شده.
_خیلخب کارن جان..خیلخب اروم باش.
_نمیتونم آقای دکتر واقعا ذوق و شوق دارم. کی میتونم ببرمش؟
_حالش که خوبه ان شالله تا آخر هفته مرخص میشن.
_دیره.
_باید چند روزی تحت نظر باشن.
بعد لبخندی زد و گفت:دیدی گفتم به خدا توکل کن جواب میده؟
لبخند مطمئنی زد و منم از اتاقش بیرون رفتم.
همونجا به همه خبر بهبودی زهرا رو دادم. اولین نفر آتنا خودش رو رسوند بیمارستان و از خوشحالی به گریه افتاد.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё