🌺

#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_صد_و_سی_و_دوم

امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌.

_سلام چطوری داداش؟

_سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟

_شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد.

_آها خب من برم دیگه کاری نداری؟!

_کجا می خوای بری؟

_کجا می خوای بری حالا؟

_میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم.

_آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟

_ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست!

_باشه تو برو دیرت شد.

_یا علی خدافظ.

_به سلامت داداش گلم.

امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد.

دو بوق خورد که برداشت.

_بله سلام.

_سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟

_ تو بارونام... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم.

_عه چرا ماشین نیاوردی خب؟

_ میام میگم.. فعلا یا علی.

ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید.
از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید.

_تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا.

_وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره.

_ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم.

_ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد.

_ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط.

هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.

مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.

_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟

_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟

_ نه داداش بیا در خدمتم.

مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.
مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن.
خیلی ها دوست دارند شهید بشن.
خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!
غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...
از حزب اللهی و مذهبی.
از حزب قلابی و غیر مذهبی.
خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...



#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃