🌺

#قسمت_بیستم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیستم

✍🏻انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید :
_مرض داری اذیتش می کنی ؟
+بابا می خوام غریبی نکنه
هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد
_چه خوب شد اومدی
نریمان به شوخی می گوید :
+نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه
هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید :
_ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟
آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده !
+بچه ها بریم تو دیگه تموم شد
دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
_می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم !
+عجب ، کی هست ؟
_فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟
طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست .
+البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه !
_پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده
می ایستد و می گوید :
+داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا
توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است .
تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم :
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال ، سیگار ؟
_الان نه
بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد
بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود .
از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه ...
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
می خندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را !
من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم .

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_بیستم

حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟

_چی..چی بگم؟

حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.

اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.

حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.

سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟

چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی‌.

_بله.

_چرا؟

_چون من دارم درس میخونم و...

میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.

_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.

_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.

_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.

_ببےن حورا..

_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.

_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.

_من فڪرام...

_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.

سپس برخواست و گفت:خداحافظ.



#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیستم

تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید‌.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_بیستم

بعد اتمام صحبت های حاج اقا همه یه صلوات فرستادن
همه حالو هواشون عوض شده بود...🙃❤️
حتی منی که نمیدونستم شلمچه چیه،کجاست ...

ریحانه یه لبخند به روم زد گفت قبول باشه،منم با یه لبخند جوابشو دادم ...

دوست نداشتم با کسی حرف بزنم،میخواستم تو خودم باشم،فکر کنم

،شهید،مادرشهید،شلمچه
چه سِرّیه بین این کلماتــ🙃❤️

به پنجره اتوبوس تکیه داده بودم و تو فکر بودم...
ریحانه صدام زد گفت:

-مریم چته😐

+هیچ،صحبت های حاج اقا روم تآثیر گذاشته ...

-واقعا؟!😍

+هوم🙃

-خیلی خوبه،حالا که رسیدیم شلمچه،چیزای جدیدتر میشنوی😔

+اهوم

-‌حالا بیا چیپس پفک بخوریم

+اووم باشه😋

یه چیپسو باز کردیم ما خوردیم، پفکو دادیم طرف برادرامون😜

منو ریحانه حرف میزدیم جلوییمونم یه دو تا از دخترای مسجد نشسته بودن،که باهاشون دوست شده بودیم😅❤️

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیستم


حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم
میدونی انگار راهمو گم کردم
هیچی خوش حالم نمیکنه
الانم که موضوع خواستگار عصبیم کرده
هیچی آرومم نمیکنه؟
حتی دیگه با دوستامم بهم خوش نمیگذره
میدونی فقط وقتایی که به حسن زبان یاد میدم حالم خوبه...
وقتی حرف ازدواج میاد وسط یهو جوش میارم
بهش که فکر میکنم میبینم معیاری ندارم برای همسر آینده نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم😢😢😢

زینب_ عزیز دلم . میفهممت همه آدما گاهی خسته میشن از زندگیشون ولی هر کی یه هدفی داره که بخاطرش نا امید نشه
_حلما جونم تو باید خودت رو پیدا کنی
بعد مسیر زندگیت رو انتخاب کنی
اونوقت میدونی از زندگیت چی میخوای
باورات که پیدا شه میتونی انتخاب درست داشته باشی هم تو هدف هم عشق و ادمایی که باید تو زندگیت باشن
حلما_نمیدونم شاید همینطوره که میگی😕😕😕

گوشیم زنگ میخوره نگینه..
_سلام نگین

نگین_سلام رفیق بامعرفت خوبی

_خوبم تو چطوریی از سپیده چخبر

نگین_منم خوبم سلامتیی سپیده هم خوبه میگفت قرار بود خبر بدی یه روز بریم بیرون😂هنوز هم قراره خبر بدی
حسااابیییی از دستت شاکیه ها ببینتت کچلت میکنه😂😂😂

حلما_ اخ اخ به کل یادم رفت اصلا حواسم نبود🙁🙁
خو حالا که چیزی نشده فردا بریم من قبلش کلاس دارم زودترتعطیل میکنم میام میبینمتون

نگین_کلاس چیییی؟

حلما_زبان درس میدم😊

نگین_اوهووو کجا

حلما_حالا مفصله میگم برات نگین جون من مهمون دارم ساعتشو جاشو برات اس ام اس میکنم

نگین_باشه عزیزم فلا

حلما_خدافظ

گوشی رو قط کردم دیدم زینب داره نگاهم میکنه
چیشده؟؟

زینب_چرا قیافت شبیه اینایی که به اجبار میخوان جایی برن

حلما_هان نه😑 به اجبار نیست فقط یکم از دستشون ناراحتم
مهم نیست حالا
...
حلما پاشم برم میوه بیارم بخوریم و ادامه حرفامون😝😉😉

تا غروب با زینب بودم کلی باهام حرف زد
بعد هم علی اومد دنبالش و رفتن

حرفای زینب عجیب فکرمو درگیر کرد
کلی بهم کتاب معرفی کرد بگیرم بخونم..
اوه یاد فردا افتادم قرار شد به نگین خبر بدم
باز باید دروغ بگم به خونواده😐😐😐
فردا که قراره بریم خونه حسن اینا
یکم زودتر از اونجا میرم به مامام میگم میخوام کتاب بگیرم که حسینم نفهمه😒😒
تازه داره فراموش میکنه

@chadorihay_bartar🍃🍃❤️
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_بیستم

✍🏻خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم.

✍🏻کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود.

✍🏻وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.

✍🏻یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره

✍🏻پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.

✍🏻دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد.

✍🏻و...

✍🏻واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم

✍🏻یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.
￿
✍🏻هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.

✍🏻خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.

✍🏻بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و...

✍🏻شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود.

✍🏻پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن

✍🏻پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود

✍🏻رفتم پیشش و ازش پرسیدم:

✍🏻مادر جان ایـت عکس کیہ

✍🏻لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️

✍🏻گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️

✍🏻گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:

✍🏻مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد.

✍🏻بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام

✍🏻رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار

✍🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...

ادامه دارد..
@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقی
#قسمت_بیستم
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم😢
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم☺️
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی😍
فاطی: تو نمیای فائز؟ 😁
_نه برید خوش بگذره😉
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم😋
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من😳
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه😊
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن😜
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....😭
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت😭
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
همراه با شهدا باشید .
👇👇👇👇
@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیستم


چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ... نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند !
تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم .
هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را ...نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش ... و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت .
امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی ... یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد .
تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد !
شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ ... با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم ... یادش بخیر
دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست !
برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .
دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم.
به "ببخشید " خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود "خواهش می کنم" گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم ... با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !
چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی "السلام عیلک یا عبدالله" که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند ...
اما نه ...شاید هم اشتباه می کردم !
منقلب شده بودم ...دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود !
خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم ...چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم ...
برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.
-چه عجب ! ما شما رو دیدیم
_رفته سوریه ؟
_کی ؟
_حمید !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
_حالا چرا دم در ، بیا تو
دستش را گرفتم :
_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو
_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم
_نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح
_واقعا ؟ کجا ؟
_آره ...توی تلگرام
_مگه شمارشو ...
_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدم
_رفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه
_یعنی به همین راحتی؟
_من سپردمش به خوب کسی
لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود
"نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست"

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar