#رمان_گل_محمدی6⃣
1⃣#پست۱۶از ماشین پیاده شدم و حانیه به دنبالم آمد...
🙃وارد نشریه شدم...دستم را گرفت...
حانیه_باهم
☺️و چشمکی نثارم کرد....
خنده ام گرفت....
😁نشریه بسیار شلوغ بود...
_میتونم راهنماییتون ڪنم؟
😌ابروهایم را بالا انداختم...
من_شما؟؟؟
😒_مدیر نشریه محب الاسلام هستم.
زل زدم به او.
😐مردی بلند قد و چهارشانه با صورتی استخوانی و محاسن مشکی.چشمانی قهوه ای و گیرا.
رو کرد به سمت حانیه.سرش همچنان پایین بود...
😑_شما باید خانوم هاشمی باشید
جا خوردیم ...
😳حانیه_شما ...
_همدوره ای
#سیدمحانیه لبخندی زد
😊این
#سید که بود که هربار با آوردن اسمش احساس
#خلا میگردم ...
که بود که ...
نفسم بند آمد
جمله آن بانو در سرم اکو میشد ...
"همانا او از جد
#پدرم رسول الله است"
تنم به رعشه افتاد ...
چشمانم سیاهی میرفت ...
صدای دیگری آمد...
_یا
#فاطمه_زهرا@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا