#قابل_تامل داستان واقعی اما عبرت آموز
فصل تابستون بود
داداشم بوفه ترمینال رو اجاره کرده بود، منم بعد از صرف ناهار، دو سه ساعتیرو میرفتم بوفه تا داداشم بیاد خونه هم ناهارشو بخوره هم چند ساعتیرو استراحت کنه،
بین راه نرسیده به ترمینال، طبق عادت همیشگی تکه های نون مونده از سفره ناهار رو از بالای پل مینداختم تو رودخونه واسه ماهیها و ...
در یک آن همه ماهیها با انرژی و سرعت هر چه تمام میومدن روی آب و مشغول خوردن تکههای نون میشدن،
دیدن این منظره هر چند تکراری واسم خیلی لذت بخش بود،
اما
تا اینکه یه روز طبق معمول وقتی از خونه اومدم بیرون درب حیاطرو که بستم چند قدم راه افتادم تازه یادم افتاد واسه ماهیها نون نیاوردم، ناراحت شدم، برگشتم خواستم زنگ خونهرو بزنم، یادم افتاد همه خوابیدن و از زنگ زدن منصرف شدم،
تو همون لحظه این فراز کوتاه از دعای جوشن کبیر به ذهنم خطور کرد؛
« ای خداییکه روزی ماهیان کف دریارو فراموش نمیکنی »
با گستاخی تمام با خودم گفتم امروز اون روزیه که باید خدارو بسنجم ببینم چقدر رزاقه،
راهم رو پیش گرفتم به سمت پل،
گوشه پل، چند قدم مونده به اون جای همیشگیم کنار جانپناه، موهای بدنم سیخ شد، چی روی پل میدیدم!
حتی یک درصد هم فکرشو نمیکردم،
یه نون تافتون درسته که دوتا تا خورده بود (شکل ربع دایراه) دقیقاً بالای پل کنار جانپناه، همون جای همیشگیم!
انگار دوربین مخفی بود
انگار نه، واقعاً یه دوربین مخفی بود...!
دیگه نون رو خوب نمیدیدم
متوجه شدم باید چشمامو پاک کنم،
آخه یه خورده خیس شده بودن،
یعنی اون کسی که نونی رو به این بزرگی انداخته اینجا به ذهنش نمیرسید بندازه تو رودخونه واسه ماهیا ...!؟
البته که باید نمینداخت،
باید اون نون رو من میدیدم درست تو همون روز و همون لحظه،
نون رو از زمین برداشتم
تکه تکه از بالای پل مینداختم پایین،
اینبار هم تکههای نون هم قطرههای اشک،
اشک شرمساری و شرمندگی از اینکه من چقدر حقیرم و بیخبر...
از اینکه تو اینمدت فکر میکردم این منم که دارم به ماهیا نون میدم اما اون گفت:
تو تکه های نونخشک مونده از ته سفره رو میبخشی، اونم نه از سفره خودت که
از سفرهای که من بهت بخشیدم،
اما من نون درسته میرسونم
نون گرم...
و این داستان فراموشی هر روز تکرار
میشود و به دنبالش رحمت خالقی بیهمتا که هرگز پایانی ندارد.
🌸 هو الرزاق
🌸ابوطالب رضایی
🖊✍ @CEYMARIAN┈••✾•
🌿🌺🌿•✾••