#خاطرات_جبههاوایل بهار سال ۱۳۶۵ زمانی که پونزده سالم تمام شده بود، برای اولین بار با ذوق و شوق وصفناپذیر همراه تعدادی از همولایتیهایم
#شهید_عباس_مقصودی، حریف زیدی،
عزیزالله دولتیاری، علی طهماسب زاده، شیرمحمد فتاحی و دوستان و همرزمان دیگهای که اسمشون در خاطرم نیست، بعد از پایان دوره آموزشی فشرده، عازم جبهه چنگوله شدیم.
اونجا بود که با دلاور مردی شجاع و نترس، باغیرت، باهوش، خوشاخلاق و مهربان به نام
#فرمانده_خیرعلی_مهدوی و برادر مرحومش زندهیاد خیرالله مهدوی و همچنین
#فرمانده_شهید_محمد_کرمی و
#فرمانده_شهید_محمد_میری در نقطه مرزی در گروهان شهید ابراهیمی آشنا شدم.
حدود سه ماه در رکاب این عزیزان خدمت کردم.
آن روزها
#شهید_مهدوی فرمانده یکی از دسته های گروهان بود. پس از مدتی به واسطهی اشتراک اخلاق و روحیه و علاقهای که به همدیگه داشتیم، منو با خودش به دستهای که عهدهدار مسئولیت جدید شده بود، بُرد و بنده رو به عنوان مسئول تبلیغات و اقامه اذان و نماز در خط اول انتخاب نمود و تا پایان مأموریتم اونجا بودم. یادمه چند بار که اقامهی اذان و نماز داشتیم و صدای اون از بلندگویی پخش میشد که نیروهای عراقی هم میشنیدن، بلندگو هامون مورد اصابت خمپاره قرار گرفتند.
یادمه در روز آخر مرخصی ام مرحومه مادر شهید مهدوی و برادرش بر اثر سانحه تصادف به لقاءالله پیوستند و این خبر ناگوار، ناخواسته و ندونسته، بنده به ایشان ابلاغ کردم. البته شهید مهدوی به من گفتند که دیشب خواب مادرمو دیدم!! بیش از یکماه طول کشید تا وی از مرخصی (سوگواری مادرش) برگرده و روحیهی از دست رفته مون در فراق این بزرگمرد، ترمیم بشه. به هر حال مأموریت سه ماهه ام تموم شد و تسویه حساب کردم و به درس و کلاس مشغول شدم. مدت ها طول کشید تا ایشان را زیارت کنم. هر چند با تولد اولین فرزندشان به منزل ایشان مراجعه کردم و حتی برخلاف میل باطنی او، در کارهای ساختمانی به مدت کوتاه به او کمک نمودم.
ماهها گذشت و گذشت و آرزوی دیدن روی زیبا و نورانی و آن چهرهی گشادهاش بر دلم مونده بود تا اینکه اوایل تابستان سال ۱۳۶۶ به واسطه اعزام دومم به جبهه، راهی خط اول در تپههای قلاویزان شدم. پس از پیگیری و پرسو جوی فراوان، تونستم آدرس سنگری رو که فرمانده مهدوی در اونجا بود، پیدا کنم. او فرمانده گروهانی در آن منطقه بود.
خودم رو به سنگر رسوندم اما همرزمان وی ابتدا مانع ورودم به سنگر شدند تا اینکه خودمو کامل معرفی کردم. وارد سنگر که شدم، او را در حال استراحت دیدم، دلم نیومد خواب و استراحتش را در اون شرایط بهم بزنم و به ناچار منتظر موندم. گویا او هم متوجه حضورم نشده بود. اما دیگه طاقت نیاوردم و با خوشحالی که انگار تموم دنیا را به من بخشیده بودن، به آرامی چفیهشو کنار زدم و پیشونی مبارکش رو بوسیدم. در این هنگام متوجه حضورم شد و با روی خندانش منو در آغوش گرفت. لحظهای که هیچگاه فراموش نخواهم کرد!! در دلم خوشحال و در چشم گریان بودم...
کاش میدانستم این آخرین دیدار من با
#شهید_علی_مهدوی است!!
گفتم علی جان چه خبر؟ فکر کنم کمی خسته به نظر میرسی! گفت زیاد خسته نیستم فقط داشتم کمی استراحت میکردم. من میدونستم عزتنفس داره و نمیخواد همه چیزو بگه، تا اینکه تنی چند از همرزمانش بعد از دقایقی وارد سنگر فرماندهی شدن و با هم به گفتگو نشستیم. یکی از آن عزیزان گفت فرمانده مهدوی دیشب تا نزدیک سحر به گشت زنی در خاک دشمن مشغول بوده و صبح برگشته و کسری خواب داره. این غنیمت ها رو هم که میبینی، خودش به تنهایی از دل سنگرای عراقیها آورده.(چند قبضه اسلحه، چند خشاب فشنگ، دو سه دستگاه رادیو، قمقمه، و...).
البته من از او شناخت داشتم مردی تکرار نشدنی که جبهههای غرب مدیون رشادتش بودن. بعد از صرف ناهار برگشتم به همون دستهای که مشغول خدمت بودم و بعد از اون هرگز فرصت دیدن او را پیدا نکردم. تا اینکه شنیدم در بهار سال ۱۳۶۷، بر اثر اصابت گلولهی منافقین کوردل به پیشانی مبارکش، به درجهی رفیع
#شهادت نائل آمده... روحش شاد و یادش همواره گرامی باد
🖤برگی از خاطرات همرزم شهید:
#محمود_عزیزنژاد✍ @CEYMARIAN┈••✾•
🌿🌺🌿•✾