مژده ی باغ
چون نسیمی دل نشینی درخزان
چون اناری مژده ای بر باغبان
ناز سیما، توز تن،نازک بَری
مثل خادم هرترنجی داده جان
باطراوت،خنده بر لب عشوه گر
کردَمت باچشمِ دل شیرین نشان
از تو گفتم یک به یک با اهلِ باغ
چون توانستم نرانم بر زبان
تا حمیرا دید رویت رشک بُرد
چون سمیرا من ز کف دادم عنان
لحظه ها با برگ ها دارند جنگ
خشمِ طوفان ،تیرِباران درکمان
مانده ام برپای مهرت نازنین
تا به آخر میوه ها با من بمان
خورده ام من خونِ دل حاصل شوی
جرعه ای از لعلِ لب بر من کشان
زیرِچترت یا شبی با مِهرِ ماه
یا مرا با دستِ پُر روزی بخوان
زخم دارد قلبِ نازت گو چرا
با که داری راز؟کی ماند نهان
بیم دارم عقده از دل واکنی
آب را هم پا صبا گیسو فشان
گوشه ای از باغِ هستی سرنهی
حسرتت چون مَزه ماند بردهان
#حسن_زینیوندتوزتن:نازک اندام