گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!.... گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو! فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟ گفتم: میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت: رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟ نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید. حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری!... و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم: قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه... گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد. گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم! گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم...گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گوشی را کنارش گذاشتم، از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم؛ اما خجالت میکشیدم...
گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم: ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...
برای تدارک سفر محمدشاه به تهران در خزانه تبریزپولی نبود و تجارهم بدلیل بدحسابی های قبلی ازقرض به دولت ابا داشتند. قائم مقام از وزیرمختار انگلیس وام خواست و اوهم مبلغ سی هزارتومان ازتجارتبریزبه اعتبارشخصی قرض کرد! اردوی شاهی در سرمای تبریزحرکت کرد. چاپارها از تهران خبرهای بد می آوردند. ظل السلطان که خودرا عادلشاه و علیشاه میخواند، چند نفری را ظاهرا برای مصالحه از تهران فرستاده بود منتهی در معیت یک لشکر پانزده هزارنفره تا دست بالا را بگیرد.فرستادگان در«میانه» به اردوی محمدشاه رسیده و پیام عادلشاه را ابلاغ کردند: «من ازتو بزرگترم و حرمتم واجب. اگربخواهی خیره سری کنی و برسرتخت وتاج بجنگی، حکم خواهم کرد که ۳۰۰تن از زنهای مرحوم خاقان مغفور گیسوان خودراببرند یا پریشان کنندو بجای تفنگ کودکان خودرا درآغوش گیرند و درمقابل لشکرت صف آرایی کنند تا ننگ بزرگی دامنگیرت شود. یا داغ جواهرات سلطنتی مخصوصا دریای نور و تاجماه را به دلت خواهم گذاشت، همه را خرد و خاکشیر خواهم کرد!» محمدشاه و قائم مقام خندیدند و پیام دادندکه ایران تا بحال عجایب زیادی بخود دیده ولی اینکه مردی بخواهد تاج و تخت رااز سایه گیسوان زنان و ناله کودکان و شکستن چهارقطعه جواهربدست آورد از همه عجیبتر است! پس بسوی قزوین حرکت کردند، در قزوین زدو خورد مختصری صورت گرفت و قوای ظل السلطان متواری شدند.محمد شاه در ۱۴ شعبان وارد کاخ نگارستان شدند و دوم رمضان با کبکبه و دبدبه قدم به ارک تهران گذاشت و دوروز دیگر با نشستن برتخت به خودسری ۴۰ روزه ظل السلطان پایان داد.ظل السلطان هم که به حرمخانه پناه برده بود در معیت فخرالدوله، عمه محمدشاه و خواهران شاه به حضور رسید ومورد عفو قرارگرفت. در شیراز هم فرمانفرما و برادرش شجاع السلطنه گرفتارشدند، اولی را زندانی کردند و دومی را از دوچشم نابینا. درآن سال مرض وبا درتهران و بعضی بلاد دیگر شایع شده بود. فرمانفرما درمیان پسران فتحعلیشاه از حیث ثروت و مکنت سرآمد بود ولی در زندان در منتهای بدبختی از وبا مرد. فتحعلیشاه ولایات ایران را بین اولاد خود تقسیم کرده بود و عده ای از اینان به این قانع نبودند و این از بزرگترین مشکلات محمدشاه بود که به تدابیر قائم مقام حل شد. فی المثل حسام السلطنه و شیخ الملوک در بروجرد و ملایر باهم کشمکش داشتند، قائم مقام به هردو نامه محرمانه نوشت که هرکس برای دستبوس زودتر به تهران برسد حکومت هردو ولایت به او میرسد،در نهایت هردو که به تهران رسیدند به حبس خانگی افتادند! خیال محمدشاه که از مدعیان آسوده شد تازه سرو کله مدعیان ولایتعدی پیداشد! ظل السلطان و چند عموی دیگر شاه از یکسو و برادران باقیمانده شاه هم از سویی دیگر. دربار چند پاره شده بود، تا اینکه به اصرارقائم مقام، شاه تصمیم گرفت فرزند سه سال و نیمه خود، ناصرالدین میرزا را ولیعهد کند. دراین زمان پس از انتظام امور امنیت و خواباندن شورش ها قائم مقام مشغول اصلاح امور مالی دربار و کشور شد و در اثر سختگیری، دشمنانش روبه ازدیاد گذاشتند٬ حاج میرزا آقاسی معلم محمدشاه که پیشرفتش را مدیون قائم مقام بود در گوش شاه از خطر قدرت گرفتن وی میگفت و سفرای روس و انگلیس از دیگرسو، اطرافیان شاه هم به همچنین. غروب ۲۴ صفر۱۲۵۱ مستخدمی ازطرف شاه قائم مقام را احضار کرد.صدراعظم هرچه درکاخ نگارستان منتظر ماندشاه نیامد، خواست برگردد که اورا گرفته و درزیرزمین کاخ حبس کردند. عاقبت درشب آخرصفرخفه اش کرده و بدون غسل درحرم عبدالعظیم دفن کردند و به امرمحمدشاه عده زیادی از بستگان و هوادارنش را کشتند و اموالشان را ضبط کردند. پس ازآن حاج میرزا آقاسی صدراعظم شد و تشریفات رسمی ولیعهدی ناصرالدین میرزا در چهارسالگی اش انجام شد.
علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛ هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار... مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!...جمشید مشکات.....
قارن هم به سمت دژ به راه افتاد و وقتی به نزدیکی دژ رسید انگشتر تور را به آنها نشان داد و گفت که من از طرف تور آمده ام تا از دژ در برابر حمله ایرانیان حمایت کنم. آنها با دیدن انگشتر تور، در دژ را گشادند و قارن با افرادش وارد شدند تا اینکه شب شد. شب هنگام قارن دفش کاویانی را بالا برد و جنگ آغاز گشت تا صبح جنگیدند. سپیده دم دژ در میان دود و آتش ناپدید شده بود. کودکان و زنان از قارن امان خواستند و قارن آنها را ببخشود. بعد از این پیروزی قارن رزمخواه به نزد منوچهر شاه بازگشت و همه آنچه را که بر آنها گذشته بود برایش بازگفت و پادشاه بر او آفرین خواند. منوچهر برای قارن از حمله کاکوی گفت که او نبیره ضحاک و انسانی ناپاک است. کاکوی با صد هزار سوار به سمت ما تاخت و دلیران و پهلوانانی از ایران زمین را کشت. سلم که از دژ ناامید شده با این دیو جنگی به ما حمله کرده است و هنوز نبرد را واگذار نکرده ایم و این بار که حمله کند باید دمار از روزگارش برآوریم. قارن در پاسخ گفت که ای پلنگ، هماورد شما در جنگ نیست، کاکوی که باشد؟ کاری می کنیم که آخرین امید سلم نیز ناامید شود. شما غمگین نباشید. منوچهر گفت شما نبرد کرده اید و خسته اید اکنون نوبت من است. سپاه را به من بسپارید و من او را نابود خواهم کرد. روز بعد دوباره دشمن با سواران جنگی حمله کرد. دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند. کاکوی فریاد می زد و منوچهر را می خواند. منوچهر همچون شیری خشمگین به سمت او تاخت. کاکوی نیزه ای به کمربند شاه زد که لباس رزم او از تنش جدا شد و پیکر پاکش نمایان شد. آن دو تا نیمروز درآویختند و خاک و خون بود که بر زمین می ریخت تا این که منوچهر کمربند کاکوی را گرفت و او را از زین اسب جدا کرد و با خواری او را بر زمین انداخت. با شمشیر سینه اش را چاک داد و مرد تازی آن چنان جان داد که گویی هرگز زنده نبوده است.