@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیست_و_چهارم 4⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواانگلیسها ازروابط دوستانه بین ایران
و روس به وحشت افتاده بودند،خاصه که به تشویق
و حتی معاونت افسران روس،محمد شاه به محاصره هرات رفت.پس به مخالفین ولیعهدی ناصرالدین میرزا مساعدت کردند تاخاطره قتل قنسول روس درتهران،اینباردرتبریز تجدید شود چراکه قنسولخانه روس درمحله ارمنی ها قرارداشت، ولی این توطئه براثرتدابیرمیرزاتقی خان خنثی شد.پس ازفراغت ازکاربلوا،یک شب ولیعهد بهمراه خواجه الماس
و دو مستحفظ، بیخبرراهی منزل آقاجمال شد، البته روز قبل به توسط آغا الماس برای آغاجمال خلعت فرستاده بود که صدالبته مقصود کسب خبرازاندرون آغاجمال بود!
دربان خانه آغاجمال تا چشمش به ولیعهد خورد تعظیم نمود
و دو لنگه دررا بازکرد ولی ولیعهد اذن نداد که به اهل خانه خبردهد. از چند اتاق گذشتند
و آغا جمال را دراتاقی مشغول نماز یافتند.ولیعهد لبخندی زد
و باراهنمایی آغاالماس وارد اتاق مجاور شدند.سید به پشتی تکیه داده
و کتابی بدست داشت، معصومه نماز میخواند
و افسانه هم درکنار سید مشغول گلدوزی بود.آغا الماس سرفه بلندی کرد،افسانه جیغی کشید
و سراسیمه ازاتاق بیرون دوید.ولیعهد وانمود کردکه به عیادت سید ستمدیده ای آمده! چند مخده برای نشستن ولیعهد آوردند. سید در جواب احوالپرسی، پیاپی میگفت ماشاالله
و چنان مهر پدرانه ای ازچشمانش میبارید که ولیعهد تحت تاثیر قرارگرفت.درهمین حین آغا جمال سراسیمه
و رنگ پریده وارد شد
و تعظیم کرد.
- ما این خدمت ترا هرگز فراموش نخواهیم کرد که هم جان سیدی را نجات دادی
و هم نقشه آشوبگران را بهم زدی.اینک هم به عیادت اولاد پیغمبرآمده ایم
و ضمنا خواستیم ترا سرافراز سازیم.حال بگو این سیدکیست
و چکاره است؟
شست آغاجمال خبردارشد که ولیعهد ازماجرا بوبرده ولی با آرامشی تصنعی گفت: اینها ازاقوام بنده هستند که به جهت نا آرامی ازقفقاز آمده اند
و انشاالله با آرام شدن آن دیار بزودی مراجعت خواهند کرد.معصومه که نمازش تمام شده بود از زیر روبنده سلام کرد.آغاجمال تذکرداد که رسم نیست زنها از شاه
و ولیعهد رو بگیرند.زن صورتش را نمایان ساخت
و نگاه پرمحبت خود را تصدق گویان به ولیعهد دوخت. ولیعهد گفت: دخترتان کجا رفت؟ بیاوریدش. زن سید رفت
و لحظاتی بعد برگشت
و گفت: خجالت میکشد! ولیعهد ابرو درهم کشید
و به آغاجمال نگاهی کرد که او برخاست
و بعد از برگشتن گفت: هم اکنون شرفیاب میشود. چند لحطه بعد افسانه در حالیکه تابناگوش سرخ شده بود وارد شد
و سلام کرد.ولیعهد از دیدن آن روی زیبا چنان متحیر شد که ازجای خود بلند شد
و دوباره نشست.دردل گفت; چقدر شبیه مادرم مهدعلیاست! آیا این سید که وان یکاد به من میدمد
و آن زن که قربان صدقه ام میرود پدرو مادرمنند؟! بعد نفسی بلند کشید
و برهیجان درونی خود مسلط شد
و با لبخندی گفت: ماشاالله بسیارخوشگل
و زیباست. اسمتان چیست؟
- افسانه، والاحضرت
ولیعهد زنان
و دختران زیادی دیده بودکه به او خودنمایی کرده بودند، درآن زمان هم دو زوجه عقدی داشت که هردو سرآمد زیبایان بودند ولی درنظرش هیچیک به پای افسانه نمیرسیدند. مدتی در درونش بین هوی
و هوس
و مصالح سیاسی کشمکش بود، در نهایت مصالح تاج
و تخت بر شهوت جوانی غلبه کرد. اندیشناک برخاست
و با تکبر
و کم اعتنایی شاهانه خداحافظی کرد
و آغا جمال را هم به همراهی خود خواند.اینک خشم در درونش جای محبت را گرفته بود. باید این سودا را ازسر این سبد
و زنش بیرون کرد که مرا پسرخود بپندارند.به محض ورود به قصر به جز آغاجمال همه را بیرون کرد. ولیعهد دقایقی در اتاق راه رفت ، دقایقی که بر آغاجمال قرنی گذشت.بالاخره آمد
و چشم در چشم خواجه دوخت
و گفت: چندسوال دارم که باید به راستی
و درستی جواب دهی.
- این سید کیست؟
- از اقوام بنده
و اهل قبه قفقازاست.
با زهر خندی پرسید: آیا این دخترهمان است که میگویند مادرم مرا با او عوض کرده ؟
رنگ از روی خواجه پرید: - بنده خبرندارم.
- آیا این دختر همانی نیست که به واسطه معرفی تو به اندرون خدیجه خانم راه یافت
و پدرم را شاه بابا خطاب میکرده ؟!
- اطلاع ندارم.
- بگو به روح نایب السلطنه قسم میخورم!
خواجه لرزیدن گرفت، قادرنبود چنین سوگندی بخورد، به روی پاهای ولیعهد افتاد
و باصدای لرزان گفت همان است. ولیعهد با رنگ برافروخته دست به دسته شمشیربرد
و باخشم گفت ،ای خواجه بدجنس نمک نشناس! ای پدرسوخته حقه باز! نمک نایب السلطنه
و محمدشاه کورت کند.امشب خیانتت معلوم شد.با دشمنان من
و پدرم همدست شده ای تا باساختن این قصه
و افسانه به پیشرفت مقاصد آصف الدوله
و پسرش کمک کنی. نمیدانم این دختره را که مختصرشباهتی به مادرم داردازکجا آورده ای ولی میخواهی بدهم فردا ترا دم خمپاره بگذارند
و این زن
و دختر بی سروپا را از ارک به زیراندازند؟ دم بدم بر غیظ
و غضب ولیعهد افزوده میشد...
ادامه دارد...
4⃣2⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸