کتاب و زندگی

#برشی_از_یک_کتاب
Канал
Логотип телеграм канала کتاب و زندگی
@Book_lifeПродвигать
19,65 тыс.
подписчиков
3,19 тыс.
фото
1
видео
181
ссылка
شعر و ادبیات کمتر خوانده‌شده @book_life صفحه ما در اینستا‌گرام: https://instagram.com/_u/ketabo_zendegi
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر ...
لحظاتی گذشت ...
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم، لبخند تلخی زد.

گفتم:
" گیله مرد "! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر ؟!

کمی سکوت کرد و گفت :
به این دونه های سبز شده نگاه کن ...
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند ...

گفتم :
خب!

گفت:
سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم!
دونه‌ای که نخواد رشد کنه ؛
هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی
فقط بیشتر می‌گنده...

📖 #گيله_مرد
#بزرگ_علوی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

تفاوت میان
یک انسان بی‌تجربه
و انسانی مجرب
در این است؛

که اولی به هر بهانه
خواهان مرگی شرافت‌مندانه است،
در حالی‌که دومی به خاطر هر چیزی
به فروتنی زندگی را دوست دارد...

📖 #ناتور_دشت
#جی_دی_سالینجر
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

"کار فلسفه، ناراحت کردن است.
فلسفه‌ای که هیچکس را ناراحت نکند و با هیچکس ضدّیت نورزد فلسفه نیست.

کار فلسفه، آزردن حماقت است. فلسفه حماقت را به چیزی شرم‌آور تبدیل می‌کند.
فلسفه کاربردی ندارد؛ جز افشاء کردن پستی‌های اندیشه در تمامی اشکالش.

📖 #نیچه_و_فلسفه
#ژیل_دلوز
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

سلام و تهنیت خَلق
نه بر بزرگان نابخرد،
بل بر جامه گرانبهای آنها است.

📖 #مجموعه_افسانه‌ها
#ژان_دولافونتن
📖🌹 @mylibraries
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

یک روز "وینستون" متوجه جمعیتی شد که با سر و صدای زیادی در وسط چهارراه تجمع کرده بودند.

با خودش گفت:
شروع شد شروع شد انقلاب شروع شد،
مردم بالاخره طغیان کردند.

نزدیک شد،
دو زن چاق بر سر یک قابلمه با هم درگیر شده‌بودند و هریک سعی داشت آن را از دست دیگری درآورد و موهای یکی از آنها به‌شدت پریشان شده بود.

یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند
و دسته قابلمه کنده‌شد.

وینستون با تنفر آنها را تماشا می‌کرد.

با این حال صدایی که در آن لحظه از حنجره چندصد زن برخاسته بود
به طور عجیبی قدرتمند به نظر می رسید!
چرا آنها نمی‌توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟

آنها تا به آگاهی نرسند، طغیان نخواهند‌کرد،
و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند‌رسید...

؛📖 1984
#جورج_اورول
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

به سکوت خو می‌گرفت
و آن قدر بی حضور شده بود
که همه فراموشش کرده بودند.
انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.

#عباس_معروفی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

مردی هر روز راس ساعتی معین به گوشه میدان شهر می‌رفت و لحظاتی کلاهش را از سرش بر می‌داشت و به شدت تکان می‌داد.

روزی پلیس علت این کار را از وی جویا شد.

گفت:
با این کار زرافه ها را دور می‌کنم.

پلیس پرسید:
من در این جا زرافه ای نمی‌بینم؟!

پاسخ شنید:
این نشان می‌دهد که من کارم را درست انجام می‌دهم.

به این می‌گویند توهم مفید بودن!

ما روزانه با توهم مفید بودن در بسیاری از موارد گوناگون سر و کار داریم ...


📖 #هنر_شفاف_اندیشیدن
#رولف_دوبلی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

می‌دانی،
این بدترین چیزی است که زمانی که پیر می‌شوی، اتفاق می‌افتد...

مسئله فقط این نیست که بدنت،
سر ِ ناسازگاری برمی‌دارد،

نه...
این افسوس‌ها هستند.
این که چطور تمام پشیمانی‌هایت بر می‌گردند و شکارت می‌کنند، عذابت می‌دهند.

روز و شب...
همیشه...
زمانی می‌رسد که دیگر نمی‌دانی
برای خلاص شدن از شر آنها،
باید چشم‌هایت را باز کنی یا ببندی.


📖 #با_هم_بودن
#آنا_گاوالدا
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

زوربا:
چرا جوون‌ها می‌میرن؟
چرا آدم باید بمیره؟
بگو دیگه!

بازیل:
نمیدونم!

زوربا:
پس فایده‌ی این همه کتابایی که خوندی چیه!؟
اگه این همه کتاب به این سؤال جواب نمیدن،
پس درباره ی چی حرف میزنن!؟

بازیل:
درباره‌ی رنجِ آدمایی که نمی‌تونن به این سؤال جواب بدن...!


📖 #زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانتزاکیس
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

کفشی که برای پای تو مناسب است، ممکن است پای دیگری را زخم کند.

این ناعادلانه است که تمام دستورالعمل‌های زندگی‌مان را خودخواهانه درست بدانیم و آن را برای همگان بخواهیم.

همیشه آن چه در ذهن تو می‌گذرد،
اصلِ مطلق نیست.

📖 #اتوبوس_سرگردان
✍️ #جان_اشتاین_بک
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

حالا اگر فقط جای خالی دیگران بود
غصه‌ای نداشتم،
آدم هرجور که بتواند
با جای خالی دیگران کنار می‌آید،

اما جای خود من خالی است
و این جای خالی دیگر شوخی‌بردار نیست.

اگر بشود گفت؛
چیزی که این‌جا ساخته‌شده،
مثل رنگی‌ست که آدم به سر و ریش خودش می‌گذارد و فقط ظاهر را درست می‌کند.

اما به قول کالبدشکاف‌ها،
اعضا و جوارح درونی رنگ برنمی‌دارد.

📖 #دن_کاسمورو
#ماشادو_د_آسیس
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

ناهار تمام شده بود و شاه برخاست و با کلوچه‌ای که داشت می‌خورد به روی ایوان آمد.

مردم و پتیا در میان آنها، شتابان به جانب ایوان هجوم آوردند. مردم و پتیا با آنها فریاد می‌زدند:
فرشتهٔ ما، پدرجان ما! هورا، بابای مهربان ما!

و زنها و چند نفر از مردها که دلی نرم‌تر داشتند و از آن جمله پتیا از بسیاری وجد گریه می‌کردند.

تکهٔ نسبتاً بزرگی از کلوچه شاه که خرد شده بود از دستش روی نردهٔ ایوان و از روی آن بر زمین افتاد. کالسکه رانی که جلیقه به تن داشت و نزدیک‌تر از دیگران به ایوان ایستاده بود به جانب آن جست و آن را برداشت. چند نفری از جمعیت به سوی سورچی خیز برداشتند.

شاه به دیدن این صحنه دستور داد که بشقابی کلوچه آوردند و شروع کرد آنها را از ایوان فرو انداختن.

چشمان پتیا سرخ شده بود، ترس از له شدن زیر دست و پا او را بیشتر بر می‌انگیخت.

او نیز مانند دیگران به سوی کلوچه ها خیز برداشت. خود نمی‌دانست چرا واجب می‌دانست که یکی از این کلوچه ها را که از دست شاه فرو می‌افتد به دست آورد و نیز واجب می‌شمرد که در این تلاش میدان را خالی نکند.

خیزبرداشت و پیرزنی را که او نیز می‌کوشید یک کلوچه به دست آورد بر زمین انداخت، اما پیرزن گرچه روی زمین پهن شده بود، دست از تلاش برنمی‌داشت. پتیا دست او را با زانو کنار زد و کلوچه ای را برداشت و گفتی از ترس آنکه مبادا عقب مانده باشد دوباره با صدایی که دیگر گرفته بود بنای هورا کشیدن و زنده بادگفتن را گذاشت.

شاه از ایوان رفت
و با رفتن او بیشتر مردم پراکنده شدند.


📖 #جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

عصر همان روز بود،
مرجان قفس طوطی را جلویش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پرو بال، نوک برگرفته و چشمان گرد بی‌حالت خیره شده بود.

ناگهان طوطی با لحن داشی، با لحن خراشیده‌ای گفت:
مرجان... مرجان... تو مرا کشتی...
به که بگویم... مرجان...
عشق تو.... مرا کشت

اشک از چشم‌های مرجان سرازیرشد.

📖 #داش_آکل
#صادق_هدایت
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

سلطان:
تو یک پاره گوهری گلتن؛
اینها را در چه کتابی می‌خوانی؟

گلتن (سر خم می‌کند) :
نام بی‌اعتبار آن تاریخ است!

سلطان:
هرگز سطری نخوانده‌ام.
هر خط که خواستم شمشیر من نوشت.

📖 #پرده‌خوانی
#بهرام_بیضایی

📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

ترس تنها دشمن آدمی است.
زیرا ترس، ایمان وارونه است.
ترس یعنی ایمان به شر،
به جای ایمان به خیر.

#چهار_اثر
📖 #فلورانس_اسکاول_شین
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

دیوِ سه:
ما چرا می‌خندیم؟
از چه خوشحالیم؟
سال‌هاست که با سیلی
صورت‌مان را سرخ می‌کنیم.

دیوِ مردنی:
ما بدبختِ این هستیم
که خوب طاقت می‌آوریم؛
مثل قاطر کار می‌کنیم
و مثل شتر صبوریم.
مثل گوسفند مطیع
و مثل جغد ساکت
و مثل مرغِ‌حق، شکرگزار!

📖 #سلطان_مار
#بهرام_بیضایی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

«اگر انسان‌ها تا ابد زندگی می‌کردند،
اگر پیر نمی‌شدند،
اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی می‌کردند،
خیال می‌کنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را می‌دادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟

منظورم این است که ما دربارهٔ همه چیز فکر می‌کنیم، تقریباً همه چیز، فلسفه، روان‌شناسی، منطق، دین، ادبیات … فکر می‌کنیم، اگر چیزی به نام «مرگ» وجود نداشت، افکار پیچیده این‌چنینی هرگز به وجود نمی‌آمد…

انسانها باید به طور جدی، به معنی زنده بودنشان و اینک اینجا بودنشان فکر کنند، چون می‌دانند که روزی خواهند مرد.

درست است؟
اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالاً فقط فکر می‌کردند:
«خوب کلی وقت دارم، بعداً بهش فکر می‌کنم.» …

ولی ما نمی‌توانیم تا بعد صبر کنیم … باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچ‌کس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد …
ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم … مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد،
ما را دیوانه‌وارتر مشتاق فکر کردن دربارهٔ چیزها می‌کند.»

📖 #سرگذشت_پرنده_کوکی
#هاروکی_موراکامی
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

خیلی مشکل است؛
آدم تمام وقت مراقب خودش باشد
تا آنچه احساس می کند، نگوید.


📖 #بابا_لنگ_دراز
#جین_وبستر
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

مصیبت در لحظات اول کشنده نیست
ضربه آنچنان شدید است که نمی‌توانی
درست درک کنی چه بر تو گذشته است.

اما زمان!
زمان که می‌گذرد تازه می‌فهمی
که بر سرت چه آمده است ...

📖 #روزهای_برمه
#جورج_اورول
📖🌹 @book_life
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

من آدم حساسی نيستم.
وقتی خانه‌ی والدينم را ترک كردم گريه نكردم،
وقتی گربه‌ام مرد گريه نكردم،
وقتي در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم،

اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم، بغضم گرفت.

با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی می‌کردم. از ان فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود. ما بوديم و یک خانه ‌ی گرد آبی.

با خود گفتم انسان‌ها برای چه می‌جنگند؟

شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی‌ام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.

📖 #خاطرات_نيل_آرمسترانگ
📖🌹 @book_life
Ещё