اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آبِ رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید، رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه، مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت به جز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستوشو نبود
از گفتوگو و یادِ جفا کردنم چه سود
او بود بیوفا و در این گفتوگو نبود
ماهی که مهربان نشد، از یاد رفتنیست
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزادهخو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مُرد
شهریارجز مُردنم به ماتم عشق آرزو نبود
#شهریار