@BOOK_LIFE مادر گفت: تو عاطفه نداری.
گفتم: «دارم» و دارم.
تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید.
پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده،
سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده،
سرما پشت پنجرههای خاک گرفتهی اتاقها مانده
و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست.
بچه گربهای که در ناودان آن سر حیاط همراه یخ کش آمده، دو ماه است که مدام دارد کش می اید.
دیگر حالش نیست که بگویی یکی بیاید بیندازدش پایین.
هیچ کس حال روشن کردن بخاریها را ندارد.
آجرهای هفت و هشت بالای دیوارها یکی یکی میافتند،
انگار که ساختمان سرما خورده باشد.
کسی جارو نمیزند، مهمان نمیآید. لالههای مردنگی سر در خانه شکستهاند.
اتاقها بیاثاثیه بزرگ جلوه میکنند
و انعکاس صدای پای آدم بر مغز چکش میزند.
صدای نفس لمبر میخورد.
حتی دیگر جرات سرفه کردن هم نداری،
انگار در مغز خودت میپیچد و میپیچاندت.
فقط از آن همه هیاهو و همهمه،
کلاغهای کاج ماندهاند که چاقتر و پیرتر روی شاخهها جابه جا میشوند
و با صدای دریدهشان میگویند:
«برف. برف»...
سمفونی مردگان |
#عباس_معروفی