❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿#قسمت۱۸۲❣گلویم خشک شده بود و صدایی از حنجره ام خارج نمی شد. وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
-زهرا؟ خودتی؟
بریده بریده گفتم:
-آره...خودمم.
انگار در صدایش شادی تزریق کرده بودند و با هیجان گفت:
-چقدر دلم برات تنگ شده بود!
-منم! کجا بودی؟
-اینا رو ولش کن! برات همه شو توضیح میدم. فقط بگو کجا همو ببینیم؟
علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. کلنجار رفتن با حس کنجکاوی خیلی آزارم می داد اما به خواست ساناز، گفتم:
-نمیدونم. هر جا تو میگی؟
-همون کافه بیا. میتونی؟
-آره آره. کی بیام؟
کمی سکوت کرد و به آرامی گفت:
-همین امشب. الان راه بیوفت. منم نیم ساعت دیگه اونجام.
-باشه. من راه میوفتم.
-قربونت برم. خداحافظ.
-یا علی؛ فعلا!
به محض اینکه تماس را قطع کردم، شروع کردم به لباس پوشیدن.
از اتاق بیرون آمدم و به اتاق نیما رفتم، بدون در زدن وارد شدم. نیما روی سجاده نشسته بود و تسبیح در دست داشت.
-سویچ ماشینتو میدی؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
-کجا میخوای بری؟
نمیدانستم باید به او بگویم یا نه. صلاح دانستم دهانم را ببندم و چیزی از ساناز نگویم.
نگاهم را ازش دزدیدم و گفتم:
-میخوام برم بیرون.
-خب کجا؟
در ذهنم دنبال پاسخی میگشتم که دروغ نباشد اما چیزی به ذهنم نمی رسید.
-چیزه...
-چی؟
-خب بده. بعدا میگم.
-روی جا کلیدیه. مراقب ماشین باشی.
بعد هم دوباره تسبیح اش چرخاند. از اتاقش بیرون آمدم و نفس آسوده ای کشیدم.
همان موقع، مادر از آشپرخانه بیرون آمد و پرسید:
-کجا؟
نزدیکش رفتم و آرام گفتم:
-ساناز بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. فقط نیما چیزی نفهمه!
مادر سری تکان داد و از من دور شد اما کمی که دور شد، ایستاد. با دیدن نیما رو به روی مادر تعجب کردم و حس بدی بهم دست داد. نیما با چشمان گرد شده بهم گفت:
-ساناز؟ درست شنیدم؟
فقط نگاهش کردم و حرفی از دهانم خارج نشد. نیما به طرفم آمد و گفت:
-کجاست؟ چرا چیزی نمیگی؟
به ناچار گفتم:
-میخواد منو ببینه. کارم داره.
-خب منم میام.
-نمیشه! آخه دوماد اینقدر هول!
-اذیت نکن زهرا!
-الان وقتش نیست. قول میدم که ببینیش.
دستش را در جیب اش فرو برد و گفت:
-تو که میفهمی حالمو. میدونی چقدر نگرانش بودم...
وسط صحبتش پریدم و گفتم:
-من میدونم داداشی. الان ساناز حالش خوبه، پس نگران نباش منم قول میدم که ببینیش. الانم باید برم که منتظرمه.
در را باز کردم و از خانه رفتم. نیما فقط ایستاده بود و به رفتنم نگاه می کرد. گرد غم در صورتش مشخص بود اما چه میشد کرد و رفتم.
خیلی سریع خودم را به کافه رساندم و با چشمم دنبال ساناز می گشتم که دیدم برایم دست تکان می دهد.
به طرفش رفتم و همین که بهش رسیدم در آغوشش گرفتم . وقتی سرش را از روی شانه ام برداشت توانستم صورتش را ببینم.
حس غم در چهره ی او هم واضح بود، حتی واضح تر از نیما. کبودی کمرنگی که پایین چشمش بود دلم را لرزاند. از هم جدا شدیم و نشستیم. هر چه خواستم به رویم نیاورم، نشد که نشد. دست آخر هم پرسیدم:
-خوبی؟ این چیه روی صورتت؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و نتوانستم چیز دیگری بگویم.
#ادامهدارد ...
#برڪاٺصلواٺﷺ @BARAKATOSALAVAT