❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿#قسمت۱۷۴❣هضم حرف های مهراد خیلی سنگین بود، اینقدر باور نکردنی بود که میشد یک معجزه خواندش.
با به یاد آوردن روحیه مادر و کارهایی که اواخر انجام داده بود با خودم گفتم حتما دست پشت پرده یا امداد غیبی در کار بوده.
امداد غیبی که آرام آرام قلب مادر را رام کرد و مراد دلش را به او داد. امداد غیبی که برای نجاتش آمده بود و همه چیز را اینگونه چیده بود.
توی همین افکار بودم که نفمیدم کی به بهشت زهرا رسیدیم!
مهراد ماشین را نگه داشت و گفت:
-پیاده شو.
دستم را به طرف دستگیره بردم و در را باز کردم. گل را به مهراد دادم و به جلو پیش رفتم. با دیدن پدر که بالای قبری ایستاده بود، قلبم به تالاپ و تلوپ افتاد.
مادر را دیدم که روی زمین نشسته بود آن هم با چادر مشکی! یکهو تنم سست شد و خواستم روی زمین بیوفتم که مهراد دستم را گرفت .
توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
با باز و بسته کردن چشمانم جوابش را دادم. فاصله ی زیادی از ماشین تا محل ایستادن پدر و مادر نبود اما خیلی به کندی میگذشت.
وقتی رسیدیم پدر را در آغوش گرفتم اما نمی دانستم چه بگویم؟ به او تسلیت بگویم یا تبریک؟
نیما کنار پدر ایستاده بود و با دیدن من مادر را نشان داد. مادر اشک نمی ریخت و فقط به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
کنارش نشستم و بازویش را گرفتم. سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهم کرد.
بغض نشسته در گلویم را به سختی پایین دادم و گفتم:
-مامان جان! گریه کن. بزار سبک بشی.
همان موقع مهراد دسته گل را روی قبر گذاشت. مادر لبانش تکان میخورد اما صدایی از حنجره اش خارج نمی شد.
خیلی آرام گفت:
-مثل معجزه میمونه.
مادر موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-میای بریم جایی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-آره! هرجا که بخوای باهات میام.
دسته گل را برداشت و بلند شد. چادر را از خاک پاک کردم و دستش را گرفتم.
مادر به پدر گفت:
-منو زهرا میرم یه جایی. شما خسته شدین برین خونه.
پدر گفت:
-آخه تنهایی...
با چشمانم به پدر اطمینان خاطر دادم و با چشمانم گفتم که مراقبش هستم.
پدر حرفش را خورد و دیگر چیزی نگفت. با سرم از مهراد و بقیه خداحافظی کردم و دنبال مادر به راه افتادم.
نمی دانستم کجا میرویم و هر چه می رفتیم قبر بود و قبر... انسان هایی که اسیر خاک شده بودند و تنها از آنها نام روی سنگ قبرشان باقی مانده بود.
کم کم به جایی رسیدیم که برایم آشنا بود. نخواستم از مادر چیزی بپرسم و حس کنجکاوی ام را سرکوب می کردم.
وقتی به مزار شهدا رسیدیم تمام تصوراتم بهم ریخت. مادر یک راست به طرف مزار شهدای گمنام رفت.
از توی دسته گل تک تک شاخه هایش را در آورد و خم میشد و روی قبر ها می گذاشت.
خواستم کمکش کنم که خودش گفت:
-دوست دارم خودم انجام بدم.
من تنها یک گوشه نشسته بودم و به حرکات مادر فکر میکردم.
بعد که همه ی گلها تمام شد، کنار قبری نشست.
فاصله ی من و مادر خیلی زیاد بود و متوجه نمی شدم چه میگوید. فقط لرزش شانه هایش را می دیدم که تمامی نداشت.
یک ربعی می شد که مادر سر آن قبر نشسته بود. سرش را روی سنگ قبر گذاشته بود و گریه می کرد.
حس کردم دارد زیاده روی میکند برای همین به طرفش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
به سختی راضی کردم سرش را بلند کند. دستمالی را به دستش دادم و گفتم:
-مامان خودتو اذیت نکن. بسه گریه کردی.
با صدای خش دار اش گفت:
-برای این جهالت اگه خون گریه کنم بازم کمه. من کل عمر و جوونیم رو از دست دادم. روزایی رو که میتونستم با خدا طی کنم، با شیطون طی کردم.
یکبار به حرف خدا گوش ندادم و حرف هر کسی رو جز خدا قبول داشتم. چطوری این ننگو از دامنم پاک کنم؟
حرف هایش که تمام شد دوباره سیلی از اشک بر گونه هایش جاری شد. بغلش کردم و گفتم:
-هنوز هم دیر نشده مامان! تو میتونی از اول شروع کنی. مثل منکه سه سالم شده! بعدشم مطمئن باش خدا بخشیدتت که توفیق توبه و اشک رو بهت داده پس خدا رو شکر کن عزیز دلم.
سرش را از روی شانه ام برداشت و گفت:
-واقعا خدا منو میبخشه؟
-میگم خدا تو رو خیلی وقته بخشیده. خدا بنده هاش رو قبل اینکه توبه کنن میبخشه چون میدونه اینا میخوان برگردن.
-امیدوارم همینطور باشه که میگی.
دست را بوسیدم و گفتم:
-شک نکن.
کمکش کردم بلند شود. گوشی ام را در آوردم و به مهراد پیام دادم که به دنبالمان بیاید.
بطری آبی از کیفم بیرون کشیدم و به دست مادر دادم.
بطری را گرفت و تشکر کرد. خیلی طول نکشید که مهراد آمد.
من و مادر سوار شدیم و به راه افتادیم.
تا خود خانه سکوت بود و سکوت...
#ادامهدارد...
#برڪاٺصلواٺﷺ @BARAKATOSALAVAT