#شاعران_اراک رستم در اراک
#قسمت_پنجمخلاصه سه روز و سه شب آن دلیر
شد اندر کنار مریضان اسیر
به روز چهارم طبیب جوان
عطا کرد رخصت به آن پهلوان
چوآمد برای حساب و کتاب
از او خواستند سکه ی بی حساب
بگفتا بجز رخش دلخواه من
متاعی نباشد به همراه من
یکی گفت آن گوهر اصل و ناب
که داری به بازو بده با شتاب
بگفت این بود یادگار زنم
سرم را جدا می کند از تنم
یکی پهلوان آمد اندر میان
بگفتا که من میدهم خرج آن
به سمسار بفروخت ارث پدر
به صندوق شد پول آن سربه سر
تهمتن رها گشت از قید و بند
شد از مهر آن پهلوان بهره مند
بگفتا دلم میل بازار کرد
که آزرده ام از نزاع و نبرد
مسیرش چو در قالب طرح بود
به رخش اش ندادند اذن ورود
فرو بست مرکب به شاخ چنار
برفتا که گردد درشکه سوار
درشکه طلب کرد چون پور سام
بگفتا که دربستی است والسلام
روان شد پیاده به صد طمطراق
به همراه گرز و دوال و یراق
عیان گشت مامور داروغه زود
به جایی که او رخش خود بسته بود
نگاهی پر از خشم و غیظ و غضب
بینداخت بر اسب و گفتا عجب
که آورده یابوی خود را به شهر؟
گمانم ز قانون ندارد خبر
بغرید و گفتا که ای مهتران
بریدش به پارکینگ هان ! بی امان
بزد شیهه ای سخت آن با شکوه
و چون باد بگریخت بر سوی کوه
به یک لحظه از دیده ها دور شد
و مامور داروغه هم بور شد.
📝 #غلامرضا_هاشمی ادامه دارد ...
@ArakiBass