#دل_نوشته درختان ایستاده عروس می شوند
🔸عصر شنبه بیست و یکم دی ماه، در باغ ملی اراک قدم می زنم. برف می بارد. به یاد روزگار کودکی ام می افتم. برف که از آسمان می بارید، عمو می گفت: درخت های عباس آباد لباس عروس بر تن می کنند.
🔸به عمو می گفتم: اگر درخت ها عروس شده اند چرا به تالار عروسی نمی روند؟ چرا سر جای خودشان ایستاده اند؟
عمو می گفت: جوابش را بعدا می گویم.
🔸حالا سالها از آن روزگار می گذرد. به پاساژ اسلامی می روم. هوا سرد است. به باجه پلیس در طبقه زیرزمین پاساژ نگاه می کنم. از بالا، روی سقف باجه، ده پانزده ته سیگار می بینم.
🔸بخاطر سقوط چند روز پیش هواپیمای اکراینی حال روحی خوبی ندارم. اینستاگرام را چک می کنم. تصاویری از کشته شده ها را می بینم. فصل تاریخ خون در بیابان و خیابان را می بینم.
🔸در اینستاگرام، گل سوسن نیست. لاله است. "از خون جوانان وطن لاله دمیده" است. برگی از دیوان منوچهری دامغانی و طرب و تار نیست.
🔸 به طبقه بالای پاساژ می روم. کتابفروشی کنار تریا امیری بسته است. تاریخ را ورق می زنم. صفویه مشغول عمارت و بناهای بلند است. قاجاریه مشغول سرهای بریده است. مشروطه مشغول میرزا ملکم خان است و کتابچه ی غیبی و غل و زنجیر میرزا رضای کرمانی و گردن زدن سلطان العلما و تیر خوردن میرزاده عشقی و آباد کردن گورستان ها.
🔸غصه ها در تاریخ، قصه شده اند. تخت های چوبی به جای خوابیدن زنها و شوهران، سوزانده شده اند و هفت تیرها چوبی نیست. تیرها مشقی نیست. عشقی در کار نیست. میرزاده عشقی حالا دیگر ناله نمی کند از بس به خاک ِ گورش خو گرفته است.
🔸همچنان در پاساژ راه می روم. بیرون برف می بارد. هوا سرد است. چند ماه دیگر عید نوروز است. بچه که بودیم روزهای باقی مانده تا عید را می شمردیم. روی تخته ی سیاه می نوشتیم: "پنجاه روز تا عید!"
🔸پاساژ خلوت است. طلاهای زرد و پالتوهای مشکی در ویترین زیبا هستند. زیبایی فقط در ویترین است. یکی از دوستانم تلفن می زند. خبری می دهد. اشک امانم نمی دهد.
تاریخ ما، تاریخ فقدان است.
🔸دوستم می گوید چند ماه دیگر، بهار است. غم ها تمام می شود. از پاساژ بیرون می زنم. برف همه جا نشسته. به درختان عباس آباد نگاه می کنم. عروس شده اند. قشنگ شده اند.
🔸خیابان خسته است. تقویم ها هی پر می شود از روز های مصنوعی شاد. شب ها، مردمانی از لابلای سطل های زباله در جستجوی غذا هستند و اینچنین است که روزها با شب ها فرق دارند. شب ها علیه روزها قیام می کنند.
🔸عمو بعدها گفت: درخت ها ایستاده عروس می شوند، بی آنکه به خانه ی بخت بروند و ایستاده می میرند، بی آنکه طعم خوشبختی بچشند...
منتشر شده در روزنامه وقایع استان
۲۴ دی ماه ۱۳۹۸
آدرس کانال:
@rezamahdavihezaveh✍ #رضا_مهدوی_هزاوه📸 #مجید_موسوی@ArakiBass