#دل_نوشته #تلنگر “قبرستان در کودکی هایم”
بهار نود و هشت است. با خواهرم در ماشین نشستهایم و به سمت باغ رضوانِ اصفهان می رویم. پدرِ یکی از دوستانِ قدیمیمان چندروزی است که فوت کردهاست و ما در راه مراسم هفتمش هستیم.
مسیر اصفهان تا قبرستانش کمی طولانی است و سخت است که در این مسیر به این فکر نکرد، که مقصد قبرستان است و دلیل رفتن، مرگ...
دفعات اولی که به قبرستان رفتم را بخاطر می آورم. سال ۸۷ بود و من نُه سال بیشتر نداشتم.
آنسال من، پدرم، مادرم و خواهر کوچکم در تهران زندگی میکردیم و من در دبستان هاجر در منطقه تهرانسر، سال سوم دبستان خود را میگذراندم.
هجده آذر،صبح روز عرفه بود و حدود سی دختر تازه به سن تکلیف رسیده از جمله من با چادرهای سفید و صورتی یک دست، در حیاط مشغولِ نماز خواندن بودیم، که پدرم وارد حیاط شد. هوا از افتادن اتفاقی ناخوشایند خبر نمی داد، ابر سیاهی در آسمان دیده نمی شد. هوا آفتابی بود. گرم بود.
میدانستم دایی بزرگم در اصفهان حال خوبی ندارد، ولی بعنوان یک کودک نُه ساله، نمیدانستم مرگ چیست.
پدرم مرا زودتر به خانه برد و وقتی دلیلش را از او پرسیدم، با مکث گفت: “دایی ابراهیم فوت کرد.” یادم می آید که به او گفتم: "به مامان نگی ها..." مامان از قبل می دانست و همگی باهم، در پناه تاریکی شب در جاده، تا اصفهان اشک ریختیم.
هنوز هم نمی دانستم مرگ چیست. قبرستان چیست. برای از دست دادن مرد بزرگی که با حوصله به من آیه الکرسی را یاد داده بود اشک می ریختم ولی نمی فهمیدم اینکه کسی میمیرد، چه معنایی دارد.
تا اینکه صبح روز بعد به وقت تشییع جنازه، فهمیدم قبرستان محل خداحافظی است. زن ها با جیغ و فریاد خداحافظی می کردند. قبرستان محل بدرقه است. مردها آرام و بی صدا می گریستند. در قبرستان کسی برایش مهم نیست لباسش خاکی شود و کسی در آن شرایط به لگد کردن قبر بغل اهمیتی نمی دهد. به صورت آدم ها نگاه می کردم، غم را می دیدم. برای تمام مردمی که آنجا بودند نامرئی بودم و از حضور این همه آدم مشکی پوش، کمی می ترسیدم.
بعد از آن، دفعات زیادی به قبرستان رفتم و با عزیزانم خداحافظی کردم. هرچقدر بزرگ تر شدم، هرچقدر مرگ را بیشتر فهمیدم، تنها چیزی که در آن شرایط به آن فکر می کردم، شخصی بود که قرار بود زیر خروارها خاک برود و غمی که برای من به جا گذاشته است. دیگر برای من هم در آن شرایط لگد کردن قبر بغلی اهمیت نداشت.
دیگر صورت کسی یادم نمی ماند و صادقانه بگویم، از عدم حضور آدم ها بیشتر می ترسیدم و روز از دست دادن مادربزرگم، اصلا آدمی را نمی دیدم. وقتی بزرگ شدم، قبرستان هم برایم معنی دیگری می داد.
قبرستان محل دیدارهایی است که در صورت زنده بودن شخص متوفی هرگز اتفاق نمی افتد. قبرستان محل ابراز پشیمانی های بی حاصل است. طول کشید تا فهمیدم ما در قبرستان برای شخص از دست رفته گریه نمی کنیم، برای حسرت های خودمان گریه می کنیم، برای فرصت های از دست رفته.
به باغ رضوان اصفهان رسیدیم. دوستم را از دور می بینم. غم پدرش از دور هم در چشمانش پیداست.با خواهرم به او تسلیت می گوییم و گوشه ای می ایستیم. نگاه می کنم. هیچ کدام از آن آدم ها را نمی شناسم ولی از لحظه ای که رسیدم بغض عجیبی گلویم را گرفته است. برای دردشان گریه می کنم. برای از دست دادن، برای حسرت یک روز بیشتر، برای دردهایی که چندین بار در قبرستان تجربه کرده ام.
بعد از مدت زیادی دوباره غروب آفتاب را در قبرستان دیدیم. خواهرم می گوید: "عجیب است که در قبرستان دل آدم هم می گیرد هم یک جورهایی باز می شود."
مهم نیست کودک باشید یا مثل امروز من، یک جوان بیست ساله، مهم نیست برای عزیزتان به قبرستان می روید یا برای آدمی که تا به حال ندیده اید؛ قبرستان همیشه بوی مرگ می دهد، اما در انتهای روز، آرام بخش ترین مکانی است که در هر سنی دیده ام...
📝 #کیمیا_مهدوی_هزاوهچاپ شده در هفته نامه صبح اندیشه
شماره ۲۳۴
@rezamahdavihezaveh@ArakiBass