#دلنوشته ی یکی از هموندان کانال اندیشه
#دیواربه خیالت مرا در تاریکی و پس دیوارها پنهان کرده ای و زندانی هراس انگیز برایم ساخته ای .
نمی توانی ذهن و اندیشه ام را حبس کنی . گمان می کنی ، دیوارهای بلند مانع می شوند تا به پرواز درآیم؟
دست وهم و خیال را می گیرم و پای در سرزمینی می گذارم ،
پر از رنگهای شاد ،
پرنده های رنگارنگ
مردمی با لباسهایی
به لطافت حریر
به رنگ گل های لاله عباسی
به رنگ انار و خرمالو .
لبخندشان چون گرمای خورشید
مرا مست عشق و جنون می کند.
موسیقی کلام شان ، سوار بر نسیم عطرآگین مرا به رقص وامی دارد .
شاخه های درختان آرام موهایم را نوازش و گره موهای بافته ام را باز و خستگی هایم را دور می کنند .
دریای فیروزه ای ،
با اشاره موج ، ،وسوسه ام می کند تا تنم را به دستش بسپارم .
با هوس بازیگوشی دستم را دراز
می کنم و ابرهای آسمان را به این سو و آن سو تاب می دهم .
بوم نقاشی آسمان را به هم می ریزم تا باد ، از آن گوشه چشمک شیطنت آمیزی نثارم کند .
کوهها مرا به خود فرا می خوانند تا در آغوششان آرام گیرم.
زمین در گوشم
نجوا سر می دهد که هراست از تاریکی و سیاهی را در جوی ها و رودها بریز ، آنها را می شویم و با خود می برم .
ناگهان با شنیدن صدای در
هراسناک و پنهانی از آنجا باز
می گردم تا در پس دیوارهای بلند جای گیرم .
در مشتم پروانه ای پنهان کرده ام که در بازگشت دوباره در کوچه پس کوچه های وهم و خیال راهنمایم باشد تا راه را گم نکنم .
ولی چشم انتظار فردایی دیگرم تا دوباره به پرواز درآیم .
و در دلم به گمان تو که مرا محبوس کرده ای ، می خندم !
فاطیما
قبلا این دلنوشته رو با دیدن تصویر ابتین با پابند در بیمارستان نوشتم
تقدیم به ایشان یادش جاودانه
⚛ @AndisheKonim