شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هشت با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت: حالا تو باید به درون صندوق…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_نه

قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟

--- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم.

نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید.
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم.

دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند.

مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم.

--- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید.
--- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد.

--- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد.
--- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد.

قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.

من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.

--- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.

با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود.

پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد.

که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود.

هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره.

جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود.

--- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید.
پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟
--- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم.

نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است.

در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟

آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند
--- شما کیستید؟
--- تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟

--- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند.
رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست.

--- صفوان را می گویید؟
--- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند.
آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد.
قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هفت وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود. سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت. بدون اینکه…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_هشت

با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن
ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت:

حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.
بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است.

--- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد.
گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.

امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد.
سیاهچال جای وحشتناکی است.

قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟

به طرف آنها چرخیدم.
--- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد و من از فردا کارم را شروع کنم.
--- می پذیرم.

پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.

قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت.

نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه‌ی مردم حلّه از آن خبردار می شدند و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید.

--- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام.
قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام.

--- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی و گدایی کرده ای.

قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید.
آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند.

--- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد.

گفتم: بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید.
گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم و باز می گردیم.

--- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم.
--- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی.

--- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است.
--- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند.

آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند و فرار می کنند. جای مرطوب و نفس گیری است.
آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند و نه زنده.

گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم.

قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی.
--- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست.
امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت.

قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت.
از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم.
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_شش پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_هفت

وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت.
بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم.

حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم.

تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق.

--- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است.

به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود.
--- کلید این قفل کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد.
---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است.

گمان می کنم فراموش کرده‌اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است.

تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید.
--- تا دقیقه‌ ای دیگر خواهم رفت.

به کنار پنجره رفتم و به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود.
--- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
--- ایشان دیگر حال و حوصله ی نمایش ندارند.
--- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست.
امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد و گفت:

لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم.

سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد.

برآشفت و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت و به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید.

فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم و بس.

--- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
--- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد.

امینه روی صندوق نشست و با پشت دست، اشکش را پاک کرد.
--- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد.

از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم.
--- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبان‌ها افتاده.
--- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟
تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم.

--- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی.

امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد و آن را از غلاف بیرون کشید.

سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرف امینه انداختم.

خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.

--- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد.
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_پنج بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند. هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_شش

پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد و باز تنها علی(ع) بود که برخاست و آمادگی خود را اعلام کرد.

سرانجام پیامبر(ص) دست بر دوش او گذاشت و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از او اطاعت کنید》.

حاضران با تمسخر و ناراحتی از جای خود برخواستند و رفتند و برخی از روی طعنه به ابوطالب(ع) گفتند:《 محمد-ص- به تو دستور داد که سخن فرزندت، علی-ع- را بشنوی و از او اطاعت کنی 》.

به این ترتیب می بینی که پیامبر(ص)، از همان نخستین سال های رسالتش، جانشین خود را مشخص نمود تا پس از وی، مردم دچار سردرگمی و اختلاف نشوند.

از قایق پیاده شدیم ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده است، که اولین آنها علی(ع) و آخرین ایشان، امام زمان(عج) است.

به یاد داشته باش که تمام آنچه را گفتم در معتبرترین کتاب های حدیث شما آمده است. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی.

از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود، بیشتر از قبل، ویرانم کرده بود. قصه ی اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز در باره ی توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت.

دلم می خواست که بدانم سرانجان حق با کیست.
تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت: نام صفوان و حماد را به خاطر بسپار.

حماد، پسر صفوان و هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از سرنوشت پدرش با خبر شود، او را هم روانه سیاهچال می کنند. فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که به یاد داری؟

دست ابوراجح هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بوده اید. اکنون زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم.

ابوراجح مرا در آغوش کشید و پس از آن گفت: بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که به رغم محبت فراوانی که بین ما وجود دارد، اختلاف در مذهب، بین ما دیواری ایجاد کرده است. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مانند تو شوهر بدهم.

چشم های ابوراجح از همیشه مهربان تر بود و با شنیدن این حرف، احساس کردم که بر افروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید، گفتم: من هم به خاطر اینکه دوستی مانند شما دارم خدا را شکر میکنم.

کاش در همان لحظه از ابوراجح جدا شده بودم! ابوراجح مانند آنکه فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کرد. شاید ریحانه او را در خواب دیده است.

تمامی خوشحالی ام مانند کبوتری، از وجودم پر کشید و رفت.
--- شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه ی آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد.

این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
--- می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.

ابوراجح سری به تاسف تکان داد و گفت: این کار درستی نیست و ریحانه را رنج می دهد که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم و بپرسم: آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟

تازه یکی- دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت چنین بود که دوباره نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، مانند کلاغی بزرگ شود و به سویم باز گردد. حماد را هنوز ندیده بودم؛ ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس می کردم.

هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_چهار با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند؛ به ویژه از نظر اعتقادی و مذهبی باید مانند هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نباشد. تفاوت در اعتقاد و اعمال، بین زن و شوهر فاصله…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_پنج

بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند.

هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم.

از بالای پل، قسمتی از ساختمان دارالحکومه پیدا بود. نمی دانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده است. نسیم خنکی می وزید. رودخانه مانند خطی نا منظم بود که بین خانه های حلّه و نخلستان های انبوه کشیده شده باشد.

ابوراجح لبخند زنان گفت: تو خبر داری که سابقه ی مذهب ما بیشتر از مذهب های شماست؟
با تعجب پرسیدم: یعنی چنین چیزی وجود دارد؟
خندید و گفت:

بنیان گذاران مذاهب چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه نام دارند، تقریبا" پس از یک قرن که از هجرت پیامبر(ص) گذشته بود، به دنیا آمده اند. معلوم می شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب های چهارگانه وجود نداشته اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می کرده اند از پیروان مذهب های چهارگانه، قدیمی تر و پر سابقه ترند و اگر این مذهب ها به وجود نمی آمدند، مردم همچنان مسلمان بودند.

پرسیدم: مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟
گفت: از زمان پیامبر(ص) و با خواست خود ایشان.

گفتم: شما به راست گویی و درستکاری معروف هستید و من هم می دانم که این طور است؛ اما آیا آنچه می گویید حقیقت دارد؟

به نرده پل تکیه داد و گفت: بله، همان طور که این رودخانه و این پل، وجود دارند، آنچه را به تو می گویم حقیقت دارد. پیامبر(ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت(ع) خود دعوت کرد و فرمود:

《 من در میان شما دو چیز گران بها می گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم. آنها از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض کوثر به من بپیوندند》.

ما شیعیان از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) او پیروی می کنیم. خود پیامبر(ص) فرمودند که اهل بیت(ع) ایشان، علی(ع)، فاطمه( س)، حسن( ع) و حسین(ع) هستند. راستی هاشم، تو چیزی از ماجرای 《غدیر خم》 شنیده ای؟

--- تنها می دانم شما شیعیان، عیدی به این نام دارید.
--- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب های خود نقل کرده اند.

هنگامی که پیامبر(ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود باز می گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام 《 غدیر خم 》 جمع کرد و آنها را از فرا رسیدن زمان درگذشت خود آگاه نمود و پس از سفارش مجدد به همراهی با قرآن و اهل بیت(ع) خود، فرمود:《 خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم...》

آنگاه دست علی(ع) را گرفت و گفت: 《 آن کس که من مولای او هستم، این علی- ع- مولای اوست...》 پیامبر(ص) در جای دیگری فرموده اند:《 بدانید که اهل بیت-ع- من در میان شما، مثال کشتی نوح-ع- است؛ کسی که بر آن سوار شود، نجات می یابد و کسی که از آن دوری گزیند، غرق خواهد شد》.

شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای پیامبر(ص) در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(ص) داریم، چگونه انتظار داری که آنها را رها کنیم و به دیگران روی آوریم؟

آنچه ابوراجح گفته بود،چنان برایم عجیب می نمود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود.

چند دقیقه بعد، سوار بر قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه ی آب را می شکافت و پیش می رفت. ابوراجح گفت: می دانم که باور کردن حرف هایم برایت دشوار است؛ اما از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند.

چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح ادامه داد: اگر بدانی که شروع تاریخ شیعه تقریبا" هم زمان با شروع رسالت پیامبر(ص) است، بیشتر تعجب خواهی کرد.

--- چگونه؟
--- در همان سال های شروع رسالت، خدا از طریق وحی به پیامبر(ص) دستور داد که اقوام نزدیکش را به اسلام دعوت کند. او هم چهل نفر از نزدیکانش را در خانه عمویش، ابوطالب(ع)، جمع کرد و پس از پذیرایی به آنها فرمود: 《 ای فرزندان عبدالمطلب-ع- ، به خدا سوگند من در جامعه عرب، جوانی را نمی شناسم که برای قوم و قبیله اش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد.

من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده که شما را به سوی او دعوت کنم》.
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_سه پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود. گفت: عجله نکن. بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_چهار

با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند؛ به ویژه از نظر اعتقادی و مذهبی باید مانند هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نباشد.

تفاوت در اعتقاد و اعمال، بین زن و شوهر فاصله و کدورت ایجاد می کند و روی تربیت فرزندانشان تاثیر منفی می گذارد‌ گاهی هم ممکن است شوهر بر همسرش سخت بگیرد تا مذهب خود را تغییر دهد. از سوی دیگر، فرض می کنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی. آن موقع، به احتمال زیاد، اقوام تو و خویشان همسرت، شما را ترد خواهند کرد. به همین دلیل ازدواج تو را با دختری شیعه به صلاح هیچ کدام از شما نمی دانم.

به این چیزها چندان فکر نکرده بودم. ریحانه هم مانند پدرش شیعه ای متعصب بود و هرگز حاضر نمی شد با مردی غیر شیعه ازدواج کند.

گفتم: می دانید که تعداد مسلمانان غیر شیعه بسیار بیشتر از مسلمانان شیعه است. چرا شیعیان از مذهب اکثریت پیروی نمی کنند تا به وحدت و یکپارچگی برسیم و چنین جدا از هم و پراکنده نباشیم؟

--- باید ببینیم حق با شیعه است یا غیر شیعه. بیشتر بودن گروهی از گروه دیگر، دلیل حقانیت آنها نخواهد بود. اگر به تعداد است باید مسلمانان همگی مسیحی بشوند؛ زیرا تعداد مسیحیان از مسلمانان بیشتر است. مسلمانان صدر اسلام نیز تعدادشان کم بود باید از بت پرستان که تعدادشان بیشتر بود پیروی می کردند.

وانگهی مسلمانان غیر شیعه هم با یکدیگر وحدت کاملی ندارند و به فرقه ها و مذاهب مختلفی تقسیم شده اند. اهل سنت به چهار مذهب حنبلی، شافعی، مالکی و حنفی تقسیم شده اند؛ چرا آنها یکی نمی شوند؟ هیچ کس از یکی شدن آنها حرف نمی زند و تنها به شیعیان اعتراض می کنند که وحدت مسلمانان را بهم زده اند.

بهترین کار این است که در کنار چهار مذهب خودشان، مذهب شیعه را هم به رسمیت بشناسند؛ ولی متاسفانه سیاست آنهایی که حکومت را در دست دارند غیر از این است. کارهای مرجان صغیر؟ نمونه خوبی برای این مطلب است.

ابوراجح ایستاد و گفت: بهتر است به کنار رودخانه برویم. من به این اتاق عادت دارم؛ اما تو جوانی و می دانم که از فضاهای آزاد و دلگشا بیشتر خوشت می آید.

از پیشنهادش خوشحال شدن. مسرور از شنیدن اینکه من و ابوراجح قصد داشتیم با هم به جایی برویم، بیش از پیش ناراحت شد و چهره در هم کشید.

شاید خیال کرده بود که من، ریحانه را از ابوراجح خواستگاری کرده ام و در آن لحظه می خواهیم برویم در این باره با ریحانه و مادرش حرف بزنیم.
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_سه


پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود.
گفت: عجله نکن.

بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و سر گرمیشان بشود. از مشتی آدم بیکار و ثروتمند و دارای قدرت چه انتظاری داری. من هم مایل نیستم که تو به آنجا بروی؛ اما می ترسم اگر مخالفت کنی بلایی به سرت بیاورند.

بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه ی سکو نشسته بود و گرفته و خشمگین به نظر می رسید. جواب سلامم را نداد.نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود که حوصله مرا ندارد.

ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. کنارش نشستم، کتاب را کنار گذاشت. پس از احوال پرسی پرسیدم: چرا مسرور این قدر کلافه است؟
آهی کشید و گفت: به یاد داری که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟

خون به مغزم فشار آورد.
--- بله خودتان به من گفته بودید.
--- قضیه را به ریحانه گفتم.
--- چه گفت؟
--- جوابش یک کلمه بود:《 نه》.

اضطرابم فرو نشست و خدا را در دل شکر کردم. برای من خبر مسرت بخشی بود. به مسرور حق دادم که آن گونه ناراحت باشد.

ابوراجح گفت: به ریحانه گفتم، پس از پایان مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا" رفع نشده بود.

باز هم اضطراب به سراغم آمد؛ اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده است، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود. پاک از او نا امید می شدم.

مسرور در شان ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شان ریحانه بودم؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدر بزرگم، چه امتیاز دیگری داشتم؟
ابوراجح گفت: از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.

معلوم بود که ام حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته است.
پرسیدم: همسرتان چگونه خبردار شده؟
--- پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.

تمامی آنچه به قنواء و ماجرای آن روز دارالحکومه ارتباط داشت، برای ابوراجح تعریف کردم. نظر پدربزرگم را نیز به او گفتم.

گفت: ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی و اجازه ندهی تو را آلت دست قرار دهند و مانند یک اسباب بازی با تو بازی کنند

اگر تسلیم آنها باشی از تو سواری می گیرند و تحقیرت می کنند؛ اما اگر وقار خود را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
پرسیدم: وقتی من نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم‌، چگونه ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟

به نقطه ای خیره شد وگفت: تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که بعضی از بهترین و درستکارترین شیعیان حلّه، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاهچال های مرجان صغیر زندانی اند. خبری آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است.

یکی از دوستان من به نام صفوان و پسرش حماد نیز آنجا هستند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه می توانی قنواء را ترغیب کنی که به نگهبان های سیاهچال بگوید شما را به داخل را بدهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.

حاضر بودم برای خوشنودی ابوراجح هر کاری بکنم. دلم می خواست به او بگویم این کار را به شرطی انجام میدهم که بپذیری ریحانه، یا با من ازدواج کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند.

اما چگونه می توانستم چنین حرفی به او بزنم؟ برای اینکه اهمیت کاری را که از من می خواست به او گوشزد کنم پرسیدم: آیا کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مرا محاکمه کند.

گفت: نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خود توست. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام ( عج) نیز یاور تو باشد.

به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم. گفتم: اگر می خواهید مطالعه کنید بروم. خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.

دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم؛ ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نیافته بودم، بپرسم.

--- درست فهمیدید، ابوراجح. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ شما حتی یک بار نپرسیدید که او کیست. شاید بشود کاری کرد

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_دو

برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی زانو به طرفم آمد و با ناله گفت: به من رحم کنید. امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید.
ایستادم. اوهمچنان که روی زانوهایش ایستاده بود گفت: نام من هلال است. می بینید که کرولال نیستم. من نامزد امینه هستم. حاکم میخواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خود را به این شکل در آوردم. امینه شایع کرد که هلال، شبانه از راه نقبی( گذرگاه باریک) مخفی که در زیر دارالحکومه است فرار کرده است
--- اگر پسر وزیر کشته شده چرا مردم حلّه اطلاع ندارند؟
--- حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش با خبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سر زبان ها انداختند که پسر وزیر و هلال از ترس ازدواج با امینه، شبانه از راه نقب فرار کرده اند.
--- اما
امینه که زیبا و مهربان است؛ ترس از ازدواج با او یعنی چه؟
--- به ظاهرش نگاه نکنید . او تا به حال دو تا از خواستگارهایش را با رها‌ کردن افعی در خوابگاهشان کشته است. شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم.امینه سوگند می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد؛ اما به حرف زنها نمی توان اطمینان کرد. می بینید که من زیبا نیستم. آه! اگر مانند شما زیبا بودم، دیگر هیچ غمی نداشتم.
راست میگفت. زیبا نبود.
ناگهان در اتاق باز شد و عده ای از زنان، هیاهو کنان به داخل ریختند.
نزدیک بود بی هوش شوم. مادر قنواء و خواهرانش نیز در میان آنها بودند.
پشت سر آنها مرد چاق و اخمویی وارد شد. به هنگام ورود او زنان خدمتکار، تعظیم کردند. بی شک او مرجان صغیر بود. امینه تشتی که ابریقی ( آفتابه سفالی یا فلزی) در آن بود، گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به هلال نگاه می کرد. حاکم‌با پوزخند به اتاق نگاه کرد و به سوی من آمد. سلام کردم جوابم را نداد ونگاهش را به طرف هلال چرخاند.
--- امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما. او به ما خبر داده که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه در آورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با لحنی ناله آمیز، خطاب به امینه گفت: تو چگونه توانستی با من چنین کاری بکنی؟

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیستم در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خوشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_یک

چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم.با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم.
از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد.
پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت. او با صدایی نازک، از ترس، فریادی کشید و به عقب جست. امینه نیز همراه او بود. امینه هم برای چند لحظه وحشت کرده بود. خجالت زده راه را برای ورود آنها باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم.خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش قرار دادم.
--- مرا ببخشید. حوصله ام سررفته بود، برای همین...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده ی سیاه معذرت خواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به دور سرش پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
--- جوهر کرولال است. او در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: نمی دانم یک برده کرولال به چه درد من می خورد. این اتاق نیز برای کاری که من باید انجام دهم، بیش از اندازه مجلل و بزرگ است. فکر می کردم اینجا وسایل لازم وجود داشته باشد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد. شاید محل کار من جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد که صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد.
جوهر پس از این کار، در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از جوهر خواست تا در صندوقچه را باز کند. او این کار را کرد. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود. امینه گفت: این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده است. این صندوقچه برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام یک به تعمیر یا صیقل احتیاج دارند. فردا وقتی به اینجا بیایید، خواهید دید که آنچه را احتیاج دارید در دسترستان قرار دارد.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت.
صندوقچه پر از انواع جواهرات و زینت آلات بود. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما نیز در میان آنها دیده می شد. آنها را زیر و رو کردم. هیچ کدام نیاز چندانی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مانند ریحانه، مرتب گلیم می بافد و آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد؛ یکی هم مانند قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کار کند.
جوهر لب ورچید و سر تکان داد. آن گاه بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و آن را روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باور نمی کردم آن قدر ابله باشد. با اشاره از او خواستم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. مانند دفعه قبل، سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه سرازیر کرد. برای آنکه خوش خدمتی کرده باشد دوتا انار و چند انبه هم روی انگورهای توی صندوقچه گذاشت و درش را بست. به من نگاه کرد و چون دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت الآت را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم؛ ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم که دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم که همان جا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. بی درنگ ظرف روی طاقچه را برداشت و نشست و آن را روی قالی خالی کرد. اگر قنواء یا امینه در آن حال وارد می شدند چه فکر می کردند؟ ممکن بود ما را یکراست به سیاهچال بفرستند. نمی دانستم با او چه کنم. به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون.
از ترس دستش را مقابل صورتش گرفت. در این لحظه بود که با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش هویدا شد. جای آن بود که از حیرت شاخ در بیاورم.
عقب عقب رفتم، روی سکو نشستم و به او خیره شدم.
--- تو کی هستی؟
وقتی که متوجه آستین بالا رفته و آن قسمت از دستش که سفیدی آن پیدا بود شد، با افسوس سرش را تکان داد و از خشم، مشت های گره کرده اش را روی پایش کوبید. با لکنت و صدایی خشدار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم میخواست کمی تفریح کنم؛ ولی به قیمت جانم تمام شد.
--- اینجا چه خبر است؟ و تو کی هستی؟

#ادامه_دارد

نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیست_و_یک گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_بیست_و_دو

#قسمت_آخر

لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،
باهاش دست دادم و اومدم بیرون،
داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت: یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و
گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم: یعنی .. یعنی ..
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع
گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع
گفتم: خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه خداحافظی تلخی بود،
اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...
زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه"
‎چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
‎بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
‎دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
‎دستام میلرزید ..
‎دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
‎یازینب .. یازینب ..
‎زدم زیر گریه ..
‎فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
‎یازینب ...
‎فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
‎آخ عباس .... عباس....
.
‎وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
‎بلند شدم و وضو گرفتم ..
‎به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
‎سجاده ام رو پهن کردم ..
‎چادرمو سر کردم و ایستادم ..
‎خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
‎دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..
‎دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
‎بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
‎سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم ..
‎اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..
‎خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
‎خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
‎چون بوی تو رو میداد ..
‎چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..
‎خدایا من دنبال تو ام ..
‎خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
‎چقدر سخت ..
‎باید از عباس های وجودم بگذرم ..
‎باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
‎خدایا ..
‎خدایا من از عباسم گذشتم ..
‎تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
‎شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
‎چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..

#پایان رمان🗞


نویسنده:گل نرگس

@AhmadMashlab1995

🌸منتظر رمان های جدیدی در کانال شهید مشلب باشید🌸
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیستم بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_بیست_و_یک

گفت: معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..
دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و
گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و
گفت: ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم،
تو دلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم،
بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من
با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین،
چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش،
سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و
گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،
خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،

#ادامه_دارد...

نویسنده:گل نرگــــس

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_هشتم بیشتر گوش تیز میکنم ، صدا از داخل قبر است بیشتر از انچه بترسم کنجکاو شده ام ...! نگاهی به داخل قبر می اندازم ، مرد جوانی به حالت پیچیده روی خاک ناله می کند و خدارا صدا می زند ... لباسش رنگ حامد است ! بازهم او! بازهم حامـد!از…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_نهم


بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی دانم ، تشکری می پرانم و می روم که از نماز و عبادت دست جمعی جا نمانم...

یک هفته ای از اردوی راهیان نور هم گذشته وهنوز جایی مناسبی پیدا نکرده ام ، عمو اصرار دارد کنارش بمانم ...

می گوید: تازه از خانه شان از سوت وکوری در آمده و اگربمانم لطف کرده ام و منتے نیست ...

حرف هایش برعکس ادم های اطرافم بوی دورویی نمی دهد و از صدق دل بر میخیزد ، برای همین است که تا الان در خانه شان مانده ام...

عمو برایم پدری می کند ، بی منت وحتی طوری رفتار می کندکه گویا بدهکار من است ...
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت....



نویسنده : خانم فاطمه شکیبا



@AhmadMashlab1995|√←
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_هشتم

بیشتر گوش تیز میکنم ، صدا از داخل قبر است بیشتر از انچه بترسم کنجکاو شده ام ...!

نگاهی به داخل قبر می اندازم ، مرد جوانی به حالت پیچیده روی خاک ناله می کند و خدارا صدا می زند ...

لباسش رنگ حامد است ! بازهم او! بازهم حامـد!از سجده بر میخیزد و چهره اش را میبینم ...

می نشینم سرجایم ، زیارت عاشورا را شروع می کند ....
شا
صدایش از گریه گرفته و با سوز می خواند ...

قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت برای نماز ، بلند می شوم و تا چشمش به من می افتد هول می شود ...

باهمان صدای گرفته می گوید : ببخشید کی شمارو راه داد اینجا ؟؟؟؟؟

-کسی مانعم نشد ... اشکالـے دارد از نظر شما !؟

سرش را تکان می دهد ، جوابی ندارد . جز اینکه بگوید : بله ...یعنی نه اشکال نداره ....

ولی ....


ادامہ دارد ....

نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_ششم من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام ، ساده و بی چیز دست خالی ، مثل بیابان ، تمام حجاب ها ورنگ ولعاب های دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم.... بی هیچ ریا و خود بینی ، تازه الان خودم رو شناختم و پیدا کردم ، کنار کسانی که نامدار…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_هفتم


می روم به سمت محوطه شهدای گمنام ، قرار است فردا شهیدی که تازه اورده اند دفن کنند وقبری هم کنده اند، می روم جلوی تابوت کسی هم جلویم را نمی گیرد ....

عجیب است اینجا خالی است و جاهای دیگه پر ازمرد است جز اینجا و این برای من بهتراست...

دستی روی تابوت می کشم و بی آنکه بخواهم ، آهی از سینه ام بر میخیزد ....

زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را می زند نه زبان....

شروع می کنم به استغفار کردن همیشه وقتی دلم می گیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقت هاست ...

روحم درد میکند ، خسته ام ! نیاز به شارژ روحی دارم ...

دردل به شهید گمنام می گویم : تومثل برادر نداشته ام !...

سرم را روی تابوت می گذارم و بی انکه کسی روضه بخواند هق هقم بلند می شود...

من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند ، حواسم به اطرافم نیست ، بوی گلاب باعث می شود گریه ام با آرامش همراه باشد ...

ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت می کند ، اینجا که کسی نبود ! کمی می ترسم سر بلند می کنم دور ورم را نگاه میکنم ، کسی نیست ...

ولی صدای ناله نزدیک است ...شاید از فاصله یک متری ! ....

باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد !....


نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ....



@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_پنجم اینجا قرار بی قراران است ، اول که نگاه می کنی ، بیابان می بینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک ،اما اگر میدانستی که هربار ، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند ، ذره ذره خاکش را سرمه چشم می کردی.... همه…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_ششم

من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام ، ساده و بی چیز دست خالی ، مثل بیابان ، تمام حجاب ها ورنگ ولعاب های دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم....

بی هیچ ریا و خود بینی ، تازه الان خودم رو شناختم و پیدا کردم ، کنار کسانی که نامدار سرای گمنامی اند و سال هاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند ....

عاطفه و مریم وناهید هم مثل من اند ، هرکدام گوشه ای ازدشت ، روی خاک تفتیده درجست و جوی خود اند ، نمی دانم اینجا که نشسته ام ، چندشهید و چه شهدایی به معراج رفته اند....

اما می دانم به هوایشان به کمکشان نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم...

غروب است و باید بریم ، دلم نمی خواهد از هویزه دل بکنم ، چراغ خطوط مرزی ایران و عراق پیداست ازهمین جا بوی تربت می اید بوس تربت اعلی ....

خوابم نمی برد، طوری که بقیه بیدارنشوند بلند می شوم و وضو میگیرم ، نمی دانم چرا از وقتی اینجا آمده ام ، دلم نمی خواهد لحظه ای بی وضو باشم ، می روم سمت یادمان ، نور سبزی فضا را روشن می کند ....

وصدای زمزمه مناجات در هم می پیچد و به آسمان می رود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است ، به سبکی تابوت شهدایی که تازه تفحص شده اند ...

خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند ومناجات واشک می ریزند ، هیچ کس حواسش به دور وبرش نیست ، بعضی فرازهای دعای کمیل را می نالند ، آسمان همین جاست....
همین جا......


نویسنده: خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_چهارم نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک توسرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود ! از عاطفه…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_پنجم



اینجا قرار بی قراران است ، اول که نگاه می کنی ، بیابان می بینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک ،اما اگر میدانستی که هربار ، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند ، ذره ذره خاکش را سرمه چشم می کردی....

همه زیبایی ها در سادگی است ، درسادگی لباس های خاکی و گلی ، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار ، چیزی ندارد . اما... نه... همه چیز دارد! آسمان دارد ، عطر خدا دارد ، شهید دارد....

اینجا هویزه است ، قتلگاه حسین علم المهدی و دوستانش ، قتلگاه نه ، معراجشان ، اینجا شعبه ای از کربلاست ، تامرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین ، صحن و سرای حسین (ع) راازهمین جا هم می بیند ، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب گفت : مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟

راست می گفت ، کربلا جغرافیا ومرز نمی شناسد ، هر زمینی که خون یاران حسین (ع) رابنوشد کربلا می شود ....

واین زمین چقدر از از خون حسین رانوشیده که در رگ هایش فرات جاری شده...

*اینجا میعادگاه اصحاب اخرالزمانی پسر فاطمه (س) است*♥️


چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود ، آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ می گیرند ، انگار زمین ،مشتی از خون هایی که نوشیده را به آسمان بپاشد....



نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_سوم از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند.... عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_چهارم


نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک توسرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟

قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود !

از عاطفه ناامید می شوم وروبه مریم می گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنابود ، دوست عمومه ، درضمن از قدیم گفتن مجرد باش و پادشاهی کن !

عاطفه دستش را به طرفم میگیرد : بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه!

ناهید خودش هم خودش را می اندازد فاطی ما دوتا : دقیقا!

عاطفه این بار با دست علامت ایست می دهد : وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش من چکاره س ؟ زنداداش گلم؟

عاطفه می داند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است ، ناهید با غیظ چشم غره می رود و " کوفت" غلیظی حواله عاطفه می کند ، خنده مریم ناهید راعصبی تر می کند ..

مریم سرش را برای ناهید تکان می دهد : بسوزه پدز عاشقی !

ناهید سر مریم غر میزند : بشین سرجات ! از همه بدتری که !

مریم حلقه دور انگشتش چرخ می دهد و می گوید : اتفاقا خوش به حال خودم ! منم مثل شما فکر می کردم ، ولی الان تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم...

خمیازه می کشم و بی حوصله می گویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب .....

نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_دوم قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود ، دوپسر جوان مشغول جا دادن ساک هایشان بالای صندلی هستند ، یک لحظه به چشم هایم شک می کنم ! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد! وقتی ساکش را جا می دهد ،…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_سوم

از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند....

عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می کنند😁..

خودم را به بی خبری میزنم:چتونه شماها ؟ قیافه من شبیه خوراکیه ؟ هرچی داشتمو خوردین توراه!

ناهید لبخندش را عمیق تر می کند و سر تکان می دهد : نه عخشم ! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!

مریم آه می کشد و عاشقانه نگاهم می کند : وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء!

من که لحظه به لحظه برخشم و تعجبم افزوده می گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیست !

-خطای سفید روی چفیه تو میگم !

(لازم به توضیح است چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می باشد !)

دلم می خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین ؛ فکرم را بلند می گویم اما کاش نمی گفتم ، چون اوضاع را خراب تر می کنم با حرفم مریم لبخندش موزیانه می شود : پس راسته؟ چش تو چش شدین وعشق در یک نگاه!


نویسنده : خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_یکم من مانده ام و یک مجهول دیگر : اودرخانه عمو چکار داشت؟! دلم می خواد سوالم را ازعمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سرمیزناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد : - حوراء جون عزیزم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_دوم

قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود ، دوپسر جوان مشغول جا دادن ساک هایشان بالای صندلی هستند ، یک لحظه به چشم هایم شک می کنم ! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد!

وقتی ساکش را جا می دهد ، دست هایش را چند بار به هم میزند و می خواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من می افتد ونگاه هایمان درهم می پیچد ، هردو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم ، برای همین سریع نگاهم را میگیرم و اوهم می نشیند...

اما این رنگ چند ثانیه ای از چشم عاطفه دور نمی ماند :

- آهای! چشماتو درویش کن حوراء خانم!

به خودم میام اما دیر شده و آتو دست عاطفه داده ام ، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی می زند و می گوید :

-چیه خانم؟ جوان خوشتیپ دیدی ، همه حرفات یادت رفت؟

جیغ خفه ای می کشم : عاطفه!

قیافه حق به جانب می گیرد: بدمیگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن !

رویم را بر می گردانم و می گویم پیش میاد دیگه ، آشنا بود .

- دیگه بدتر، آقا کی باشن؟

بی حوصله می گویم :دوست عمومه بی جنبه!

-ببین هی داری سعی می کنی جمعش کنی بدتر پخش میشه ها !

جدی و محکم به چشم هایش خیره می شوم و می گویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیری !....

نویسنده: خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیستم پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پا درمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، ازمنت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم... کیفم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_یکم


من مانده ام و یک مجهول دیگر : اودرخانه عمو چکار داشت؟!

دلم می خواد سوالم را ازعمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سرمیزناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد :

- حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله.

عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟

تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه.

دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟

-راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری!

قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب ....

برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه ....

برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تاخودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب....

عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند :

-وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!

-برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم!

روی صندلی یله می دهد ودر حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند:حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون باه افتادم دنبال تا راهیان نور!

کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که😁.....

نویسنده :خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
Ещё