📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_ششپس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند
و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی
و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند
و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن
و سال تر بود، بر خاست
و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد
و باز تنها علی(ع) بود که برخاست
و آمادگی خود را اعلام کرد.
سرانجام پیامبر(ص) دست بر دوش او گذاشت
و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی
و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید
و از او اطاعت کنید》.
حاضران با تمسخر
و ناراحتی از جای خود برخواستند
و رفتند
و برخی از روی طعنه به ابوطالب(ع) گفتند:《 محمد-ص- به تو دستور داد که سخن فرزندت، علی-ع- را بشنوی
و از او اطاعت کنی 》.
به این ترتیب می بینی که پیامبر(ص)، از همان نخستین سال های رسالتش، جانشین خود را مشخص نمود تا پس از وی، مردم دچار سردرگمی
و اختلاف نشوند.
از قایق پیاده شدیم ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده است، که اولین آنها علی(ع)
و آخرین ایشان، امام زمان(عج) است.
به یاد داشته باش که تمام آنچه را گفتم در معتبرترین کتاب های حدیث شما آمده است. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه
و تحقیق باشی.
از قدم زدن
و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد
و صمیمیت بیان شده بود، بیشتر از قبل، ویرانم کرده بود. قصه ی اسماعیل هرقلی
و آنچه آن روز در باره ی توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش
و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت.
دلم می خواست که بدانم سرانجان حق با کیست.
تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد
و گفت: نام صفوان
و حماد را به خاطر بسپار.
حماد، پسر صفوان
و هم سن
و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از سرنوشت پدرش با خبر شود، او را هم روانه سیاهچال می کنند. فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود
و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که به یاد داری؟
دست ابوراجح هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من
و پدربزرگم، دوست
و راهنمای خوبی بوده اید. اکنون زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم.
ابوراجح مرا در آغوش کشید
و پس از آن گفت: بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که به رغم محبت فراوانی که بین ما وجود دارد، اختلاف در مذهب، بین ما دیواری ایجاد کرده است. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مانند تو شوهر بدهم.
چشم های ابوراجح از همیشه مهربان تر بود
و با شنیدن این حرف، احساس کردم که بر افروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید، گفتم: من هم به خاطر اینکه دوستی مانند شما دارم خدا را شکر میکنم.
کاش در همان لحظه از ابوراجح جدا شده بودم! ابوراجح مانند آنکه فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کرد. شاید ریحانه او را در خواب دیده است.
تمامی خوشحالی ام مانند کبوتری، از وجودم پر کشید
و رفت.
--- شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند
و یا ما به خانه ی آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده
و پسندیده باشد.
این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
--- می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.
ابوراجح سری به تاسف تکان داد
و گفت: این کار درستی نیست
و ریحانه را رنج می دهد که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم
و بپرسم: آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟
تازه یکی- دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود.
قسمت چنین بود که دوباره نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، مانند کلاغی بزرگ شود
و به سویم باز گردد. حماد را هنوز ندیده بودم؛ ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس می کردم.
هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟
#ادامه_دارد📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995