شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_سوم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_دوم قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود ، دوپسر جوان مشغول جا دادن ساک هایشان بالای صندلی هستند ، یک لحظه به چشم هایم شک می کنم ! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد! وقتی ساکش را جا می دهد ،…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_سوم

از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند....

عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می کنند😁..

خودم را به بی خبری میزنم:چتونه شماها ؟ قیافه من شبیه خوراکیه ؟ هرچی داشتمو خوردین توراه!

ناهید لبخندش را عمیق تر می کند و سر تکان می دهد : نه عخشم ! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!

مریم آه می کشد و عاشقانه نگاهم می کند : وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء!

من که لحظه به لحظه برخشم و تعجبم افزوده می گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیست !

-خطای سفید روی چفیه تو میگم !

(لازم به توضیح است چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می باشد !)

دلم می خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین ؛ فکرم را بلند می گویم اما کاش نمی گفتم ، چون اوضاع را خراب تر می کنم با حرفم مریم لبخندش موزیانه می شود : پس راسته؟ چش تو چش شدین وعشق در یک نگاه!


نویسنده : خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_سوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟

-آره عزیزم
زینب

زینب:جانم

-میگم میشه قم هم بریم ؟

زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی

‌-دقیقا درست فکر کردی

زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟

-دیشب خوابشو دیدم

زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟

زینب:پس فردا ۶صبح

-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(ع)و حضرت معصومه(س) بگی

زینب:آره حتما عزیزم

زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن

زینب: حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن

از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(س)به شوق دیدار برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن

حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(ع)خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن

روز ولادت فاطمه معصومه(س) روز دختره

حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو

-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن

زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد

بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم

شب چمدانم بستم البته خیلی

ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

 
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995