شهید احمد مَشلَب

#برای
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@Ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽 تیزر جمع خوبان

به پاسداشت خون شهید روح الله عجمیان

🔹️بغل کردن همچون شهیدان رنج ایران را
ندارد هیچ جایی وسعت آغوش خوبان را

#برای_ایران
#جمع_خوبان
#روح‌الله_عجمیان
#نهضت_ادامه_دارد


کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #کلیپ «لوس نباشیم»

👤 استاد #رائفی_پور

🔸 اگه می‌خوای برای خدا و #برای_امام_زمان کار کنی و مفید باشی، نباید لوس باشی...

🔺 حاج قاسم یک نمونه‌ و الگوست در این مسیر...



@ahmadmashlab1995 🥀
برای تویی که از باخت تیم ملی خوشحالی

باور نمی‌کنم که تو درد وطن داری ...
باور نمی‌کنم که تو درد ایران داری ...

#توئیت
#برای_ایران
#جام_جهانی
#بچه_ها_مچکریم
#پرچم_ایران_بالاست
کـانـال‌رسمےشهیداحمدمَشلَـب 🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
💔

آیت الله ناصری که از اولیای الهی و از دوستان قدیمی آیت الله بهجت میباشند پس از پیروزی تیم ملی ایران مقابل آمریکا در سخنرانی خود با گریه فراوان فرمودند : شب گذشته در آسمان شور و غوغای عجیبی از دعای اهل زمین به وجود آمده بود...

آنگاه پس از گریه شدید ، فرمودند : والله اگر مردم فقط یک مرتبه این طور برای فرج امام زمان (عج) دعا میکردند ، حضرت می آمدند ...

🖌 همزمان با مسابقه فوتبال بین ایران و آمریکا علاوه بر دعای پیروزی ایران
دعا برای فرج امام زمان عج فراموش نشود.
#نشر حداکثری فراموش نشود

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#تیم_ملی
#تا_پای_جان
#برای_ایران
#جام_جهانی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

❤️خاطرات شهید احمد مشلب در
📙کتاب "ملاقات در ملکوت"
🗣راوی:علی مرعی(دوست شهید)
قسمت دوم: بهترین دوست🌹

#احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. #دین، #مذهب، #حیا و #غیرت #به #او #اجازه #نمی داد #که #برای #ازدواج #با #دختری #رابطه📲💻 #داشته باشد.
یک روز به او گفتم:ᐸᐸصبر داشته باش راه طولانی است>> اما #احمد جواب داد:ᐸᐸ ازدواج💞 برای جلب رضایت خدا💓 و شادی دل❤️ امام زمان (عج الله) است.>> #احمدمنتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: ᐸᐸمن می خواهم ذریه ی صالحی👧👦 از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند!>

#ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدمدافع‌حرم
#احمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#انتشارات_تقدیر
#یک_بغل_گل_سرخ

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐
@AHMADMASHLAB1995
بخشےاز وصیت نامـہ #شهید_محمود_ڪاوه:

" اگر امروز بـہ انقلاب ما خدشـہ وارد شود بدانید ڪـہ بـہ مسلمان هاے جهان خدشـہ وارد شدہ است و اگر بـہ #انقلاب ما رونق دادہ شود، آنها پیروز شدہ اند."

#برای شادی روح #شهیدمحمودکاوه#صلوات
@ahmadmashlab1995
سالهای آخر جنگ بود و خلیج فارس جولانگاه آمریکائیها ، امام که شنید ناو آمریکائی وارد حریم آبهای ایران شده ، قاطعانه گفتند : من بودم میزدم ، بزنید ناو متجاوز آمریکایی را بزنید...

نادر مهدوی فرماندهٔ ناوگروه ذوالفقار به محض شنیدن دستور امام با تمام قوا و یارانش به نیروهای آمریکائی حمله کرد و پس از انهدام ناو آمریکا به شهادت رسید..

#سردار_نبرد_رودرو_با_شیطان_بزرگ
#برای شادی روح
#سردار_شهید #نادر_مهدوی
#صلوات


◽️تاریخ ولادت : ۱۳۴۲/۳/۱۴
◽️محل ولادت :شهرستان دشتی_بوشهر
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۷/۱۶
◽️محل شهادت : خلیج همیشه فارس

@ahmadmashlab1995
#خاطرات دلنشین از جانباز مدافع حرم حبیب عبدالهی
روایت دیدار با آقا: آن روز سه بار ایشان را صدا زدم و می‌گفتم یک چیزی یادم آمده، هر بار با حوصله بازگشتند
آن روز چه صحبت‌هایی با آقا داشتید؟
من آن روز آقا را خیلی اذیت کردم، خداحافظی می‌کردند اما من باز حرفم را به یاد می‌آوردم و ایشان را معطل می‌کردم. آقا بسیار لطف داشتند و محبت کردند. چهره آقا روز عید بسیار بشاش بود. اما زمانی که سردار جباری من و امیرحسین را معرفی کرد که این‌ها از جانبازان مدافع حرم هستند، یکدفعه انگار گل از گل آقا شکفت. خیلی با انرژی و محبت و صمیمیت با ما برخورد می‌کردند. خیلی با حوصله بودند. آن روز سه بار ایشان را صدا زدم و می‌گفتم یک چیزی یادم آمده. هر بار با حوصله برای شنیدن حرف‌های من بازگشتند.
بار آخر من قاب عکسم را دادم خدمت حضرت آقا و گفتم: «آقا یک چیزی برای ما می‌نویسید؟» گفتند: «حتما چرا ننویسم.» گفتند: «اینجا بنویسم.» گفتم: «هر جا که صلاح می‌دانید.» گفتند: «برویم آن طرف بنویسم.» من خوشحال شدم و گفتم باز هم باآقاییم. یکدفعه یک نگاهی به ویلچر من کردند و گفتند: «البته شما سختتان است که بیایید. من می‌نویسم و می‌دهم برایتان بیاورند.» من آنجا یک نکته‌ای را خدمت ایشان عرض کردم. بیشتر دلم می‌خواست اسمم ذهن حضرت آقا بماند. به ایشان گفتم: «آقا اسم من حبیب است اسم رفیقم محمد است اگر خواستید بنویسید یادتان باشد.» آقا فرمودند: «چشم!» یک قدم که جلوتر رفتند من باز گفتم: «آقا یادتان نرود اسم من حبیب است اسم رفیقم محمد است.» آقا فرمودند: «چشم!» ایشان رفت جلوی در و داشتند بیرون می‌رفتند که من گفتم:«آقا جان یادتان نرود من حبیب الله هستم و رفیقم محمد است.» آقا خنده‌شان گرفت و گفتند:«چشم اجازه هست بروم.» گفتم: «بفرمایید

#برای سلامتی جانبازمدافع حرم حبیب عبداللهی #صلوات

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستانک ◀️ اسیر ▶️ مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست.…
#داستانک

◀️ وفاداری ▶️

یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی استخدام کرد.

کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند.
یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم!

بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم همچنان اول وقت...

آخر ماه شد.

مهندس به اونایی که نماز اول وقت رو ترک نکردن بیشتر از حقوق عادی(ماهیانه)داد!

بقیه بهش اعتراض کردند که چرا به اینا حقوق بیشتری دادی؟!

گفت:اهمیت دادن این افراد به نماز و چشم پوشی از کسر حقوق نشون میده ایمانشون بیشتر از شماست.

این تیپ آدما هیچوقت در کار خیانت نمی کنند همون طور که به نمازشون خیانت نکردند.

#برای_چیزهای_با_ارزشمان_وفادار_باشیم
@AHMADMASHLAB1995
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 💠قسمت سوم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠


از صحبت های عامیانه شهید با مادرش در وصیت نامه؛
❤️مادرم دوستت دارم و تو خسته شدی و زحمت کشیدی تا مرا بزرگ کردی و میخوام بهت بگم که مثله حضرت زینب صبر کنی  مثل ام البنین که چهار جوان تقدیم کرد و صبور ماند برای پسرانش ناراحت نشد و برای حسین ناراحت شد و تو یک پسر تقدیم کرده ای و باید جوانان بیشتری تقدیم کنی و قطعا باید صبور و مومن باشی چون تو مرا در این خط بزرگ کردی و برایت چیزه عجیبی نخواهد بود که پسرت شهید شود تو بودی که برای شهادتم دعا کردی و مرا برای ان تربیت کردی پس صبور و مومن باش و مرا ببخش و برایم دعا کن این چیزیست که میخوام به تو بگویم ،دوری سخت است ولی دوباره همدیگر را ملاقات میکنیم در بهشت...

 از من راضی باش و مرا ببخش نمیدانم دیگر چه بگویم
میخواهم تو هم مانند مادر دیگر شهدا صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده...قطعا خوده مادرم هم میداند که قلب پسر و مادر چقدر بهم نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد
همه چیز بین مادر و فرزند جداست...
اون چقدر دوستم داره و من چقدر دوسش دارم که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رساند و قطعا خدا پاداش این کار را به او خواهد داد و نمیدانم که چطور خواهد شد که در منطقه ی کوچک و بزرگ به او بگویند پسرت شهید شده و چگونه گریه خواهد کرد...
دوستت دارم❤️

#قسمت_سوم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#برای_مادرش_سلام_بدرالدین
#ترجمه_فارسی
کانال رسمی شهید احمد مشلب
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
#سوختن_.....

#بچہ_بسیجۍ_در_آتشــــــــــــ..

اواسط اردیبهشت ماه 61،

مرحله ی دوم ـــــــ......
#عملیات الی بیت المقدس»، #حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر #یه خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در
#آتش می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر ــــــــــ.....

#بسیجی هم، عرق ریزان و #مضطرب، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....،
#شعله ها را مهر کنند.
#حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ...
#چه_خبـــــــــره.....

هرم #آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها،
#سر و صدایی می آمد.
فهمیدیم یکـــــــــــــــ

#بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد
#زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای #نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
#گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ #گرفتار شده، با این که داشت می سوخت،
#اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود.
#بلند بلند فریاد می زد: #خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور
#ثابت قدمم کنی.
خدایا! الان #سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش #سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. .
خدایا! الان #دستهام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو #دراز کنم،
نمی خوام دست هام
#گناه کار باشه.
خدایا! #صورتم داره می سوزه، این سوزش #برای امام زمانه،
#برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای #ولایت سوخت.»

اگر به #چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، #چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن #بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که #ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... #مرتب و سلیس فریاد می زد.

#آتش که به سرش رسید، گفت: #خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
#لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا! خودت #شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با #صدای تقی ترکید و
#تمامـــــــــــــــ......

آن لحظه که ...

#جمجمه اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی #سرم بریزمـــــــ. بقیه هم #اوضاعشان به هم ریختــــــــــــ...
یکی با کف دست به
#پیشانۍ اش مے زد، یکۍ #زانو زده و توۍ سرش مے زد،
#یکی با صداۍ بلند
#گریه مے کرد.ـــــــــــ
سوختن آن بسیجۍـــــــــ، همه ما را
#سوزاند.
حالِ حسین آقا از همه #بدتر بود.
#دو زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ
#گریه می کرد و می گفتــــــــــ:
#خدایا! ما
#جواب اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟

#اینا کجااااا؟

#ما کجااااا!!

#شہداااا_شرمنده_ایمـــــــــــ...
@AhmadMashlab1995
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#برای_علی

آنچه شهید محسن حججی به ما می‌گوید ...
🔻نسخه باکیفیت جهت اکران :
📥 yon.ir/alihj

@AhmadMashlab1995
Forwarded from اتچ بات
❤️خاطرات شهید احمد مشلب در
📙کتاب "ملاقات در ملکوت"
🗣راوی:علی مرعی(دوست شهید)
قسمت دوم
😅😅
🤝بهترین دوست
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. #دین، #مذهب، #حیا و #غیرت #به #او #اجازه #نمی داد #که #برای #ازدواج #با #دختری #رابطه📲💻 #داشته باشد.
یک روز به او گفتم:ᐸᐸصبر داشته باش راه طولانی است>> اما #احمد جواب داد:ᐸᐸ ازدواج💞 برای جلب رضایت خدا💓 و شادی دل❤️ امام زمان (عج الله) است.>> #احمدمنتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: ᐸᐸمن می خواهم ذریه ی صالحی👧👦 از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند!>>
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدمدافع_حرم
#احمدمشلب
#راوی_علےمرعے_دوست_شهید
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#انتشارات_تقدیر
#یک_بغل_گل_سرخ
#عکس_جدیداز_شهیداحمدمشلب_به_همراه_دوستانش
🌐کانال رسمی شهید مشلب در فضای مجازی🌐
╭─┅═👇🆔👇═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═👆🆔👆═┅─╯
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


با غرولند #شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهرها هم توی #پادگان بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری #برای_خدا کار می‌کنی!

شهدا همیشه توی #جنگ بودن، کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه، برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده.
موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه اش؛ زود این #ستاره هارو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی! آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه #میاد_و_میره.

هر روز در #پادگان می دیدمش. می خواستم از کارش سر در بیاورم، آدمی که مدت ها باهم #شیطنت می کردیم، یک دفعه از این رو به آن رو شده بود.
حرف های #خوبی میزد. حال #خوشی داشت، تا به هم می رسیدیم، ازش می خواستم #نصیحتم کند

حتی با چند جمله یا یک نکته سفارش میکرد: هر روز #قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه. خیلی تو #روحت اثر می ذاره؛ اما وقتی #بامعنی می خونی تو #فکرت هم اثر می ذاره.

سوره ی قیامت را دوست ‌داشت و زیاد از آن حرف می زد؛ مخصوصا شش آیه ی اولش. می گفت: وقتی خدا می گه #اثر_انگشتت رو درست کرده، حس می کنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود #باور کرد.


#شهید_محسن_حججی


@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود

🔻مردِ کار

🌷زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که #پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا #دوست داشت.

🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد، از چشم‌هایش که اغلب #بی‌خواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش #مایه می‌گذارد.

🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای #جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به #تصویب رسانده بود.

🌷 #کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند.
می‌گفت: آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.

🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به #شهادت رسید، جلیقه‌ی #ضدگلوله را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش #حق_مجاهدت و کار #برای_انقلاب را ادا کرد و رفت.

🌷من اعتقاد دارم #شهادتش، #مزد_پرکاری‌اش بود.


#شهید_مدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#سالگرد_شهادت
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_وهشتم جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ... نگاهم جدی تر از قبل شد ... - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن…
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_پنجاه_ونهم
حرف هایی برای گفتن

برنامه شروع شد ...
افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...

و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ...
و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...

نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...

- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا #هیچ کار #ارزشمندی #برای_خدا نکردم ...

میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...

حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ...
از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...

سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود

اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...

برنامه اصلی شروع شد ...
صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ...
و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ...
مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ...
مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ...
فقط باید پیداش می کردیم ...

محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ...
که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...

- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...

شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...👀

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥

قسمت #صد_و_چهل_چهارم
تو ... خدا باش

بالای کوه ...🙄
از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃

- آقا مهران ...
پاشو بیا ... یار کم داریم😢

نگاهی به اطراف انداختم👀
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊
- نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ...

دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ...
یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت
- فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁

هر بار که این جمله رو می گفت
تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...😔🖐
#عشق بود #هدف بود #انگیزه بود
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن

صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣
که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد
ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄

برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️

- هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌

به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙
وقت نماز بود و تجدید وضو💧
بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️

ادامه دارد ...

📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی

@AhmadMashlab1995
Forwarded from عکس نگار
💠قسمت سوم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی احمد محمد مشلب💠
از صحبت های عامیانه شهید با مادرش در وصیت نامه؛
مادرم دوستت دارم و تو خسته شدی و زحمت کشیدی تا مرا بزرگ کردی و میخوام بهت بگم که مثله حضرت زینب صبر کنی  مثل ام البنین که چهار جوان تقدیم کرد و صبور ماند برای پسرانش ناراحت نشد و برای حسین ناراحت شد و تو یک پسر تقدیم کرده ای و باید جوانان بیشتری تقدیم کنی و قطعا باید صبور و مومن باشی چون تو مرا در این خط بزرگ کردی و برایت چیزه عجیبی نخواهد بود که پسرت شهید شود تو بودی که برای شهادتم دعا کردی و مرا برای ان تربیت کردی پس صبور و مومن باش و مرا ببخش و برایم دعا کن این چیزیست که میخوام به تو بگویم ،دوری سخت است ولی دوباره همدیگر را ملاقات میکنیم در بهشت...

 از من راضی باش و مرا ببخش نمیدانم دیگر چه بگویم
میخواهم تو هم مانند مادر دیگر شهدا صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده...قطعا خوده مادرم هم میداند که قلب پسر و مادر چقدر بهم نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد
همه چیز بین مادر و فرزند جداست...
اون چقدر دوستم داره و من چقدر دوسش دارم که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رساند و قطعا خدا پاداش این کار را به او خواهد داد و نمیدانم که چطور خواهد شد که در منطقه ی کوچک و بزرگ به او بگویند پسرت شهید شده و چگونه گریه خواهد کرد...
دوستت دارم🌷🌷🌷🌷🌷🌷
..
(و شهید با خنده ادامه میدهد)؛الان همه تحت تاثیر قرار میگیریمو گریه میکنیم...
.
🚫کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫
#قسمت_سوم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#برای_مادرش_سلام_بدرالدین
#ترجمه_فارسی
کانال رسمی شهید احمد مشلب
👇👇👇
https://telegram.me/AHMADMASHLAB1995
Ещё