شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_یکم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهلم آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام)…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_یکم

ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!»

صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.

تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر.

دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»

انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید.

ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.

فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.

از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.

محله‌های مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود.

دو ماه از اقامت‌مان در #زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد.

شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند.

در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»

جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.

ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»

و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد.

گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»

موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»

و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!»

کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»

بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید.

دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد.

ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
#رمان_حورا

#قسمت_چهل_و_یکم

وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟

مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟

_من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟!

_مگه..کار بدی کردم؟

_بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین.

_امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه.

_خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.
من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم.
من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاهر کنین که منو دوست دارین.

_تظاهر؟؟؟

_حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه.

باز بغض بر گلویش چنگ زد‌.

_می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه.

تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین.

سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد.

برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.
آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد.
صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت.
غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.
مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید.

_سلام حورا جونی خوبی؟

_سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟

_خوبم ممنون. امروز خسته شدم.

_ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم.

مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود.
دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.
حتما مریم خانم کلاس بود.
شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ.

چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد.
مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت...

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_چهل_و_یکم

💦غسل شهادت

🔆زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .

🔅از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .

🔆ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .

🔅خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .

🔆توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .

🔅با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .

🔆مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...

#ادامه_دارد
💟🌸💟🌸💟🌸

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_آخر

👆دست خدا بالای تمام دست هاست

🌤وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .

🌤به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .

🌤حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .

🌤مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .

🌤بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ...

🌤برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...

🌤اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
خدا هوایت را داشته باشد
کافی ست

اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .

🍃🌺پایان🌺🍃

💟🌸💟🌸💟🌸

@talabemoztar

🌀کانال شهید احمدمشلب🌀
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995