شهید احمد مَشلَب

#قسمت_پانزدهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهاردهم هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده، حرفی نمی زند. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_پانزدهم

مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می پرسد: 《فردا باز خواهی گشت؟》 اسماعیل جواب می دهد: 《 بله، فردا به حلّه باز خواهم گشت.》 آن مرد می گوید: 《 پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده است ببینم.》

اسماعیل مایل نبود کسی به دمل پایش دست بزند. می ترسید که باز خون و چرک از آن بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود.
با این حال، تحت تاثیر هیبت و نفوذ کلام آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد از روی اسب خم می شود و دست راست خود را روی شانه اسماعیل تکیه می دهد و دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.
اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده، می گوید : 《 رستگار شدی، اسماعیل!》 اسماعیل تعجب می کند که اسم او را از کجا می دانند.
پیرمرد می گوید: 《 ایشان امام زمان( عج) تو هستند.》 اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می رود و پاهای امامش را می بوسد
آن حضرت -- که جان من به فدای ایشان باد -- اسب خود را به حرکت در می آورد.
اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: 《 برگرد》 اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، می گوید: 《 حال که موفق به زیارت شما شده ام، هرگز رهایتان نخواهم کرد.》
امام می فرماید: 《 مصلحت در آن است که برگردی.》 اسماعیل باز می گوید: 《 از شما جدا نخواهم شد.》 در این موقع آن پیرمرد می گوید:《 اسماعیل آیا شرم نمی کنی که امام زمانت(عج) دو بار به تو دستور بازگشت دادند و تو مخالفت می کنی؟》
اسماعیل به خود می آید و ناگزیر می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند تا از نظر غایب می شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود متاسف شده و از آن ماجرا، متحیر مانده بود، ساعتی همان جا می نشیند و حالش که بهتر میشود، به سامرا باز می گردد و به حرم می رود، خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می بینند، می پرسند: 《 چه اتفاقی افتاده؟》 اسماعیل ماجرا را تعریف می کند.
خادمان به او می گویند: 《 پایت را نشان بده تا ببینیم آن جراحت در چه حال است.》 هنگامی که اسماعیل پای چپش را نشان می دهد. متوجه می شود که هیچ نشانی از دمل و جراحت بر روی آن نیست.

از تعجب فراوان، فکر می کند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده است. آن پایش را هم نشان می دهد؛ اما هیچ اثری از آن نمی بیند. در اینجا مردم در اطرافش ازدحام می کنند و لباس هایش را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک با خود می برند.
چگونه می توانستم چنین معجزه ای را باور کنم. گفتم: ماجرای عجیبی است.

ابوراجح ادامه داد: اسماعیل به بغداد می رود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بیهوش می شود. زمانی که به هوش می آید، همان جراحان بغدادی را جمع می کند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: 《 خوب است که جراحت پای این جوان را معالجه کنید.》

آنها می گویند: 《 جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم او خواهد مُرد.》 سید می پرسد: 《 اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول می کشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟》

آنها می گویند: 《 دوماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و بر روی آن مو نمی روید.》 سید می پرسد: 《 از دفعه قبل که جراحت او را معاینه کردید چند روز می گذرد؟》 می گویند: 《 ده روز》 سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد.

دهان آنها از حیرت باز می ماند. یکی از آنها فریاد می زند: 《 این کار حضرت مسیح(ع) است.》 سید می گوید: 《 ما خود بهتر می دانیم که این کار کدام بزرگوار است.》

پس از آن، اسماعیل به حلّه باز می گردد و مردم حلّه نیز پای او را می بینند و از آن معجزه خبردار می شوند.
گفتم: باورش برایم سخت است. چطور ممکن است که انسانی صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟

ابوراجح برخواست و آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد.
--- مگر نمی دانی که حضرت نوح(ع) دو برابر این مدت عمر کرد(در زمان داستان ۵۰۰ سال از غیبت امام زمان -عج - گذشته بود.) و حضرت خضر-ع- و عیسی- ع- هنوز زنده اند؟

بعید نیست آن پیر مردی که همراه امام زمان(عج) بوده همان حضرت خضر(ع) باشد. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را همچنان جوان نگاه دارد؟

ساکت ماندم؛ جوابی نداشتم.تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم و سپس از ابوراجح جدا شدم و راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هرچه زودتر باز می گشتم. حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀 نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_چهاردهم چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب. چندتا…
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀

نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱

#قسمت_پانزدهم


چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم.

من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید:
-رضوان جان.یک سوال.
—جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه.

-ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟
—بریم توی راه بهت می گم.

چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود.

آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم.
-چی شدی گلی؟
—هیچی هیچی.
-خب بگو منم بدونم دختر خوب.

همون جوری با بغض ادامه داد:
—از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟
هیچی نمی تونستم بگم.هیچی...

ادامه داد:
—حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن.

همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد...

حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت:
-رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس.

و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها.
یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم:
-گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟

هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم.

پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو...

⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨
j๑ïท⇨⇩
➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهاردهم _نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم... _چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟! _مــــــــحـــــــمد...جنگہ...میفـهمےجنگہ...اگہ اتفاقے برات بیوفتہ...اگہ یہ چیزے بشہ...پس من چے؟!من چے میشم؟!ما هنوز یہ…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پانزدهم

چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ شب است...
تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم
تو هم برگـشتہ اے!
پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی...از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم
مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم...سـکوت حاکم است...باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند...پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت
اثرے هم از ماه نیست...
#در_آسمان_بہ_دنبال_ماه_میگردم_غافل_از_اینکہ_ماه_پیـش_من_است…!
رویم را سمتت میکنم...دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟!نکند با من بد شوے؟نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم...از فراق دوباره ات میترسم!میترسم!
خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای
نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر...آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد
فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد...
چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم!

نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا

#ادامه_دارد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_چهاردهم تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ... اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم،…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_پانزدهم
یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!
وای چی داشتم میگفتم ...
فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...
از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم
گفتم: سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها .. جون معصومه اون موهاتم بکن تو
خندید و گفت: باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم
_کوفت، جدی گفتم
_ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم
نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه .. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد
سمیرا زودتر از من گفت: سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین
دست سمیرا رو محکم فشار دادم، این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ...
عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا .. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا
خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..
باز دستشو فشار دادم که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم
عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد که سرخ شده بودم از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!
بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ
نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: ای شووَر ندیده بدبخت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم
و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا...
سریع گفت: یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم: کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت: بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،

آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
نگاهم به بیرون بود،
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم
پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده
گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم
باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
پرسیدم: چه جوری؟!!!
- همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...
نیم نگاهی بهم انداخت و
پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم
با تعجب گفت: خدا!!
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...
بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟

#ادامه_دارد...
نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
|°بانوےمحجبـه°|:
🔵عاقبت ابن زبیر

#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_آخر

پ‌ن:این قسمت موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است.

🔻نظر امیرالمؤمنین درباره ابن زبیر
🔻تحریک پدرش در جمل
🔻عایشه و سگان حوأب
🔻پیشنهاد ابن زبیر به سیداشهدا
🔻بدن از مرگ بدنش بوی عطر میداد ولی...

☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهاردهم گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود وبا حالتی دلسوزانه می گوید: _خانم بزارید کمکتون کنم! تایه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_پانزدهم


می گویم: اشتباه کردید این موقع اومدید ! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم.

و به پیاده رو می روم . زیر لب آیه حفظ میخوانم و ازخدا میخواهم عمو یا گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوان ها درحالی که سعی می کند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم می آید . بلند می گویم :

-جلوتر بیای جیغ میزنم!میدونی چقد کله خرم!

-مشکلی پیش اومده خانم؟

در دل می گویم :اوه خدا! نوکرتم که بجای گشت و عمو ، سوپرمن فرستادی برام!

به طرف صدا بر می گردم . چند قدمی ام روی موتور نشسته ، یک جوان ریشوی حزب الهی ! یک لحظه باخودم می گویم نکند فیلم است؟دمت گرم خدایا!

جوان از موتور پایین میاید وخیره به فرید و دوستش می پرسد:

-مزاحمتون شدن؟

من هم ازخدا خواسته جواب می دهم: بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!

-زنگ بزنم ۱۱۰؟

-نه ممنون گفتم لازم نیست...

-نه خب اجازه بدید مشخص بشه چیکارداشتن باشما ... شهر هرت نیست که!



نویسنده: خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سیزدهم با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه مي رود. بر آستانه  در مي ايستد، طلعت  سبزي  پاك  مي كند، ليلا را كه  مي بيند،لبخند به  كنج  لبانش  مي نشيند. چاك  چشمهايش  بازتر مي شود، مي گويد:ـ ليلا جان …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهاردهم

كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم
***
از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.
 ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند:
- بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ...
بهشت  رضايي ها سوار شن !
پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده
يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد
مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد:
- فلكة  آب !
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پانزدهم

تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود.
تاكسي  مسافتي  نمي رود كه ليلا دست  به  كيفش  برده  تا پول  خُرد آماده  كند ولي  هر چه  مي گردد، كيف  پول  رانمي يابد، سراسيمه  با صداي  لرزاني  مي گويد:
- ببخشيد آقا!كيف  پولم  رو جا گذاشتم
مي خوام  برگردم  خونه ...
 پياده  مي شود و با عجله  به  طرف  خانه  به  راه  مي افتد.
به  خانه  مي رسد، داد وفرياد دوقلوها، هنوز هم  به  گوش  مي رسد.
به  آشپزخانه  مي رود، طلعت  رانمي بيند، سبزيها هنوز روي  ميز آشپزخانه  پخش  هستند، و بخار از گوشه  و كناردر قابلمه  بيرون  مي جهد
 به  طرف  اتاقش  به  راه  مي افتد كه  صداي  قهقهه  طلعت ، اورا كنجكاوانه  به  آن  سو مي كشاند:
- چي  گفتي !... چقدر مزه  مي پراني ...
دختره  خيلي  اُمّله  پس  چي  فكر كردي !
فكركردي  ليلا مثل  ناتاليه ...
ولي  خودمانيم  ها، خوب  نقش  بازي  مي كني ...
آن  قدرخوب  كه  اصلان  عاشق  اخلاق  و رفتارت  شده . ... تازه  اين  رو هم  بگم  كه  ليلا از اين پسره  دل  كَن  نيست ...
راستي  مبادا سفارشهايي  رو كه  كردم  يادت  بره ...
ببينم مي توني  اين  ورپريده  رو از چشم  باباش  بندازي ، مي دوني  كه  اصلان  خيلي دوستش  داره ....
ليلا نفسش  به  شماره  افتاده ، زانوانش  سست  مي شود،
 دست  به  چهارچوب  درتكيه  مي دهد
كيف  از شانه اش  بر زمين  مي افتد.
طلعت  يك  دفعه  به  طرف  صدابرمي گردد، با ديدن  ليلا چون  برق گرفته ها، بر جاي  خشكش  مي زند و رنگ  ازچهره اش  مي پرد
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهاردهم از زبان زینب تو راه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم بهش توصیح بدم تحویلش بدم اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت اونو…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_پانزدهم
چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی
یک روز از 7 سال دوست داشتن من
دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم
مامان صبح اومد و صدا زد زینب؟ نمیخوای بلندشی؟
چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟
_ سلام
مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور
_ باشه
مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو
بلند شدم
مامان رفت بیرون
رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم
و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم
کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود
دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد
دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که
خوابم برد
چند ساعت همینجور گذشت
به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم
یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین
زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود

خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم
رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد
مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی!
وقتی مامان که همش بهم گیر میده الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم
سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن.
اخه قربونت برم خدا جون....
دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم
مامان_ بریم؟
_ بریم
راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا......
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_پانزدهم

در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم.

دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم.

تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.

تأسیسات آب #آمرلی در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.

شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.

اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟

زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.

در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم.

یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.

زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.

زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست.

من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود.

زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند.

حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.

در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم.

هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»

به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند.

پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»

ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم #امانت عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم.

عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهاردهم باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم #زندان‌بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد…
#دمشق_شهر_عشق

#قسمت_پانزدهم

صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟»

خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!»

بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»

سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!»

دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.

نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»

نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»

شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»

روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟»

سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.

راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.

باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»

با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.

زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضی‌ها رو تو این شهر خشک کنیم!»

اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»

ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟»

دندان‌هایم از #ترس به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای #طلاق بگیری؟»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_چهاردهم شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا…
#رمان_حورا

#قسمت_پانزدهم

مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد.
برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست..
خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد..

_خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه.
من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره‌. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه.

مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد.
صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد.
باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عروس ڪردن حورا بردارد.
با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود.
هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود.
پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است.
زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز.
از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت.
_چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد.
_حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون.
_پول مے خوای؟
_نه.. جواب میخوام ازتون.
_چه جوابی؟
_چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟
_حرف دهنتو بفهم پسر...
_هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین.
حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم.
ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پانزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم

تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم

خودمو بازم با گناه سرگرم کردم

یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔

برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم
بازم گناه

جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم

یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم
یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود

•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵

برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم

ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم

گریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم

شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_چهاردهم عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.. او…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_پانزدهم

بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم..
به شدت پیگیر بودم.. چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم..
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم ( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله .. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..  برقرار حکومت واحد اسلامی)  مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
 و برشورهایشان را میخواند.. ( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش .. داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش.. پرداخت حقوق.. داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..  آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. ) همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.. چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت.. این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.. مذهب، مزحکترین واژه..
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.. همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود..
باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم.. فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..  خون و خون و خون.. بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند..
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟ یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد..
درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست.. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند.. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند.. 
 عجب دینی ست، اسلام…
هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.. وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم..
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم..
و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم 

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهاردهم📝 تیـــکه هـای استـــخــوان روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬 از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕... انگار…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_پانزدهم📝
من نمــاینـــده عــدالــتــــ


- من اهانت می کنم؟😡
و صدام رو بالا بردم
"من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟"

رو کردم به وکیل خوانده..
"در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟"😏

این بار با خشم بیشتری فریاد زد ...
"من اعتراض دارم آقای قاضی"😡

پریدم وسط حرفش و فریاد زدم..
"به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟"😠
کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...😳

- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم😡

- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم😏...
دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ...
"شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم"👈

چرخیدم سمت قاضی...
"فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره"☝️..


وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد..
"من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست"...😡

قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ...
"باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ..
آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟"...

مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... .

- متاسفم😞... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی، هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن☝️...
انسان امروز، در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده😏...

بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید..
"سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم"...
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ... با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت😏 ...
چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ...

- من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... .

تا صبح خوابم نبرد ...
چهره اونها ...
چهره مایوس و ناامید موکل هام ...
حرف ها و رفتارها...
فشار و دردهای اون روز ...
نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ...
همین طور که به پشت دراز کشیده بودم ... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...😔😭


#ادامه_دارد...


@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی


#قسمت_پانزدهم :
در برابر گذشته

با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡

خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت.
سوار ماشینش شد و رفت … .

رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔

گریه ام گرفت 😭😭
دستخط حنیف بود …
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …

هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .

یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …

صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰

جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت …
"مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉

#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع

@AhmadMashlab1995
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_پانزدهم

🏴فاطمیه

🌟دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... .

🌟هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... .

🌟بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... .

🌟با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... .

🌟سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... .

🌟اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ...

🌪و این آغاز طوفان من بود ...
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_شانزدهم

💠آغاز یک پایان

🔶فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .

🔷تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .

🔶کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کرد

🔷گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .

🔶موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .

🔷یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .

🔥آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ...

#ادامه_دارد

👤 @talabemoztar
👈کانال شهید احمدمشلب👉
@AHMADMASHLAB1995