شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هفدهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شانزدهم وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.‌خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_هفدهم


کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم.

انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
--- خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای.

لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.

از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده.
گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد.

وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی
آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد.

آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.

ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟
گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد.

هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود!

ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
--- با او صحبت نکردی؟
--- نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟
--- نه، ولی.....

--- مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند.

گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد.

بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم.

با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟
--- صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم.
--- بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟

--- پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید.
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀 نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_شانزدهم -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم!!! -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی…
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀

نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱

#قسمت_هفدهم


این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.

ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...

برگرفته از کتاب سفر عشق))


دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.

حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.

موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.

بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟

بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...

نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟

من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.

یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم


⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨
j๑ïท⇨⇩
➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شانزدهم از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است! ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن! سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند... از دیشـب…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هفدهم

سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد...
صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم
_جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟
از چشـمانت نگرانےموج میـزند
دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ...
_قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت...
چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم...
قلبم تیـر میکشـد
می گویم :آقا
پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟
_واقــعا میخواے برے؟
_اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت
فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے
اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد
از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟
چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم...
صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود
خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد!
#آرےبرو_معشوق_من_سفر_بخـیر
#امـا_بدان_همـراه_تو_قلب_من_است!
احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم:
محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے...
پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟
با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!

نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا

#ادامه_دارد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
Sticker
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_هفدهم

در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار
- خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...
من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد،
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...
.
* آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے*
.
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...

آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..
زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام
- سلام دیوونه کجایی؟
با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟
- اره دیگه
- چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟
- شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام
- نمیدونم!!
- نمیدونی کجام؟؟؟؟
با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟
- بیمارستان
سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟
- اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟
-خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود
- باشه عزیزم...من اومدم

دختر خوشگل عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..
سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه
دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم
و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!
لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش
دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته
فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ...
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..
بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ...


بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم

#ادامه_دارد...

نویسنده:گل نرگــــس

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_شانزدهم من هم که جرأت پیدا کرده ام ، همراهم را در می اورم و۱۱۰را می گیرم. متوجه گفت و گوهایشان نیستم امـا ناگاه می بینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم می دارد . نمی توانم بپرم وسطشان ! فقط می توانم جیغ بزنم تامردم جمع شوند و دعا…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_هفدهم


کتاب فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد ویکی از جاهایی است که می توانم ساعت ها در آن بمانم و خسته نشوم ...

عمو هم که میدید چقدر کتاب دوست دارم ،کتاب هارا مجانی می داد به من، گاهی هم نی رفتم پشت پیشخوان فروشنده روز مزد عمو می شدم ، اما هیچ وقت اجاز نمی داد وقتی در مغازه نیست ، بیایم ...

از داخل صدای داد و بی داد می اید ؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمی گردم، چرا او افتاده دنبال من؟

می روم داخل اما کسی به استقبالم نمی اید ، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمی بینمش ، دختر جیغ زنان می گوید :


-هرچی می کشیم از دست شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه یا جای تو!بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور می خوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو!

دختر مقنعه اش را عقب می کشد و موهایش را بیرون می ریزد ، بعد هم کیفش را برمی دارد ودر همان حال می گوید :

-تکلیفمو روشن میکنم باهات...

موقع خروج ، تنه ای هم به من می زند و می رود، خانم رسولی که صندوق دار است سری تکان می دهد :آقا حامد شما هم یکم بسازید باهاشون .

کسی که پشت قفسه ایستاده می گوید :خب چقدر بسازیم آخه؟ یه سری هنجارشکنیه ، ازاونم بیشتر!عقایدمونو زیر سوال می بره!

آقای حامد؟ نمی شناسمش! مگر تاحالا آمده کتاب فروشی؟

نویسنده :خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهاردهم كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي …
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شانزدهم

دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.
 صداي  فريبرز از گوشي  شنيده مي شود:
- خاله  طلعت ! چي  شده ؟ خاله  طلعت !نگاه  نفرت انگيز ليلا به  او دوخته  مي شود، لبانش  از خشم  مي لرزد
 عقب عقب گام  برمي دارد و انگشت  سبابه اش  به  طرف  او بالا مي آيد
 - پس  تو!... تو!از خشم  زبانش  بند مي آيد.
نمي تواند كلمه اي  بگويد.
به  طرف  اتاقش مي دود و در را از پشت  قفل  مي كند.
***
زانوانش  را بغل  زده  و نگاه  بهت زده اش  به  راه راه هاي  موكت  كف  اتاق  دوخته شده است :
 «پس  اين ها همه اش  نقشه  بود...
 مامان  طلعت ! مامان  طلعت ! مگه  من  چه  هيزم تري  به  تو فروختم !
 بيچاره  پدر كه  به  تو اعتماد كرده  و خام  ظاهر فريبنده  اون پسره  شده !»
داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي  درون  بيرون  مي سازد:ـ سهراب !
#ادامہ_دارد...
نویسنده مرضیه شهلایی
@Ahmadmashlab1995

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفدهم

سپهر!... خفه  خون  بگيرين ، ديوانه  شدم ...
سرسام  گرفتم  از دست شما...
ليلا سر از تأسف  تكان  داده ، لب  برمي چيند:
«عقده  دلشو سر اين  طفلاي  معصوم  خالي  مي كنه ... آخه  به  تو هم  مي گن مادر!»
آفتاب  ساية  چهار چوب  پنجره  را كف  اتاق  انداخته  و قسمتي  از سايه  تا لبه  ميزتحرير بالا آمده  است
لیلا به  طرف  پنجره  مي رود و به  بيرون  و سروي  كه  تاپشت بام  خانه  قد كشيده ، نگاه  مي كند
پرده  را با خشم  تا انتها مي كشد و باعصبانيت  روي  تنها مبل  اتاقش  فرو رفته ، با ضرباتي  نه  چندان  محكم  به  دسته هامي كوبد:
 «حالا من  مي دونم  و اون ... يك  آشي  براش  بپزم  كه  يك  وجب  روغن  داشته باشه ...قربون  خدا برم  كه  دستشو روكرد...
چقدر خودشو كاسة  داغ تر از آش نشون  مي داد...
چه  قيافة  حق  به جانبي  مي گرفت ...
بيچاره  پدر كه  گول  اين دل سوزيهاي  بي  جا رو خورده .»
 صداي  گريه  دوقلوها، ليلا را از مبل  جدا مي كند
از اتاق  بيرون  مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن  او، به  طرفش  مي دوند و پشت  او پنهان  مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان  باشند
صورت هايشان  سرخ  شده  و آب  از بيني شان  آويزان
#ادامہ_دارد...

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هجدهم

ـ چه  كار مي كني ؟ كبابشان  كردي ! زورت  به  اين  بدبخت ها مي رسه ...
عقده ها توسر اينا خالي  مي كني !
طلعت  چشمان  از حدقه  درآمده اش  را به  سوي  او مي گرداند و با غيظ مي گويد:
«نمي خواد اداي  داية  مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»
 ليلا به  طرفش  نيم خيز شده  و مي گويد:- به  من  چه  مربوطه ! برادرام  هستن ...
داري  اونا رو مي كشي !طلعت  دست  به  كمر مي زند، قيافه  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد:
- اصلاً مي دوني  چيه ؟ پدرت  كه  اومد.. برو همه  چيز رو گزارش  بده  از سير تاپياز...
 باز آشوب  به  پا كن !
خشم  و نفرت  به  چشمان  ليلا مي دود، لب  به  دندان  مي گزد
 مدتي  خيره خيره  به طلعت  نگاه  مي كند.
 سپس  با همان  خشم  و نفرت  با عجله  به  طرف  اتاقش  مي رود،
 رود،سهراب  و سپهر، دامنش  را محكم  مي گيرند ولي  او خودش  را به  زور از دست  آنهامي رهاند. پشت  به  در اتاقش  تكيه  مي دهد، زير لب  غرولند مي كند:«عجب  رويي  داره ! دست  پيش  مي گيره  تا پس  نيفته ، فتنه  رو اون  به  پا كرده ،حالا دو قورت  و نيمش  هم  باقيه .»
#ادامہ_دارد...

نویسنده مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#قسمت_شانزدهم از زبان طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا.....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هفدهم
از زبان زینب:

تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که
بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و
بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون
شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع
کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم مناهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
گفتم من کلا رقص دوست ندارم و بدم میاد
ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه....
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
ساعت 12 شبه خدا میدونه چقد چی میگذره برام...
اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_هفدهم

ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشی‌ها همه تن و بدن‌مان می‌لرزید.

اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»

چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج #انفجار می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.

آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!»

اما من می‌دانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب #عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس کردم.

من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟

عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»

در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از #اهل_بیت (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد.

صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت.

حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!»

داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.

تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.

با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.

مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.

ما مثل #پروانه دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع می‌سوخت.

یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»

عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.»

از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن #ایرانی‌ها بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!»

اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد.

به #همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»

از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.

نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_شانزدهم قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_هفدهم

گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراه‌مان آمده است.

بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»

باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!»

نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!»

دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»

از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»

دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!»

چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه #تهدیدم کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت می‌کنه!»

نغمه #مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و #قرآن می‌خواند.

پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید.

عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد.

پرچم عزای #امام_صادق (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!»

می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند.

با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!»

دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.

روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_شانزدهم _ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟ _بله _من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام. مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده…
#رمان_حورا

#قسمت_هفدهم

دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.

_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟

_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.

_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟

_امیرررر؟

_باشه خیلخب بگو.

_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟

_مهرزاد خجالت بڪش.

_فقط یه هفته بره بیمارستان.

_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟

_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.

_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟

_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.

_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟

_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟

_خیلخب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.

دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.

_سلام داداش‌.

_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟

_وا دانشگاه دیگه.

_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست

دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد

تعارفش کردم بشینه

زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم

-برات شربت بیارم میام

زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم

-روزه ؟
روزه چیه ؟

زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست

حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن

بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست

اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت

دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم

من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم

زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره

بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا

اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم

زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد

رفتم سر کمد لباسام

اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام

دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم ‌

سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم

بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم

-الو سلام زینب ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_شانزدهم در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین…
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا

#قسمت_هفدهم


باز هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
 زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید ( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..  اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه  گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روز زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟

↩️ #ادامہ_دارد...

#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_شانزدهم📝 پـــرونــده جنجـــالـــی فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود...😨 منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_هفدهم📝
دربـــرابــر عـــدالــت

هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد! حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم، فقط یه وکیل به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت دادگاه رای تبرئه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد😶
26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح😏

قاضی رای خودش رو اعلام کرد و سه مرتبه روی میز کوبید "ختم دادرسی"
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد😭
پدرش می لرزید و اشک می ریخت😓
و من، ناخودآگاه می خندیدم و سرم رو تکان می دادم😆 اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم

یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید💔
سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم
سریع وسایلم رو جمع کردم ... من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه🎤
من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم📢

از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن
"آقای ویزل، شما باید با ما بیاید"
بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد ... از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید😡

- چه عجب ... اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد! حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید😏

در رو بست و اومد سمتم
"شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل😏 حتی در چنین شرایطی"
نشست مقابلم ...

- ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم😠
به پشتی تکیه داد!
"یه راست میرم سر اصل مطلب ... شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید‼️
این پرونده، از این لحظه محرمانه است‼️
اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید

به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ... تمام بدنم می لرزید😯😡
بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت😩
محکم توی چشم هاش زل زدم
"حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می کنید؟"..

با پوزخند خاصی از جاش بلند شد😏...
"اینجا کشور آزادیه آقای ویزل😂 اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن😏 مهم تیتر روزنامه های فرداست"😡 ... و از در اتاق خارج شد

حق با اون بود ...
مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان

فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم 🙄 چی می تونستم بگم؟
با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟
یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم
اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟🤔
مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه ..

شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... 😳
نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .

- آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ...


خیلی تعجب کرده بودم 😳... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... "نیازی نیست" ...
من توی این پرونده شکست خوردم... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم😔 ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
"نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی!💪 حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم"😔 ...
با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد😳🤔 ... .

#ادامه_دارد...


#شهیدسیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی

#قسمت_هفدهم:
وصیت


داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد
"هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏..

"یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ...

" هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... .


پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ...
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶...
زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .


یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨...

" شما اینجا چه کار می کنید؟" ... .

چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ...
"آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ...

نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
"آخرین ... خواسته ... ؟"
" دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭

بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ...
حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...

مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ...
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...

#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع

@AhmadMashlab1995
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_هفدهم

🤒سه بار بیهوش شدم

🌸دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .

🌸آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...

🌸هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .

🌸دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...

🌸با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...

🌸از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .

🌸حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...

#ادامه_دارد

@talabemoztar
👈کانال شهید احمدمشلب👉
@AHMADMASHLAB1995