شهید احمد مَشلَب

#او
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
سیـࢪم از خویـش و از جہان بے #او

اے بہاࢪ آن یگانـہ ࢪا بـاز آࢪ...🌸🦋

#آیدین_قربانی
#یاایهاالعزیز🥀
#السلام_علیک_یا_قائم‌آل‌محمد🌱🌸
| #اللهـم‌عجـل‌لولیـڪ‌الفـرجـــ|

@AHMADMASHLAB1995
#او♥️
خیلے مراقب چشمانش بود...🙂🌱

•حـاج همـتِ دلـم•

@AHMADMASHLAB1995
دومین‌عیدے‌ست‌‌
کہ‌در‌کنارسفره‌هفت‌سین‌‌سردار‌فاتح‌دلہا‌
حضور‌ندار...
جا‌ےاو‌خالیست...💔
#او
تبلوریافتہ‌ے‌هفت‌سین‌ماندگاریست‌کہ‌تاابد
درذهن‌زمانہ‌
حك‌خواهدشد...🍃

#عیـدتـون_مبـارک💗💫
1399/12/30

@AHMADMASHLAB1995
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

❤️خاطرات شهید احمد مشلب در
📙کتاب "ملاقات در ملکوت"
🗣راوی:علی مرعی(دوست شهید)
قسمت دوم: بهترین دوست🌹

#احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. #دین، #مذهب، #حیا و #غیرت #به #او #اجازه #نمی داد #که #برای #ازدواج #با #دختری #رابطه📲💻 #داشته باشد.
یک روز به او گفتم:ᐸᐸصبر داشته باش راه طولانی است>> اما #احمد جواب داد:ᐸᐸ ازدواج💞 برای جلب رضایت خدا💓 و شادی دل❤️ امام زمان (عج الله) است.>> #احمدمنتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: ᐸᐸمن می خواهم ذریه ی صالحی👧👦 از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند!>

#ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدمدافع‌حرم
#احمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#انتشارات_تقدیر
#یک_بغل_گل_سرخ

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#او_را... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود...😔 و این آزارم میداد! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز…
#او_را... 131

زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!

-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!

-راست میگفتی زهرا...

بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!

میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.

سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!

تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!

-ترنم؟؟

با صدای زهرا به خودم اومدم!

-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟

-نه. نمیدونم !زهرا؟

-جان دلم؟

-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟

-تا عشق به چی باشه!!

-چه عشقی سطحی نیست؟

-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!

-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟

-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!

-پس باید گذشت!

-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟

بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️

-دیگه خبری نیست....

حالا دیگه میخوام بگذرم!

من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یه‌چیز...

میخوام حالا از "اونم" بگذرم!

چشمم تارمیدید!

پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...

ادامه دادم،

-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.

نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"

-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟

پوزخند زدم.

-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!

و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!

-آخرین شب؟؟

-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!

میخوام مال خدا بشم...

میخوام لمسش کنم با تمام وجود!

باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭

من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!

هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!

-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟

یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!

"شهدا...شهید..."

-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟

-چرا اونجا؟؟

-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!

-خب میرم معراج!

-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!

زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.

باید دست به دامن باباش میشدم!

یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...

اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!

قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!

از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.

نیاز به خلوت داشتم.

از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭

از همونجا شروع به حرف زدن کردم!

"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!

اومدم منم آروم کنی!

میگن شهدا زنده ان!

میگن شما حاجت میدین...

دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭

چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!

یا بهم برسونش یا راحتم کن..."

رسیدم بالای سر مزارش!

خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...

"برام پدری کن...

دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔

یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...

دلم هری ریخت!

سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!

"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...

مقدمه ی او را یافتن،

او را چشیدن،

#او_را...."


مزار شهیدان

صادق صبوری

و...

سجاد صبوری!!

🔶🔷🔶🔸🔹

#پایان

"محدثه افشاری"
@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک
شهید احمد مَشلَب
#او_را .... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! 😭❤️😔 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به…
#او_را... 130

تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه!

هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.

دلم براش لک زده بود...😔

و این آزارم میداد!

روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.

کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.

چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.

بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.

وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.

بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.

استرس عجیبی گرفته بودم.

زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.

سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.

خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!

-کارت های بانکی!؟؟

آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.

کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.

-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.

چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!

دیگه هیچی نداشتم.

قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.

زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.

کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.

برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!

وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!

قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.

-خوبی ترنم؟چه خبر؟

-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!

تقریبا جیغ زد

-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....

-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊

زهرا هم با من خندید.

-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!

واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....

و یاد سجاد افتادم!❤️

قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!

با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.

این بار همه چی برعکس شده بود.

"محدثه افشاری"

@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن…
#او_را .... 129


دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟

کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.

مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔

روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞

دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.

دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.

دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!


روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود.

اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....

هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....

دیگه اشک‌هام نمیومدن!

شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.

به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!

به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن

و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!

هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.

هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...

تنهایی رفتم کنار قبرش.

دستم رو گذاشتم رو خاک ها،

"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."


گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!

احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.

بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.

تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.

یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!

از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟

به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!

روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.

بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم

چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!

روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.

نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...

-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!

-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔

-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!

-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟

-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.

تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!

😭😭😭

گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭

به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!

به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...

صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.

قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.

"محدثه افشاری"

@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟ دوباره هلم داد -آخه گوسفند تو میدونی…
#او_را.... 128

صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.

شماره ناشناس بود.

-بله؟

-سلام خانوم. وقت بخیر.

-ممنونم .بفرمایید؟

-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟

سریع نشستم.😰

-بیمارستان؟برای چی؟

-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.

-من که خواهر ندارم خانوم!

-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.

بدنم یخ زد!

-مرجان؟؟؟

-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟

اینجا همه چی رو میفهمید.

-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.

از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!

سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.

فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.

سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.

ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...

دنیا دور سرم چرخید.

به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...

یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!

دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭

بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.

هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭

جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.

مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!

تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...

یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.

-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!

سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.

-چرا؟؟

-دیشب... خبرداشتی کجاست؟

با وحشت نگاهش کردم

-فکرکنم پارتی...

سرش رو انداخت پایین.😓😞

-متاسفانه اوور دوز کرده...!

بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.

با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.


"محدثه افشاری "

@AHMADMASHLAb1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. -گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل…
#او_را.... 127

از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!

-من با آخوندا کاری ندارم!

من فقط حرف خدا رو گوش دادم.

همین.

از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.

-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟

دوباره هلم داد

-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟

تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟

دختره ی ابله!کدوم خدا!؟

سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.

-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!

دوباره خندید

-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟

بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد

-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!

پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!

اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،

ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.

چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!

هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"

خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم

فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!

تو دوراهی سختی مونده بودم.

میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.

چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!

از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...

میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!

مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!

صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.

رفتم حموم و دوش رو باز کردم.

قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭

اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.

یعنی میترسیدم که فکرکنم!

گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!

دیروز متولد شده بودم و امروز

نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭

یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!

سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!

و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....

من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!

"محدثه افشاری "

@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
#او_را.... 126

ابروهاش رو انداخت بالا.

-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟

-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓

-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!

آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.

-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!

در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!

مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!

جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.

-این چیه ترنم!؟

بابا غرید

-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!

و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!

چادر رو از سرم کشید و داد زد😞

-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟

و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.

اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید

-لالی یا کری؟؟

پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم

-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟

-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟

از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!

-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟

هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...

با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.

اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!

دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد

-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...

با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...

به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!

-خفه شو...

برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!

چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟

اشک هام رو کنار زدم و گفتم

-چه ربطی به آخوندا داره؟؟

-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟

"محدثه افشاری"



#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را... 124 فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. -ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم! -نمیدونم.شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو…
#او_را....125

زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.

یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.

پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!

جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!

دوباره جملاتش رو خوندم!

«هل من ناصر ینصرنی؟!»

یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!

فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!

"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"

حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.

خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"

نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!

کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.

حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!

دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.

با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.

با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!

دیگه برای هرکاری دیر شده بود...

بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!

گلوم از شدت ترس خشک شده بود!

سرش رو با حالت سوالی تکون داد.

منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟

به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."

بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.

جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!

اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.

یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش

-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!

-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!

" محدثه افشاری "


@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 123 طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود. صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه. رسیدم به آلاچیق. چشم هام هنوز…
#او_را... 124

فکر نمیکنی این ظلمه؟!

-اگر جز این باشه،ظلمه!

اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه!

نگاهم رو به آسمون دوختم.

-ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم!

-نمیدونم.شاید اشتباه کردی!

شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!

-یعنی خودش میخواسته؟

-شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!

-پس ازدواج چی؟

اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست!

-اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!

بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟

گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...

-ترنم؟

برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.

-تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!

به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.

-سخته ها!مطمئنی مردشی؟

نگاهش کردم.

-یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!

میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...

میدونی زهرا!
من اهل این چیزا نبودم!
اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم!
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم!

شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم!

میخوام بمونم.
میخوام به پای این عشق بمونم.
سخته!
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه...

زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.

-بندگیت مبارک!☺️

ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.

با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!


"محدثه افشاری"


@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 122 -مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! -برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟…
#او_را.... 123

طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود.

زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه.

رسیدم به آلاچیق.
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار.
آروم سلامی دادم و رفتم تو.

زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.

-سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه!

اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.

-ممنون گلم. لطف داری!

-قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله...

ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.

-چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟

سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.
راست میگفت.
اصلا حوصله نداشتم!

زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.

-ببینمت!بخاطر مرجانه؟

اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.

زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست!

-ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟

نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.

-زهرا؟

-جان زهرا؟

-چرا همه از من میگذرن؟!

-همه؟!کی گفته؟!

-زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و...

و تو دلم گفتم سعید،سجاد...!

-اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟

-نه.فقط یه گوشه از قلبم رو!

-مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه!

-یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔

-کی؟!

-چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!

-عاشقش بودی؟

سرم رو پایین انداختم. ادامه داد

-عاشقت بود؟

رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟"

-نمیدونم!

-شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!

قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟

-نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.

یعنی نمیتونست.
نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود!

-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!

تو چشم های زهرا نگاه کردم.

فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟!

-نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!

-پس کار خودشه!

چشم هام از تعجب گرد شد.

-کار کی؟!

-خدا!

آروم تر سرجام نشستم.

-یعنی چی؟!

-یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه!

یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!

دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭

"محدثه افشاری"


@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 121 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد -ببین چی آوردم برااااات! -مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟ -آوردم خوش باشیم عشقم! احساس…
#او_را.... 122

-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟

بلند شد و شروع کرد به داد زدن!

-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!

احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟

دوباره نشستم.

-آدما تغییر میکنن!

-آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق!

با ناباوری نگاهش کردم.

-مرجان درست صحبت کن!

-نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟

بلند شدم و رفتم کنارش.

-مرجان...

ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده.
فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟

داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!

-با تو بودم!آره یا نه؟؟

-بشین...

بلندتر داد زد

-آره یا نه؟

چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،

-نه!

تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد

-به جهنم.

چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.

-مرجان...

هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.

-دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد!

تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت.
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم.

تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم.

-سلام

-سلام عزیزم.خوبی؟

-ممنون زهراجون.توخوبی؟

-خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟!

-نه.
یکم گرفته.

-ترنم گریه کردی؟

دوباره گلوم رو بغض گرفت.

-یکم.

-ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!

-با مرجان دعوام شد.

-چی؟چرا؟

-چون دیگه مثل اون نیستم!

-یعنی چی؟

-یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه!

-ای بابا...چه بد!

-آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟

-واسه همین زنگ زده بودم.

با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.

قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق

"محدثه افشاری"


@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را... 120 -سلام بی معرفت.کجایی تو؟ -سلام مرجان جونم.چطوری؟ -خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟ -دیوونه!یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم!خوبه چند روز پیش با هم بودیم! -یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! خندم گرفت از مدل حرف زدنش. …
#او_را.... 121

هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد

-ببین چی آوردم برااااات!

-مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟

-آوردم خوش باشیم عشقم!

احساس کردم بدنم یخ زد

-مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم.
😐
اخم کرد

-وا!یعنی چی؟انگار یادت رفته التماسم میکردی...😒

-میدونی که تو ترکم.ازت خواهش میکنم!

-نچ!نمیشه.

در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم.

تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم.با دستم عقبش زدم.

-مرجان بگیرش کنار...لطفا!

-ترنم لوس نشو.مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه.کسی نمیفهمه.منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!

یه دفعه ساکت شدم.راست میگفت.کسی چیزی نمیفهمید!

خیلی وقت بود نخورده بودم.دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم؛نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد.

-آفرین آجی گلم.بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.

احساس میکردم بدنم داره میلرزه.یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم.چشم هام رو بستم،سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم

-ولم کن مرجان...نمیخورم.جون ترنم بیخیال!

هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.

-میخوای التماست کنم؟به جهنم!نخور.

بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد.
نفس راحتی کشیدم.

بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید.رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.

-مرجان؟

دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش.دوباره تکونش دادم

-مرجان؟قهری؟

بازهم حرفی نزد.

-خب چرا ناراحت میشی؟تو که میدونی من دیگه نمیخورم.چرا اینقدر زودرنجی تو؟مرجان؟

میدونستم چجوری باید آرومش کنم.نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم.بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم

-مری؟!قهر نکن دیگه!مگه چیکار کردم خب؟

دستش رو برداشت.ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...

-چرا اینقدر عوض شدی؟

خم شدم و بوسش کردم

بده؟

اره بده

بده.... دوست دارم مثل قبل باشی .مثل هم باشیم.

ته دلم یه جوری شد!یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟

چقدر با زهرا فرق داشت...!😞

-مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟

چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد.زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.

نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق .یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت .خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد،دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!
بیشتر فکر کردم. چاره ای نداشتم .بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!

آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم .بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم.

" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟

ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! "

از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود،هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون.
شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم...!

صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!

-دمت گرم. اتفاقا خیلی نیاز داشتم.

آره بابا. حتما!فدات .بای.

با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه!

لپم رو کشید و گفت

-پاشو که خبر خوب دارم!

تعجبی نکردم.تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود!چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.

-چه خبره؟؟حتما خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!

بلند خندید

-خوب نیست؛عالیه!

رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.

-پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!

نیم خیز شدم.

-برای چی؟!چرا نمیگی چه خبره؟

-فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!

فقط باید بیای ببینی چه خبره!!

نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم.

-خب؟!

-چی خب؟!پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!

نفسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.
اومد طرفم

-برای چی خوابیدی باز؟!با تو دارم حرف میزنما!

تو چشم هاش نگاه کردم

-مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟!تو که میدونی من نمیام!

دوباره اخم هاش رفت تو هم.

-جنابعالی غلط میکنی!ترنم پاشو!دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته.

نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد

-خودم مامان و باباتو راضی میکنم.
میگم یه شب میای خونه ما.

-اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام بیام.

-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!

@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را... 119 صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر!من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم…
#او_را... 120

-سلام بی معرفت.کجایی تو؟

-سلام مرجان جونم.چطوری؟

-خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟

-دیوونه!یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم!خوبه چند روز پیش با هم بودیم!

-یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟!

خندم گرفت از مدل حرف زدنش.

-چرا خل و چل.میخوام!

-خب بکن دیگه!

-مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟

-نه نمیشه!

-کوفت!مسخره...

-عه؟به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت!با ادب شده بودی!

-مگه بده؟

-اوهوم!همین ترنم بیشعور خودم بهتره!

صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه.تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی!

سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم.این بار هم صدای گوشی،سکوت ماشین رو در هم شکست...

انگار من حتی توی عالم خیال هم،اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم!

-سلام خاااانوم!خوبی؟

-سلام.ممنون زهرا جون.تو خوبی؟

-خداروشکر.ممنون.میگم که وقت داری امروز ببینمت؟!

-امممم...راستش نه.مرجان میخواد بیاد پیشم!

-عه؟حیف شد.دوست داشتم ببینمت!پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد.

-باشه گلم.منم دوست داشتم ببینمت.مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد!

-پس از تنبلی خودم بود!عیب نداره عزیزم.خوش بگذره.

-ممنون عزیزم.

واقعا حیف شد که دیر زنگ زد!هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود؛اما ساعت های بودن با زهرا،بیشتر خوش میگذشت.

به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم.

تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید.کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه.

-بذار برسی بعد وا برو!!

-وای ترنم خیلی خسته ام .مامانتینا کی میان؟

-کم کم باید برسن .چرا خسته ای؟

-بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته!

همش منو میکشه اینور،میکشه اونور!خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم!

-نیکی؟!قضیه چیه؟!

-بابا به این بهروز نکبت شک کرده .پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته،مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.

-عه!!جدی؟چرا؟اونا که خیلی همو دوست داشتن!

-هه!آره خیلی!
ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه!من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت !کو گوش شنوا؟

-یعنی چی؟!الان نیکی کجاست؟

-هیچی .رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!

-وای مرجان راست میگی؟

-نه یه ساعته دارم دروغ میگم!

-ای وای چه بد!خیلی ناراحت شدم.

-نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش!بهروزم یکی مثل سعید،نیکی هم یکی مثل تو!

سرم رو انداختم پایین

-اوهوم.

با صدای ماشین و باز شدن در،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .

خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!
برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن.

دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا.

مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود.

-مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!

-من؟برای چی؟

-ترنم انصافا اینا چین رو در و دیوار اتاقت؟!
بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟

-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!

منو نگاه کن!من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ببین چقدر عوض شدم!

سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد

-به فرضم که خوب شده باشی؛اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.

نه این مزخرفات!اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.

فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.
ترنم تو از جهان پرتی کلا!

این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن.
کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی،همه کشکه عزیزمن!
هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!

سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.

-یه نفس هم بگیر وسط حرفات!

خندید و لیوان شربتش رو برداشت.

ادامه دادم

-مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست .ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم.
اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش،کم کم همه چی فرق میکنه.

چشم هاش رو ریز کرد

-ترنم انصافا حوصله ندارم.

بیا بیخیال ما شو!

-من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی!چرا نمیفهمی اینو؟

-من نمیخوام درست زندگی کنم!دلم میخواد همینجوری باشم.
من اینجوری خوشم!

"محدثه افشاری"


@AHMADMASHLAB1995

#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه…
#او_را... 119

صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!

دانشگاه!چادر!من!ترنم!

احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.

اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!

از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!

"خجالت نمیکشی؟؟

بی عرضه!

یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟

اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"

دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم!

-مگه جن دیدی؟؟

-سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!!

-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟

-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!

برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.

تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!

جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم!

فقط یادم بود که عموی امام زمان بود!

همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم.

چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!

"من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم.

من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار...

واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!

میدونم راه سختی جلومه.

تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.

من ضعیفم،کمکم کنید.

واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید،

امامِ...امام زمان!"

چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.

چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.

سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.

پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!

-اینو نگاااا!

-وای اینم جوگیر شد!😏

-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
😂

-ترنم این چه وضعشه!

-وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁

-قیافه رو!!

-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟

و.....

احساس میکردم صورتم قرمز شده!

خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!"

سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!

-اتفاقی افتاده؟

یکی از دوستام نالید

-ترنم اون چیه روی سرت؟

-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!

-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!

-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر!

یکیشون با اخم بلند شد

-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟

-با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊

منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس.

انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!

آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.

هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.

دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.

بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!

باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!

خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!

آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.

اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس
!شبیه نتونستن!
شبیه شک!

وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود!
😔
به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم...
😭😔😢

و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم.

شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده!

سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود...

صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید.

"محدثه افشاری"

@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
#او_را...118

ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم.
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.

در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!

رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!!

اما به خوبی زهرا نبودم!

اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!

اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!

آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.

همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند
ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!

با ترس به سرعت برگشتم سمت در .

مامان بود!

بدنم یخ کرد!!

هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!

مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.

-چرا اونجا وایسادی؟؟

-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!

مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!

داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.

-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟

-امممم..بله... خوبه.

با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!

نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه!

معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!

چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م!

و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد.

-الو

-سلام ترنم.خوبی؟؟

-سلام زهراجونم .ممنون .خوبم

-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!

-وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید!

ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!

به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!

به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!

به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود!

"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"
😐😒
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.

در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.

فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!

با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!

از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"

سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.

به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:

"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.

به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"

چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.

سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!

از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!

مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!

یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.

سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم.

در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد

-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟

-ببخشید،خب...

نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم.

از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!

تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده.

-فکرکردم دوباره....

و ادامه ی حرفش رو خورد.

فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!

-نه...معذرت میخوام مامان. جانم؟چیکارم داشتی؟؟

-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.


"محدثه افشاری"

@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را... 116 سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد…
#او_را.... 117

انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.

تو آینه خودم رو نگاه کردم.
اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!

جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"

یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.

لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!

به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم

-هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر!

-ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟؟

-لبنانیه گلم.لبنانی!

-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.

چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم

-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!

بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.

سرامیک های سفید

و گنبد و گلدسته های فیروزه ای

ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.

چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود...

رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!

-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!

با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا

-خودم چادر دارم آقا!!

-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره!

تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!

با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!

قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم!

شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم.

پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!

یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!

اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!

دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟

"من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!

ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش!

شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!

لطفا من رو هم کمک کنید...

اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید!

تو شرایط سختی قرار دارم..."

خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم

-ببخشید...ایشون کی هستن؟؟

-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان!

بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود.

از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!

خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!

از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟

از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت "برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟"

اون یکی میگفت "تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!"

دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!"


اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!"

تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!

سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!

هنگ هنگ بودم!

"محدثه افشاری"


@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید احمد مَشلَب
#او_را.... 115 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که…
#او_را... 116

سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!

من وارد یه جنگ شده بودم.

یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"

من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت!

جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!

من وارد یه جنگ شده بودم.

جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم!

جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!
هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم!

دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه.
نمیدونستم چیکارش کنم!
فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!"

و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)

عاشق بازار قدیمی تجریش بودم.
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.

تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.

وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!

-چه مدلی میخوای عزیزم؟

با خجالت گفتم

-نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!!

-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!

-نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟

رفت سمت یه گوشه ی مغازه،

-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!

رفتم جلو،راست میگفت.
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!

یکیشون رو انتخاب کردم.


"محدثه افشاری"

@AHMADMASHLAB1995
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
Ещё