#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دهم :
کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت
⛓…
هر چند
بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم …
😩چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود …
یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن …
اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد …
سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد …
مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .
😣😖برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم …
می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم …
بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .
☺️توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد …
توی سالن غذاخوری از همهمه …
با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم …
من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی …
😞😞بدتر از همه شب ها بود …
😫😩سخت خوابم می برد و تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد …
تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم
😤😤نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن …
چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .
☹️اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …
🤐 همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد:
"اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم"…
😍اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع @AhmadMashlab1995