شهید احمد مَشلَب

#قسمت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmAdmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
👆🏻✔️

#افلاکیان_خاکے🕊
#قسمت_سوم ³
#رفیق‌شهیدمــ🖇
#سلام_علے_غریب‌طوس♥️
منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند #قسمت_دوم ... . روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود : چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!) او هم گفت : ممنون از لطفتان ! عجب ! ( به نظر…
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_سوم

می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر #چه_ربطی به حجاب دارد؟!

حالا که پست ها بیشتر شدند، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس، رسید به #مذهبی_ها (چادری ها) عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و #نه_دل_کسی_را_می_لرزاند! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت، #دچار_قیاس شده ام! گفتم چرا؟ گفت: عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی، قیاس و قیاس!( #تبریک میگم بهتون مبلغ چادر!) )

دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره #فرایند خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا #واقعا_نمی_تواند !) و... در آمده، او یک مذهبی لاکچری شده، ایول!

کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های #خشک_مغز، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم #چادر_ارثیه_مادرم_زهراس را برایش می فرستند.
اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی!
(بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود #خیره کرده ای !نمی دانند..!)
.
خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست!
و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد :
#من_مذهبی_نیستم ! من را قضاوت نکنید !
( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده)
و عکس های بدون چادرش را پست می کند...
و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم !
.
#بعد_نوشت :
این روایت ، ماجرای #یک_نفر_نیست! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ...
نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، #شیطان_فضای_مجازی ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در #مجازناآباد چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان !
می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست #اما ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !)
.
#بعد_نوشت ۲
اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا #به_خودتان_بگیرید!
کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !”
می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب #پست_نگذارید ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!)
.
#دلیل
-این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که #مسیرش_به_کجا ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید :
من مراقب هستم !( نه ، #نمی_توانید مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد)

#بعد_نوشت ۳
بعضی ها هم آدم های خوبی هستند، خیلی بهتر از ما، اما دچار شده اند، اما بنشینند و فکر کنند، که واقعا #چه_نیازی_هست، به انتشار این عکس ها؟!
( چند سال پیش در #فیس_بوک دختر خانمی، همین عمل را شروع کرد، آن موقع از این خبرها نبود، حالا بعد چند سال، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند، حتی اگر بگویید: #کپی_عکس_ها_حرام_است، واقعا توقع دارید بعد از انتشار، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید، چرا پست می کنید؟ اینهم یک گل به خودی حساب می شود)

#اعتراف_نوشت ۲
یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد! نه! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف...
اما گفتم که نگویید گفتن یا که نگویند، نگفتی!

#مراقب_خودتان_باشید
#پایان
#پسر_جبهه
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #فرهنگ_عاشورا #قسمت_دوم اراده‌ے ما نیز همان خواست خداست. من بہ هیچ وجہ مخالف جہاد نبوده و نیستم. تربیت فرزندان ما و تربیت نسل ما بر اساس همین فرهنگ عاشوراست، چون اعتقاد ما این است ڪہ همہ جاے…
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب

راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید}

#فرهنگ_عاشورا
#قسمت_سوم
#احمـد عاشورا و وقایع آن را لحظہ بہ لحظہ بررسے ڪرده و با آن زندگے مےڪرد. او دوم محرم را اینگونہ تداعے مےڪرد:" امروز امام حسین{علیہ‌السلام} بہ ڪربلا رسید و پرسید ڪہ این سرزمین چہ نام دارد و وقتے نام ڪربلا را شنید فرمود:" الّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُ بِکَ مِنَ الکَربِ وَ البّلاء. "
قبل و بعد از عاشورا همہ‌ے مصیبت‌ هاے اهل‌بیت{علیہ‌السلام} و علے الخصوص حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} را بیان مےڪرد و از آن ها تاسف مےخورد و اشڪ مےریخت.
این نوع ارتباط عمیق با فرهنگ غنے عاشورا و تڪرار وقایع و مصائب ڪربلا هرسال در #احمـد بروز و ظہور مےڪرد.

✍🏻| بانوےمحجبـه
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!

|ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
@AHMADMASHLAB1995
بازخوانی کتاب ملاقات در ملکوت (توسط نویسنده مهدی گودرزی)
@AhmadMashlab1995
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات‌_در_ملڪوت
زندگے‌وخاطراٺ‌#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے‌ . . .🌸
جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب
#قسمت_سوم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_دوم --- نعمان تو از این پس آنچه هاشم طراحی می کند، می سازی. باید چنان کار کنی که او نتواند هیچ گونه اشکال و ایرادی بر تو بگیرد. نعمان کاغذها را بوسید و گفت: اطاعت میکنم، استاد! سری از روی تاسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_سوم

ساعتی بعد به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. دست و دلم به کار نمی رفت. موقع رفتن، پدربزرگ پوزخندی زد و گفت: زود برگرد.

وقتی سرم را تکان دادم و پا را از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان.

عجب با هوش بود! نگاهش که کردم، پوزخند دیگری تحویلم داد.

بازار شلوغ شده بود.صداها و بوها در هم آمیخته بود. سمسارها، کنار کاروان سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود تبلیغ می کردند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرهای میان و کناره های سقف هلالی شکل بازار، روی بساط دستفروش ها و اجناسی که مغازه دارها بیرون مغازه هایشان چیده بودند، افتاده بود و گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی از بازار که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی فلفل و کندر و مشک، دماغ آدم را قلقلک می داد.

بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. پیرمردی با شتر خود برای قهوه خانه آب می برد و سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آبخوری مس اش را به طرف رهگذرها می گرفت. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای می خورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح درست میان یک دوراهی قرار داشت.

فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. برای همین گاهی از پشت سر تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود آویخته بودند و از آنها تعریف می کردند. بیشتر مشتری های آنها هم، مثل ما، زن ها بودند. در گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود و با چوبی، مار کبرایی را از جعبه اش بیرون می کشید.

دوشحنه ( پاسبان و نگهبان شهری) دست ها را بر قبضه ی شمشیرهایشان تکیه داده و در کنار نیم دایره ی تماشاگران ایستاده بودند. لختی ایستادم. مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی او، مانند یک طوفان، سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته است. احساس می کردم دلم در هم کشیده شده است. سکه ها را در دستم می فشردم. این دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. او بارها آنها را لمس کرده بود‌ خیال می کردم هنوز گرمی دست هایش را در خود دارند. گویی سکه ها قلبی داشتند که به نحو نا محسوسی می تپیدند.

تاکنون چنین تجربه ای برایم پیش نیامده بود. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. میخواستم بگریم. میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم. دو زن از کنارم گذشتند.

با خود گفتم شاید ریحانه و مادرش باشند؛ اما آنها نبودند. به راه افتادم. آیا هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.

کنیزی با دیدن من‌خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من گذشته بود، پی برد. ریحانه اکنون شاید داشت گلیم می بافت. شاید هم مشغول درس دادن به زن ها بود. تنها امیدم آن بود که در آن لحظات، آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره هایی که من ساخته بودم، برای او همان معنایی را داشتند که سکه های او برای من؟ آیا گوشواره ها را به گوشش آویخته بود؟ معنای خنده ی آن کنیزک چه بود؟

آیا ابوراجح هم متوجه حالات من می شود؟ این سوالها ذهنم را مشغول کرده بود. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که گفت: حیف که ابوراجح شیعه است. وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم. آیا راهی وجود نداشت؟ آیا می توانستم پدربزرگم را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند؟

سیاه قلچماقی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی، طبقی از تخم مرغ جلویش گذاشته بود و ریسه های( رشته) سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. بر اثر تنه آن سیاه نزدیک بود پایم را روی طبق تخم مرغها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید ، با دیدن این صحنه خنده اش گرفت. بعد وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم‌.

به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد در این باره حرفی زده شود، شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هرچه زودتر او را به راه راست هدایت کند! آن وقت دیگر هیچ مانعی وجود نداشت. ولی چگونه چنین چیزی ممکن بود؟

تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوم _رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر…
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا

نویسنده: #رضوان_میم

#قسمت_سوم

با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:

دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت
شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی

می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است.
خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم.
اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی...

آسمان هم امروز دلش پر است همانند من.
بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم

با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد.
-رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟
—مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم.
-برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار.
—چشم مامانم.فعلا خدافظ.
در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم:
-پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو.
در حالی که چشم هاشو میمالید گفت:
—ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه.
گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم:
-باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده.
غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم.
راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت:
-سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو.

بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم.
وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم:
-وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟
—فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم.

دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره.
رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که....
بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان:
به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که....
به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم:
-نرگس بگو که خواب نبودم.
دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم.

—نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین.

چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟
و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا.

امروزم را این چنین نوشتم:
ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟
این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد..

#ادامه_دارد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوم وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے...حس میکنم باز هم منتظر جوابے...از طرف من! نزدیک تر می آیم و دستے بہ صورتت میکنم...اصلا تو هیچ میدانے لمس زبری صورتت وقتے می خواهم قربان خستگے هایت شوم چہ با…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سوم

چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناهارمان همان غذایی را درست کرده ام کہ همیشہ دوست داشتی!قورمہ سبزے!
هر از چند گاهی ندایی درونی وجودم را فرا میگیرد کہ عمر #عاشقانہ هایت کوتاه است بسیار کوتاه...
دستم را روے قلبم میگذارم و نفسی عمیق میکشم و سعی میکنم حواسم را از این افکار پرت کنم...
اصلا میدانے از این جا بہ بعد دوراه بیشتر ندارے!
یا نمی گذارم بروی...یا مرا هم با خودت ببرے!
با صدای زنگ تلفن بہ سمت هال میروم و گوشی را برمیدارم :
_الو؟
_ …
_الو؟؟
_ …
_محمد؟!!
_ …

جواب نمیدهی...نگرانم میکنی...تلفن را قطع میکنم تا میخواستم دوباره تماس بگیرم صدای تلفن بلند میشود! زود گوشی را برمیدارم :
_الو محمد؟!
_جان محمد؟!
_وااایـــــــــی...چرا جواب نمی دی!؟
_میخواستم صدای خانوممو بشنوم ، اشکالی داره؟
_اینـجــــــورے؟!!!
_پس چجوری؟!
_دیوونه ای به خدا...
_خــــب؛ خانوم خونہ برای ناهار چی پختہ؟
_نمی گم! با لحنی کہ شبیہ خنده اس جواب میدهی : ولی بوش تا اینجا میاد...!
در پاسخت خنده ای کوتاه میکنم و چیزی نمیگویم در جواب سکوتم میگویی : منتظرم باش!
در دلم پاسخ میدهم من مدت هاست کہ انتظارت را میکشم اما افکارم را بر زبان نمی آورم و خیلی کوتاه تایید می کنم
بعد از قطع تماست تلفن را سرجایش میگذارم و بہ ساعت نگاه میکنم چقدر فضا سوت و کور است...وقت هایی کہ نیستی براے اینکہ دلتنگے بیشتر از این امانم را نگیرد در خانہ مان نمی مانم...
بہ اتاقمان میروم و ساکت را بہ قصد شستن لباس هایت از کمد بیرون میکشم
بازش میکنم و لباس سبز نظامی ات را بیرون می آورم
#بوے_تنت را می دهد...مرحم خوبی براے تنهایی هاست!

#ادامه_دارد...

نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــــهدا

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_دوم قدمامو تند کردم، نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟! با نگرانی بهش…
رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_سوم

دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه ولی موقع شام دیگه نمیشد کارش کرد باید با عباس دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا
در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: چشم اومدم
چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود وضو می گرفتم تا آروم شم
بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم
ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: ماشالله چه خانومی شده معصومه جون
لبخندی رو لبای مامان نشست: کنیز شماست
با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!
نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!
ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم
ضربان قلبم بالا زد اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن
سریع پارچ و برداشتم و گفتم: برم پرش کنم
دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال، با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ...
وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ...
سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....

دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!
ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس!
مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه
نگاهش کردم: بله
یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟!
نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد
سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب
چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟!
-مهسا خواهش میکنم ول کن
سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر
-مثلا دارم حرف میزنم باهات
از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی
چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد
سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، شکرت ...
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!
به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس"


#ادامه_دارد...

نویسنده: گل نرگــــس

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🔴شهیدی که حتی از خانواده‌اش خداحافظی نکرد و به‌سمت کربلا شتافت #ناگفته_های_کربلا #قسمت_دوم واقعه کربلا خیلی سریع اتفاق افتاد، و کل جنگ در یک روز رخ داد، برخی از جنگ های پیامبر(ص) و امام علی(ع) چندین ماه طول می‌کشید ولی کربلا خیلی سریع شروع شد و تموم شد. دشمن…
🔴 کسی که بعد از شهادت سیدالشهداء به کربلا رسید ولی درگیر شد

#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_سوم

امام به برخی از افراد بصره هم نامه نوشت که بیان کربلا، از بصره تا کربلا خیلی راهه. بعضیاشون راه افتادن ولی نرسیدن. چون تو مسیر نیروهای دشمن نمی‌گذاشتن کسی به کربلا برسه

هفاف‌بن‌مهند راسبی بصری بکوب از بصره تا کربلا تاخت و باوجود موانع زیادی که وسط راه بود عصر عاشورا رسید کربلا، گفت حسین کو؟ گفتن دیر اومدی بابا، کشته شد. بیخیال نشد برگرده، بی تفاوت نبود. دید دارن به خیمه‌ها حمله می‌کنن، شمشیر کشید و جانانه جنگید و به شهادت رسید.

☑️ @AhmadMashlab1995
#رمان_دلارام_من

#قسمت_سوم


بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند،وبعضی حسادت می ورزند ومن هم به زندگی یک رنگ آن ها حسودی ام می شود!

ناشکری گناه بزرگی است، ولی هردختری یک"پدر" به تمام معنی پدر رابه یک پدرنمای ثروتمند ترجیح می دهد، درباره"پدر"زیاد خوانده ام ولی تابحال معنایـش را نچشیده ام،
برای دختری مثل من، پدر مهربان متدین ودلسوز مثل آنچه در کتاب "دا"و "من زنده ام"آمده،درحال افسانه است، زیاد شنیده ام که اولین قهرمان زندگی ی دختر پدر اوست، امامن پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم،پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند،پدرهایی مثل :همت،چمران،و آوینی و تقوی...

وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد ومادرم هم کمی بعد بامردی ثروتمند ازدواج کرد ، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر می خورد و من از آن به بعد، بامادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام، به ظاهر لای پـر قو ،البته اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید!

مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش ، پدرم را ازیاد برد وهیچ گاه اجازه نداد مزارش راببینم ؛حتی تاهمین سه چهارسال پیش نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم،مادر گفت قبر او در روستایی کیلومترها دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا ازدیدن قبرش محروم کرد. هربار که از پدر می پرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده می کردو بهم می ریخت ، طوری که من نگران حالش شوم وبه سوالاتم خاتمه دهم ، اما همیشه در حسرت دیدن پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم، تنها تصورم ازپدر راعکسی قدیمی شکل می داد که به گفته مادر ،تنها عکس من بااو بود


نویسنده:فاطمه شکیبا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_دوم مهمونا كِي  مي يان ؟ليلا با دستپاچگي  جواب  مي دهد: - ساعت  پنج !طلعت  سر تا پاي  او را ورانداز مي كند. پشت  چشم  نازك  كرده ، مي گويد:- گفتي  اسمش  چيه ؟  ليلا سر از شرم  پايين  مي اندازد، آرام  جواب  مي دهد: - حسين ... حسين  معصومي…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سوم

قلبش  به  شدت  مي تپد.
چشم هايش  را ازخوشحالي  بسته ، نفس  در سينه  حبس  مي كند.
حسين  را در نظر مجسم  مي كند كه با دسته  گلي  قدم  به  درون  حياط  مي گذارد و نگاهي  دزدكي  به  پنجره  مي دوزد
پلك هايش  را باز مي كند تا رؤيايش  را در واقعيت  ببيند كه  يك باره  لبخند برلبانش  خشك  شده  چشم هايش  سياهي مي رود:
«خداي  من ! باور نمي كنم ... اين !...اين  كه  فريبرزه !»
***
بوي  چاي  فضاي  آشپزخانه  را پر كرده  است .
استكان هاي  پاشنه  طلايي  كمرباريك ، درون  سيني  ميناكاري  شده  به  نقش  طاووس  نشسته اند
رنگ  چاي ، عقيق جاي  گرفته  بر انگشتري  طلا را مي نماياند.
ليلا زير لب  غرولند مي كند:«براي  چي اومد ...
 اونم  امروز... خروس  بي محل !»
گرة  روسري  را محكم تر كرده ، نفسي  عميق  مي كشد. سيني  به  دست  وارداتاق  مي شود
سنگيني  نگاه ها را بر خود احساس  مي كند، بي اختيار به  طرف  حسين  مي رود.چاي  تعارف  مي كند.
حسين  بي آنكه  به  او نگاه  كند، استكان  را برمي  دارد
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_دوم سرمو انداختم پایین ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی؟ _ خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد یکم بهم خیره شد و گفت ناظم_ نامه رو بهت میدم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سوم

یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم
رفتم بیرون
مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به
جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست
و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه
مامان_ پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم_ سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟
_ممنون خاله خوبم شما خوبین؟
خاله سمیه_ خیلی ممنون خوبم عزیزم
یه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت 8 امتحان شروع شد...
اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگ کرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره. مریم رفته بود رفتم یکم به
صورتم آب زدم و با مامان رفتم خونه
دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه
.
.
اوف کنکورو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم. ! وای خدانکنه، من قبول نشم دیوونه میشم! دو روز از کنکور
دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی 15 روزه ی
تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم
سر پرستار!خانم تقوی _ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا
منو سارا و فاطمه _ چشم
راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت
_ بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم
سارا_ یعنی نیستیم؟
_ خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی
زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم
واسشون کلاس میزاریم و خندیدم
سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه
فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد
_ اا خو چرا میزنی مگه من چی گفتم
پرستار _ شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوزم که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین
ما سه تا_ فهمیدن اه
پرستار _ دارین چیکار میکنین بدویین
ما سه تا_ چشم
.
.
_ خانم تقوی ما باید چیکار کنیم؟
تقوی_ سحر جان؟
یه پرستار جوون و الغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود
سحر_ بله خانم
تقوی_ این دخترارو ببر
فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار مولایی و زینب با پرستار ملکی
سحر_ چشم خانم تقوی
سحر_ بریم بچه ها
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار
هم با سر باالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن
همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش
بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت
پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن
دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه
ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کالس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در
میاوردیم
پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
#ادامه_دارد
#نویسنده:zeinab z
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سوم

نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد.

با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدری‌اش نجاتم داد!

به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»

از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»

تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»

حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!

از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!»

ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟»

حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»

از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!»

نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم.

مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.

احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.

حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.

چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست.

انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.

شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از #بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت.

شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سوم

دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام!»

برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»

از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»

سقوط #بشّار_اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک #عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.

از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.

من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از #آشوب شهر لذت می‌برد.

در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!»

در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»

بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»

نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟»

بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.

مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»

پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.

سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»

از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»

و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_دوم از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟ از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین.. چند بار میخواست…
#رمان_حورا

#قسمت_سوم

با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.

_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟

حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟

حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.

_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.

_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.

حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.

"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!"

کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.

_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟

هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!

_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 💠قسمت سوم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠


از صحبت های عامیانه شهید با مادرش در وصیت نامه؛
❤️مادرم دوستت دارم و تو خسته شدی و زحمت کشیدی تا مرا بزرگ کردی و میخوام بهت بگم که مثله حضرت زینب صبر کنی  مثل ام البنین که چهار جوان تقدیم کرد و صبور ماند برای پسرانش ناراحت نشد و برای حسین ناراحت شد و تو یک پسر تقدیم کرده ای و باید جوانان بیشتری تقدیم کنی و قطعا باید صبور و مومن باشی چون تو مرا در این خط بزرگ کردی و برایت چیزه عجیبی نخواهد بود که پسرت شهید شود تو بودی که برای شهادتم دعا کردی و مرا برای ان تربیت کردی پس صبور و مومن باش و مرا ببخش و برایم دعا کن این چیزیست که میخوام به تو بگویم ،دوری سخت است ولی دوباره همدیگر را ملاقات میکنیم در بهشت...

 از من راضی باش و مرا ببخش نمیدانم دیگر چه بگویم
میخواهم تو هم مانند مادر دیگر شهدا صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده...قطعا خوده مادرم هم میداند که قلب پسر و مادر چقدر بهم نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد
همه چیز بین مادر و فرزند جداست...
اون چقدر دوستم داره و من چقدر دوسش دارم که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رساند و قطعا خدا پاداش این کار را به او خواهد داد و نمیدانم که چطور خواهد شد که در منطقه ی کوچک و بزرگ به او بگویند پسرت شهید شده و چگونه گریه خواهد کرد...
دوستت دارم❤️

#قسمت_سوم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#برای_مادرش_سلام_بدرالدین
#ترجمه_فارسی
کانال رسمی شهید احمد مشلب
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
Ещё