🌾ا﷽ا
🎉📚 گزیده های ناب برترین کتب روانشناسی
با همراهی دکتر میرسعید جعفری
"درمانگر و مربی بین المللی راه حل محور مورد تایید مرکز درمان های کوتاه هلسینکی"
@SFBTherapistwww.sfbt.ir وبسایت
اینستاگرام: sfbt_ir@
@Shjafari17 🍀
ویکتورفرانکل روانشناس معنا گرا برای معنا بخشیدن به زندگی سه راه پیشنهاد می کند:
🍂 اگر انسان چیزی خلق کند، زندگی اش می تواند با معنا باشد، (در اینجا انسان از خود سئوال می کند : من برای چه زنده هستم؟)
🍂 انسان معنا را در شیوه تجربه کردن زندگی ، یا کسی را دوست داشتن، می بیند. در اینجا انسان از خود می پرسد: من برای چه کسی زنده هستم؟
🍂 انسان معنا را در بحبوحهٔ مشکلات سنگین در می یابد. طرز برخوردی که ما نسبت به رنج انتخاب میکنیم. در جایی که ما با یک سرنوشت غیر قابل تغییر روبرو می شویم. مثلاً (یک بیماری غیر قابل علاج، مرگ یک عزیز، یک موقعیت ناامید کننده ، ...) در این جاست که زندگی را معنا میکنیم. (در اینجا انسان از خود می پرسد: چرا نگرش مثبت در برابر سرنوشت غیر قابل تغییر و اجتناب ناپذیر نداشته باشم؟)
ویکتورفرانکل معتقد است که درست در جایی که ما با یک موقعیت روبه رومی شویم که به هیچ روی نمی توانیم آن را تغییر دهیم از ما انتظار می رود که خود را تغییر دهیم، رشد کنیم، بالغ شویم و از خود فراتر رویم ... گوردون آلپورت در مقدمه ی کتاب « انسان در جستجوی معنی » فرانکل می نویسد :
اگر زندگی کردن رنج بردن است، پس برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. اگر اصلا زندگی خود هدفی داشته باشد، رنج و مرگ نیز معنا خواهد یافت.
اما هیچ کس نمی تواند این معنا را برای دیگری بیابد. هرکس باید معنای زندگی خود را، خود جستجو کند و مسئولیت آن را پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همه تحقیرها به زندگی ادامه می دهد.
پس از مدت کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانیهای من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آنها این بود که: «آیا ما از این اردوگاه نازیها جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل میشویم چیست؟» ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ میزد این بود که: «آیا این همه رنج کشیدنها و مرگهایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم بدر بردن هم معنایی نخواهد داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادفات بستگی داشته باشد، چه از آن جان بدر ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت.
آنچه انسانها را از پا درمیآورد، رنجها و سرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه بیمعنا شدن زندگیست که مصیبتبارتر است. و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست، بلکه در رنج و مرگ هم میتوان معنایی یافت.
بخشی از کلاس درس #ویکتور_فرانکل مبدع #معنادرمانی که وی را در حال ارائهی خطابهای پرشور دربارهی ضرورت داشتن آرمان، مقصود و معنا در زندگی، به سبب برخورداری از سلامت روانی نشان میدهد.
آنچه خودشکوفایی خوانده می شود، اثر و محصول تعالی جستن از خویش است. پس فرد باید تبدیل به چیزی شود که هست. یا به عبارت دیگر توانمندیهایش را تحقق بخشد. آنچه این مهم را میسر می کند، انگیزه و آرمانهای مرتبط با خویش است. یعنی دل سپردن به یک کار مهم.
زندگی انسان، خود، پاسخی است به پرسش از معنی زندگی اوست. به عبارت دیگر ، انسانیت انسان بر پایه حس مسئولیت پذیری او استوار است. انسان در تحقق بخشیدن به معنای زندگی خود مسئول است و انسان بودن یعنی واکنش نشان دادن به موقعیتهای زندگی و پاسخ دادن به این سوال که در آخر چگونه باید زندگی اش را تفسیر کند؟
انسان همواره با پرسش از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟، مواجه بوده است. این پرسشی است که از خود بر می آید و فرآیند فردیت به آن پاسخ می دهد که زندگی اش را چگونه می تواند در تعادل به رشد برساند و مسئول همه جنبه های زندگیش خودش باشد.
بهداشت روانی مستلزم اندازهای از «تنش» است. تنش در پر کردن شکاف آنچه که هست و آنچه که باید باشد. این «تنش» لازمهی زندگی انسان است. پس نباید از دست و پنجه نرم کردن انسان در یافتن معنی بالقوه زندگی خود نگران باشیم. تنها به این وسیله است که «معناجویی» او را بیدار میکنیم.
من این ادعا را که بهداشت روان بستگی به تعادل مطلق و یا بنابر اصطلاح بیولوژیکی «تعادل حیاتی» دارد و یا اینکه لازمهی بهداشت روان زندگی در مرحلهای رها از تنش است، را برداشتی نادرست و خطرناک میدانم.
زندگی تا آخرین دمی که بر می آوریم، معنی اش را پیش رویمان می گذارد. قطع نظر از جنس، سن، ضریب هوشی ، زمینه تحصیلی، خلق و خو و محیط و قابل توجه تر از همه ، قطع نظر از این که دین دار هستیم یانه، و اگر چنین باشد، قطع نظر از تعلق دینی، این نتیجه به دست می آید که تحت هر شرایطی ، حتی در بدترین وضع قابل تصور، معنایی برای زندگی وجود دارد. حال سه طریق برای دستیابی به معنا که به شکوفایی معنوی می انجامد، وجود دارد:
اینها موجب می شود از خود فراتر رویم و وجودمان را رشد بخشیم و خلاصه این که : "خود را تغییر دهیم." این در مورد سه تراژدی" رنج، احساس گناه و مرگ" هم صادق است. یعنی رنج را به دستاورد و فضیلت؛ احساس گناه را به فرصت تغییر؛ و تراژدی مرگ را به انگیزه و اشتیاق زیستن مسئولانه تبدیل کنیم.
چشم انداز یعنی درخواست و تقاضا از #خود_بهترمان یا بخش بهتر خودمان ( #توانمندی_ها_و_تعهد_و ...) که ما را یاری کند تا چیزی بیشتر و برتر از آنچه هستیم ، بشویم.
💡#ویکتور_فرانکل روانشناس مشهور اتریشی از معدود انسانهایی بود که از کمپ های کار اجباری و آدم سوزی آشوویتس جان سالم به در برد ، او معتقد است که دلیل اصلی زنده ماندنش چیزی بود به نام "حس چشم انداز به آینده " .
او معتقد است تمام آنهایی که زنده مانده بودند، #ماموریتی داشتند که باید به پایان می رساندند،چیزی مثل کار نیمه تمام مهم.
1️⃣حال و آینده را به هم #پیوند می دهد. 2️⃣ باعث ایجاد #تعهد در ما می شود. 3️⃣ باعث ایجاد و نگهداری #انگیزه می شود . 4️⃣ به فعالیت های ما انسجام ، #جهت و #معنا می دهد . 5️⃣ باعث شناسایی #معیار برای سنجش فعالیت ها ، #تصمیمات و #اقدامات ما می شود ( آیا این کاری که می خواهم بکنم ، یا این خریدی که می خواهم بکنم یا این اقدامی که قصد دارم انجام دهم ، در راستای چشم انداز پنج ساله ، ده ساله و ... من هست ؟ )
آنچه مهم است این است که تاب بیاوریم و صبر کنیم تا به چشم خود ببینیم که استعداد بی همتای انسان در اوج تلاش و کوشش، چگونه یک پایان غم انگیز را به پیروزی عظیم و یک وضعیت بحرانی را به فتحی پیروزمندانه بدل می کند.
بهداشت روانی مستلزم اندازهای از «تنش» است. تنش در پر کردن شکاف آنچه که هست و آنچه که باید باشد. این «تنش» لازمهی زندگی انسان است. پس نباید از دست و پنجه نرم کردن انسان در یافتن معنی بالقوه زندگی خود نگران باشیم. تنها به این وسیله است که «معناجویی» او را بیدار میکنیم.
من این ادعا را که بهداشت روان بستگی به تعادل مطلق و یا بنابر اصطلاح بیولوژیکی «تعادل حیاتی» دارد و یا اینکه لازمهی بهداشت روان زندگی در مرحلهای رها از تنش است، را برداشتی نادرست و خطرناک میدانم.
آنچه انسان ها را از پای درمی آورد رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست؛ بلکه بی معنا شدن زندگی ست که مصیبت بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست؛ بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت. ویکتور فرانکل نویسنده کتاب درباره هم بندان خود در اردوگاه کار اجباری آلمان نازی می نویسد: بیچاره آن کس که می پنداشت زندگی دیگر برایش معنایی ندارد، نه هدفی داشت و نه انگیزه و مقصودی، چیزی او را به زندگی گره نمیزد و چون به این جا می رسید دیگر کارش ساخته بود.